خلاصه رایگان
کتاب مدرسه زندگی
نوشته: آلن دوباتن
دسته بندی: کتاب های توسعه فردی کتاب های انگیزشی و الهامبخشی کتاب های سبک زندگی کتاب های ایجاد تغییر کتاب های روانشناسیکتاب مدرسه زندگی به ما کمک میکنه که وارد مسیر بلوغ احساسی بشیم. یعنی یاد بگیریم احساسات خودمون رو شناسایی کنیم، به رسمیت بشناسیم، مدیریت کنیم و با اینکار در جهت یک زندگی بهتر قدم برداریم. ما توی این کتاب نکات متنوعی رو یاد میگیریم. مثلاً اینکه منشا مشکلات احساسی ما چیه، چرا تمام تفکرات ما درباره عشق غلطه و اینکه چرا هنر میتونه یک دوست خوب برای ما باشه.
خلاصه متنی رایگان کتاب مدرسه زندگی
بدون شک، آموزش یکی از اصلیترین دغدغههای امروز دنیاست. بچههای امروزی حداقل 10 سال از زندگی خودشون رو توی مدرسه سپری میکنن و ذهنشون با انبوهی از اطلاعات پر میشه: چیزهایی مثل نحوه شکلگیری ابرها، گسلهای زمین و صرف یک فعل.
اما جای خالی یک چیز توی سیستم آموزشی ما به وضوح حس میشه: هوش احساسی یا همون هوش هیجانی. واقعا در پایان دبیرستان یا حتی دانشگاه، ما چقدر درباره ارتباط با بقیه، مدیریت خشم یا ایجاد روابط موثر یاد گرفتیم؟ احتمالاً خیلی خیلی کم.
اکثر ما فقط از طریق چالشها و تجربههای زندگی خودمون درباره این مسائل یاد میگیریم. یعنی این تصمیمهای غلط و درست زندگی هستن که تبدیل به آموزگار ما میشن و تا حدودی مسیر درست رو برامون مشخص میکنن. اما لازم نیست حتما اینجوری باشه. لازم نیست حتما خودمون همهچیز رو تجربه کنیم و بابت یادگیری این نکات کلی هزینه بدیم. میشه این نکات رو از طریق آموزش دیدن هم یاد گرفت. و این دقیقاً هدفی هست که این کتاب دنبال میکنه.
کتاب مدرسه زندگی به ما کمک میکنه که وارد مسیر بلوغ احساسی بشیم. یعنی یاد بگیریم احساسات خودمون رو شناسایی کنیم، به رسمیت بشناسیم، مدیریت کنیم و با اینکار در جهت یک زندگی بهتر قدم برداریم. ما توی این کتاب نکات متنوعی رو یاد میگیریم. مثلاً اینکه منشا مشکلات احساسی ما چیه، چرا تمام تفکرات ما درباره عشق غلطه و اینکه چرا هنر میتونه یک دوست خوب برای ما باشه.
.................
حالا بگذارید کمی هم درباره نویسنده کتاب بگیم. این کتاب کاری از موسسه مدرسه زندگی و بنیانگذار این موسسه یعنی آقای آلن دو باتن هست. آلن دو باتن یکی از فیسلوفهای معروف دنیای امروز ماست. دلیل معروف بودن ایشون چیه؟ چون اومده و توی کتابهای خودش، مباحث فلسفی رو به زبان ساده برای عموم بیان کرده و نشون داده که چطور میتونن از این مباحث توی زندگی خودشون استفاده کنن. جالبه بدونید که این آقا تحصیل در مقطع دکترا اونم توی دانشگاه هاروارد رو برای رسیدن به این هدف ول کرده. یکی از کارهای مهم آلن دو باتن، تاسیس مدرسه زندگیه.. یک موسسه که هدفش آموزش دادن به آدم ها برای داشتن یک زندگی بهتر و پربارتره.
...----------------
همه ما تمام عمر رو توی ذهن خودمون زندگی میکنیم. اما به طرز غمانگیزی نسبت به خودمون و ذهنمون چندان آگاه نیستیم. چند بار شده که احساس کنید دارید اذیت میشید، عذاب وجدان دارید یا عصبانی هستید، بدون اینکه بفهمید دلیل این موضوع چیه؟ چند بار شده که روابط خودتون با دیگران رو بیدلیل نابود کنید، اونم وقتی که میشده خیلی راحت یک مساله رو حل کرد؟ آیا کار و حرفه فعلی که دارید رو واقعاً خودتون انتخاب کردید و براتون مناسبه؟
ذهنهای ما مدام دارن ما رو گول میزنن، باعث میشن چیزها رو فراموش کنیم و روی یک موضوع بیخود، وسواس الکی پیدا کنیم. ما فکر میکنیم که رفتارهای ما صرفاً واکنشی به موقعیتهای فعلی ما هستن. اما در واقعیت، واکنشهای ما به زمان حال، به شدت تحت تاثیر گذشته است، مخصوصا بچگیمون. الگوهای احساسی ما از تجربههای بچگیمون شکل گرفتن.
یکی از معروفترین تستهای روانشناسی، تستی به نام رورشَک یا رورشاخ (Rorshach) هست. این تست معروف از ما میخواد که به یک سری لکهی جوهر نگاه کنیم و اولین چیزی که میبینیم رو بگیم. تصاویر تست رورشک، در واقع هیچ چیز به خصوصی رو نشون نمیدن. چیزی که ما در اونها میبینیم کاملاً مرتبط با احساسات و تجربههای بچگی ماست. یک زن که توی محیطی مملو از مهربونی و صمیمیت بزرگ شده ممکنه توی یکی از این تصاویر یک حیوون بامزه با گوشهای مخملی ببینه. اما مردی که والدین سختگیری داشته ممکنه توی همین تصویر یک هیکل بزرگ و قدرتمند ببینه که قصد حمله داره.
بچگیهای ما تاثیری پاکنشدنی روی احساسات فعلی ما دارن. حتی اگر توی محیطی صمیمی بزرگ شده باشیم، باز هم نباید فراموش کنیم که توی کودکی به شدت آسیبپذیر بودیم و در نتیجه هیچ بعید نیست که در معرض صدمههای روانی قرار گرفته باشیم که الان داریم با خودمون حملشون میکنیم.
این موضوع اصلا عجیب نیست، خصوصا که ما زمان زیادی از زندگی رو در کودکی میگذرونیم. یک کره اسب بعد از 30 دقیقه از تولد خودش، بدون کمک مادرش، روی پاهای خودش میایسته. اما یک انسان معمولی برای 25 هزار ساعت به والدین خودش وابسته است، تا زمانی که به سن 18 سالگی برسه. تازه توی ایران که بیشتر از این هم طبیعیه. خیلی طول میکشه تا ما بتونیم تنهایی از خیابون رد بشیم، لباس تن خودمون کنیم و اسم خودمون رو بنویسیم.
البته ما توی بچگی فقط از لحاظ فیزیکی محدود نیستیم. از لحاظ احساسی هم بیتجربهایم. ما به ندرت دلیل پشت ناراحتی یا خشم خودمون رو میفهمیم – دیگه شناخت احساسات بقیه که هیچی. بنابراین اگر صدای جیغ پدر و مادرمون از توی اشپزخونه رو بشنویم، فرض میکنیم که از هم متنفرن. ما نمیفهمیم که جر و بحث میتونه بخشی از یک رابطه سالم باشه.
به همین ترتیب، موقع بزرگ شدن هم شدیدا تحت تاثیر رویکردهای والدین خودمون هستیم. وقتی پدر و مادر ما توی بچگی مدام ما رو نادیده بگیرن، هیچ بعید نیست که در بزرگسالی از احساسات فرار کنیم. وقتی پدر و مادر ما همیشه سرشون شلوغ باش، ممکنه رفتارهای مختلف برای جلب توجه دیگران در ما شکل بگیره.
وقتی به عنوان یک فرد بالغ به این اتفاقهای بچگی نگاه میکنید، ممکنه اونقدر جدی به نظر نیان. اما همین تجربههای اولیه و به ظاهر بیاهمیت، باعث و بانی اتفاقهای بزرگ زندگی ما هستن. ما اتفاقهای امروز خودمون رو از طریق تجربههایی تفسیر میکنیم که در طول سالها جمع کردیم. تجربههایی که ذات واقعی اونها رو فراموش کردیم، اما تاثیرشون همچنان روی ما مونده.
----------------------------
در یک کلام، بیثباتی احساسی که ما توی بزرگسالی تجربه میکنیم، از بچگی ما نشات گرفته. و بلوغ احساسی وقتی به وجود میاد که ما این تجربههای گذشته رو تحلیل کنیم و ذات واقعی اونها رو بشناسیم. اما خب پیدا کردن منشا دقیق این بیثباتیها کار چندان راحتی نیست. به خصوص که شرایط چندان به نفع ما نیست.
از اونجایی که منشا احساسات و رفتارهای امروز ما نامشخص و نامرئی هستن، معمولاً دیگران چندان با ما حس همدردی ندارن. یک دوست ممکنه ما رو ترسو یا ضعیف قلمداد کنه. اما چیزی که متوجه نمیشه اینه که ما این ویژگیها رو در واکنش به رفتار زورگویانه و رقابتی والدین خودمون بدست آوردیم.
قضیه وقتی پیچیدهتر میشه که خود ما هم چندان روبرو شدن با واقعیت رو دوست نداریم. بدمون میاد که اقرار کنیم یا حتی به خاطر بیاریم که چه چیزی باعث این زخمهای احساسی ما شده. قبول کردن اینکه تجارب کودکی تاثیر قدرتمندی روی رفتارهای بزرگسالی ما دارن میتونه حس تحقیر به ما بده. همه ما ترجیح میدیم که گذشته رو با نوستالژی شاد به یاد بیاریم تا اینکه به چالش بکشیمش. اما برای اینکه ضعفهای خودمون رو درک کنیم، تنها راه همینه.
پس همونطور که فهمیدیم برای برای بلوغ احساسی باید تجارب گذشته خودمون رو تحلیل کنیم. توی این مسیر خوبه یادمون باشه که هیچ کسی از همه نظر یک بچگی سالم رو تجربه نکرده. پس لازم نیست فکر کنیم که این مساله منحصر به ماست و با بقیه فرق داریم.
برای شروع از خودتون این سوالها رو بپرسید: آیا والدین من از نیازهای و خواستههای خودشون به خاطر من میگذشتن؟ آیا از قضاوت منفی درباره من خودداری میکردن؟ آیا از من میخواستن که همیشه پسر یا دختر خوبی باشم – یا آزاد بودم و گاهی هم شیطنت میکردم؟
بعد از این، باید بسنجید که میزان وخامت آسیبهای شما چقدره. یک راه ساده برای اینکار، بررسی 4 معیار مختلف سلامت احساسی هست.
اولی عشق به خوده که مشخص میکنه احساسمون درباره خودمون چیه. اینکه ما چقدر برای خودمون ارزش قائل هستیم به این موضوع کاملاً مرتبطه. نشونههای مختلفی در این مورد وجود داره. مثلاً اینکه حس کنیم مستحق رفتار بد دیگران هستیم یا اینکه همهچیز تقصیر ماست.
دومی صداقت داشتنه. این قابلیت که بتونیم قبول کنیم که ضعف داریم بدون اینکه نیاز داشته باشیم از خودمون دفاع کنیم.
سومی ارتباط موثره. ارتباط موثر یعنی بلد باشیم احساسات خودمون رو در قالب کلمات بیان کنیم و اونها رو در درون خودمون خفه نکنیم، با عصبانیت خالی نکنیم یا روزه سکوت نگیریم.
و در نهایت بحث اعتماد هست. آیا از نظرتون دنیا جای ترسناکی هست یا نسبتا امن به نظر میاد؟ چقدر حاضرید ریسک کنید؟
با سنجش این معیارهای کلیدی، شما میتونید درکی از میزان جدی بودن جراحتهای خودتون پیدا کنید و تا حدودی بفهمید که چه نوع پانسمانی برای دردهاتون نیاز دارید.
--------------
حالا بریم سراغ 2 تا ابزاری که ما کمک میکنن با احساسات خودمون کنار بیایم: تراپی و مدیتیشن.
در طول زمان، آدمها ابزارهای بیشماری برای غلبه بر ضعفهای خودشون اختراع کردن. ما از سطل برای نگه داشتن آبی استفاده میکنیم که از لای انگشتهای خودمون میچکه و از چاقو برای برش میوههایی استفاده میکنیم که دندون ما از پس برش اونها بر نمیاد.
برای درمان آسیبهای ذهنی خودمون چی؟ چه ابزاری ساختیم که باهاش بتونیم خودمون رو بهتر درک کنیم، یاد بگیریم به بقیه اعتماد کنیم و بهتر ارتباط برقرار کنیم؟ برای این موضوع، ما رواندرمانی رو اختراع کردیم.
روان درمانی به ما اجازه میده که امیال، خواستهها و فانتزیهای عجیب خودمون رو بدون ترس از قضاوت آشکار کنیم. درسته که معمولاً به ما توصیه میکنن برای حرف زدن به دنبال گوش شنوای یک دوست باشیم، اما خب هنجار اجتماعی به ما اجازه اینکار رو نمیده. ما نمیتونیم دوستهای خودمون رو در معرض تمام دیوونگیها و مشکلات احساسی خودمون قرار بدیم. عرف به ما میگه که با اینکار اونها رو آزار میدیم. اما توی جلسه روان درمانی، قضیه برعکسه: ما تشویق به اینکار میشیم.
درسته که روانکاوی تنها داروی موجود برای از بین بردن درد احساس نیست، اما خب داروی موثریه و میتونه کمک کنه حال ما بهتر بشه و کیفیت زندگیمون بالا بره. البته نباید انتظار خودتون رو بالا ببرید. حتی اگر روند درمان شما به بهترین شکل هم پیش بره، باز قرار نیست درمانی قطعی برای عدم خوشحالی شما پیدا بشه.
چیزی که ما از تراپی بدست میاریم، خودشناسی و در نتیجه آزادی ذهن و عمله. برای مثال ممکنه ما احساس کنیم که لازمه همیشه منفیباف باشیم یا به طرز اغراقآمیزی شاد باشیم. اما تراپی به ما نشون میده که هیچ الزامی به این کارها نیست – هیچ اشکالی نداره که ما به آینده امیدوار باشیم یا حسی جز شادی رو تجربه کنیم. هیچ اشکالی نداره اگر بخوایم یک شغل جدید رو امتحان کنیم.
تراپی به ما نشون میده که چیزی که زمانی فکر میکردیم یک ضعف شخصیتی هست در واقع یک جعبه هست که خودمون رو به زور داخلش چپوندیم؛ اونم قبل از اینکه اصلا درکی از دنیا پیدا کنیم.
تراپی ابزاری هست برای اینکه ما بتونیم خود امروزمون رو با توجه به گذشتهای که داشتیم بشناسیم. اما وقتی بحث زمان حال میشه یک ابزار ارزشمند دیگه هم هست که میشه ازش استفاده کرده: مدیتیشن فیلسوفانه.
به صورت کلی، مدیتیشن یک تلاش برای خالی کردن ذهن و تمرکز کردن روی زمان حاله. مدیتیشن فیلسوفانه اما کمی متفاوته. به جای اینکه از ما بخواد افکار خودمون رو کنار بگذاریم، به ما میگه که گرههای افکار رو باز کنیم و این افکار رو درک کنیم.
برای رسیدن به این هدف، ما باید توی موقعیتهای مختف 3 تا سوال مهم رو از خودمون بپرسیم: به خاطر چی نگران و مضطرب هستم؟ به خاطر چی احساس ناراحتی، پشیمونی یا حسادت میکنم؟ به خاطر چی هیجان دارم و بلندپرواز میشم؟
این سوالها به ما کمک میکنن که سر از کار افکار خودمون در بیاریم. افکاری که معمولا به هم ریخته و گیجکننده هستن. ما معمولاً متوجه میزان نگرانی، ناراحتی یا هیجان خودمون درباره چیزهای مختلف نمیشیم و به این احساسات اقرار نمیکنیم. اما یک مدیتیشن فیلسوفانه به ما این شانس رو میده که به این افکار و احساسات، فضا بدیم و فرصت درکشون رو پیدا کنیم.
-------------------------------------
ما باید یاد بگیریم نسبت به بقیه مهربون و بخشنده باشیم. جامعه ما یاد گرفته که فقط پیروزی رو جشن بگیره. تعجبی هم نداره. همه ما عاشق داستانهای موفقیت هستیم. اما وقتی یکی میبازه چی؟ ما دیگه هیچ ایدهای نداریم که رفتار درست چیه.
معمولاً وقتی که کسی شکست میخوره، با انبوهی از پیامهای انگیزشی مواجه میشه. آدما بهش میگن که باید سرسخت باشه و وقتی زمین خورد خودش رو دوباره بلند کنه. اما این بده که واقعیت رو کتمان کنیم. یک جاهایی هم دیگه تلاش مجدد ارزش نداره. فرض کنید کسی چند سال تلاش میکنه توی کنکور رتبه خوب بیاره تا بتونه یک دانشگاه مطرح بره و موفق نشه. به نظرتون بهتره بهش بگیم که به تلاش ادامه بده یا دنبال یک مسیر جایگزین باشه و فکر نکنه دنیا تموم شده؟
نگاه شایستهسالاری به ما میگه که فقط و فقط مسئولیت موفقیت و شکستهای ما فقط با خودمونه – شانس و شرایط هم هیچ تاثیری ندارن. اما متاسفانه، این نگاه تنگنظرانه باعث ایجاد کلی استرس و اضطراب در آدم ها شده. وقتش رسیده که یک نگاه بازتر و بخشندهتر نسبت به خودمون وبقیه داشته باشیم.
وقتی که ما رمانهایی درباره شخصیتهای تراژیک مثل هملت، آنتیگونه (Antigona) یا آناکارنینا (Anna Karenina) میخونیم، نسبت به این شخصیتها یک حس همدردی طبیعی داریم. تمام این داستانها درباره آدمهای خوبیه که اتفاقهای بد براشون میافته. این داستانها ثابت میکنن که شکست میتونه خیلی راحت برای هر کسی اتفاق بیافته. پس چرا ما با آدمهای اطراف خودمون همینطور برخورد نمیکنیم که با این شخصیتهای داستانی برخورد میکنیم؟
برای اینکه رفتار خودمون رو تغییر بدیم، خوبه که از یک نظریه به اسم «ضعفِ درون قوت» کمک بگیریم. این نظریه میگه که نقطه ضعف آدمها از نقطه قوت اونها نشات میگیره. به زبان دیگه، هر قدرتی یک ضعف هم با خودش به همراه داره. برای مثال، میتونیم زندگی بدون برنامه و شلوغ یک دوست رو با این نگاه قبول کنیم که شلختگی یک ضعف ذاتی آدمهای خلاقه.
درک نظریه «ضعف درون قدرت» به ما کمک میکنه که ویژگیهای رو اعصاب آدمهای دیگه رو تحمل کنیم و راه رو برای مهربون بودن ما باز میکنه.
البته بحث رفتار آدمهای دیگه هم مطرحه. وقتی رفتار یکی ما رو اذیت میکنه باید به انگیزه پشت اون رفتار هم نگاه کنیم.
هر چند که ممکنه اینجوری به نظر نیاد، اما کم پیش میاد که کسی با اهداف شیطانی و عامدانه دست به اذیت و آزار ما بزنه. معمولاً رفتارهای نامناسب آدمها یک واکنش به درد هستن. بهش فکر کنید: وقتی که ما خوشحال و راضی هستیم، کم پیش میاد که قاطی کنیم.
پس وقتی که کسی به ما حمله کرده، یک دلیل قانعکننده داریم که با همدردی نسبت به این حمله پاسخ بدیم و الکی خشمگین نشیم و تحقیرش نکنیم. حریفهای ما توی زندگی، آدمهای قوی و سلطهجو نیستن – برعکس، در لحظه ضعف خودشون دست به حمله میزنن. درسته که مهربون بودن توی این شرایط گاهی سخت میشه، اما باید یادمون باشه که وقتی کسی میخواد به ما صدمه بزنه، مستحق عشق ماست، نه مجازات ما.
-------------------------------------------
ما باید یاد بگیریم که رفتاری گرم و مودبانه با آدمها داشته باشیم و صدمهپذیری خودمون رو مخفی نکنیم. اینجور آدمهای کاریزماتیکتر و جذابتری هم میشیم.
چه حسی درباره آدمهایی که شدیدا مودب هستن دارید؟ آیا مودب بودن براتون نشونه مهربونی و متمدن بودن یک آدمه؟ یا اینکه فکر میکنید پشت این رفتارش، مقاصد دیگهای رو پنهان کرده و با شما صادق نیست؟
در طول 200 سال گذشته، جامعه ما به سمت نگاه دوم رفته و صداقت رو به ادب ترجیح میده. اما شاید وقتش رسیده که کمی نگاهمون رو عوض کنیم. اصلاً چرا فکر میکنیم این 2 تا در کنار هم ممکن نیستن؟
ادب ما این رو نشون میده که برای احساسات دیگران احترام قائل هستیم. آدمهای مودب میدونن که تمام افکار و احساسات درونشون لزوماً محبتآمیز نیستن و بنابراین نیازی به بیان همه اونها نیست.
ادب داشتن ما در مقابل جنبههای شکننده آدمهای دیگه یک رویکرد کاملاً انسانی و منطقیه. ادب داشتن یعنی تمرکز ما روی خصلت خوب مهربونی باشه و در نتیجه باعث میشه ما شخصیت کاریزماتیک و جذابتری هم داشته باشیم. ویژگیای که ما رو برای بقیه عزیز میکنه و توی دوست پیدا کردن خیلی به ما کمک میکنه.
البته ادب به تنهایی کافی نیست. حتی اگر ما تمام قوانین اتیکت رو دنبال کنیم، باز هم ممکنه که از نظر بقیه آدم سرد و گوشهگیری باشیم. حالا چجوری باید این مساله رو حل کنیم؟ نکته کلیدی اینه که از شناختی که خودمون داریم برای تعامل بهتر با بقیه استفاده کنیم.
این یعنی چی؟ آیا برای شما پیش اومده که وقتی توی یک جمع هستید، از نظر بقیه خونسرد و آروم باشید، ولی در درون خودتون معذب باشید و یک کشمکش سخت توی ذهنتون در جریان باشه؟ پیش خودتون میگید الان چی بگم، چیکار کنم، چجوری رفتار کنم و کلی سوال دیگه که یک دقیقه هم راحتتون نمیذاره. حالا به این فکر کنید که توی هر جمعی، آدمهای دیگه هم همچین حسهایی رو تجربه میکنن. پس تمرکز خودتون رو بذارید روی اینکه به بقیه حس راحتی بیشتری بدید.
از مهمون خودتون بپرسید که آیا نیاز به یک کوسن دیگه نیاز داره، چون تمام روز رو ایستاده بوده و شاید الان بخواد راحتتر باشه. یا به یک دوست خودتون پیشنهاد بدید که با آهنگ مورد علاقهاش برقصید. یادتون نره که همه ما خیلی مواقع معذب هستیم و نمیدونیم رفتار درست چیه. و اینجاست که شخصیت گرم شما به بقیه کمک میکنه که کمی کمتر احساس تنهایی کنن.
خب تا اینجا فهمیدیم که مهمه ما یک رفتار گرم و مودبانه داشته باشیم. اما همین 2 تا کافی نیست. خجالت هم میتونه یک مانع دیگه برای جذاب بودن شخصیت ما و برقراری ارتباط باشه. شاید اینجوری به نظرتون بیاد که خجالت یک ویژگی ذاتی شماست و کاریش هم نمیشه کرد. اما واقعیت اینه که خجالت ما از این حس میاد که ما با بقیه تفاوت داریم. هر چند که این موضوع از جوانبی درسته، اما یک چیزایی هست که ما و تمام آدمهای دیگه کره خاکی در موردش با هم اشتراک داریم. ما همهمون عشق رو تجربه کردیم. همهمون میدونیم اضطراب چیه. همهمون توی زندگی مشکل داشتیم.
خبر خوب اینه که اقرار کردن به این مشکلات میتونه، شما رو برای آدمها جذاب و دوستداشتنی کنه. اینکه مدام درباره موفقیتها و نقاط قوت خودمون بگیم خیلی جذاب نیست. اما اقرار به نقاط ضعفمون – اینکه چقدر ناراحت هستیم، چقدر روز کسل کنندهای داشتیم، چقدر زندگی عاطفی خاموشی داریم – باعث میشن که دیگران با ما راحت تر باشن و باهامون گرم بگیرن. چرا؟ چون بهشون دونستن این موضوع که زندگی برای ما هم مثل اونها سخته، بهشون حس اطمینان میده.
-----------------------------------
حالا اجازه بدید یک مساله مهم دیگه رو با هم بررسی کنیم: یعنی عشق.
مفهوم مدرن عشق که از نتیجه جنبش رمانتیسم یا همون رمانتیک نگاه کردن خودمونه، ما رو عمیقاً توی زندگی گمراه کرده. جنبش ایدئولوژیک رمانتیسم در سال 1750 توی اروپا شروع شد و تا به امروز جنبههای بی شماری از زندگی همه ما رو تحت تاثیر قرار داده. فلسفه رمانتیسم میگه که ما باید تاکید رو روی احساسات بذاریم، نه منطق. باید در لحظه تصمیم بگیریم و الکی نترسیم.
اما وقتی بحث عشق پیش میاد، مکتب رمانتیسم بیشتر از اینکه یک نور راهنما برای ما باشه، یک نور گمراهکننده است. رمانتیسم کاری کرده که ما باور کنیم یک نیمه گمشده داریم و غریضه ما کمک میکنه که این آدم رو پیدا کنیم. نیازی هم به بررسی منطقی نداریم. مهم احساس ماست، نه اینکه در عمل چقدر با یک آدم منطبق هستیم.
این نگاه به ما میگه که ازدواج قراره مثل یک رابطۀ عشق و عاشقی مخفیانه، جذاب باشه.میگه که عشق واقعی اینه که از تمام ویژگیهای شریک خودمون لذت ببریم، بدون اینکه شکایتی کنیم.
مشکل کجاست؟ این ادعاها ریشه در واقعیت ندارن. بدتر از اون، حتی یک تاثیر مخرب هم روی روابط ما میذارن.
رمانتیسم عشق رو به تباهی کشونده و باعث شده ما به دنبال فانتزیهای غیر ممکن بریم. حالا چیکار کنیم؟ کافیه که کمی عقبتر بریم و نگاه کلاسیک درباره عشق رو بشناسیم تا این مشکل حل بشه: نگاهی که واقعبینی و بلوغ داره.
نگاه کلاسیک ما رو تشویق میکنه که جذابیتهای لحظهای و غریزی رو کمتر جدی بگیریم. چرا؟ چون این نوع عشق معمولاً ریشه در ایدههای رمانتیک اشتباهی داره که توی بچگی یاد گرفتیم. چنین نگاهی ممکنه به صورت ناخودآگاه ما رو به سمت شریکی بکشونه که ما رو ول میکنه، تحقیر میکنه و نادیدهمون میگیره... یکی که همون رفتارهای مادر و پدر ما رو باهامون داره.
به جای اینکار، بهتره که شریک احساسی خودمون رو با یک نگاه کاربردی و منطقی انتخاب کنیم، مثلا وضعیت اقتصاد یا رویکردش نسبت به تمیزی. همخوانی دو نفر با هم، فقط به جذابیت ربط نداره، این مساله هم مهمه که آیا این دو نفر در مورد نحوه تمیز کردن کف آشپزخونه با هم توافق دارن یا نه.
وقتی هم که شریک خودمون رو پیدا کردیم، نگاه کلاسیک از ما نمیخواد که تمام ویژگیهای شخصیت اونها رو دوست داشته باشیم. اتفاقا برعکس. ازمون میخواد که قبول کنیم که زندگی کردن با این آدم میتونه سخت باشه، همونطور که حتماً زندگی کردن با ما و تحمل شخصیت ما هم سختیهای خودش رو داره.
خب... اینجا ممکنه کمی نسبت به حرف ما موضع بگیرید. طبیعی هم هست. هیچکی نمیخواد باور کنه عادتهای وحشتناکی داره یا میتونه واقعاً بینظم و نامرتب باشه. اما یادتون باشه که معمولاً اون دسته از آدمها که حاضر نیستن به ضعفهای خودشون اقرار کنن، همونایی هستن که بیشترین رفتارهای آزاردهنده رو دارن. وقتی ما ضعفهامون رو با متانت و حتی با حس شوخطبعی قبول میکنیم، زندگی کردن با خودمون رو برای شریک زندگیمون راحتتر میکنیم.
به همین ترتیب، ما باید به جای انکار ضعفهای شریک خودمون، این ضعفها رو بشناسیم. چیزی که به رابطه ما کمک میکنه، فهمیدن دلیل پشت این ضعفهاست. نگرانیهای مالی مداوم یک آدم میتونه تحت تاثیر والدینی باشه که نتونستن ثبات اقتصادی براش فراهم کنن. یا اولین جرقه نامنظم بودن یک آدم ممکنه از یک شورش ساده در مقابل پدر و مادر سختگیرش شروع شده.
....-----------------------------------------
درست مثل عشق، رمانتیسیم شدیدا در مورد رابطه جنسی هم اشتباه میکنه. در حالی که مشکلات یک رابطه معمولاً در نتیجه عدم ارتباط احساسی شکل میگیرن، رمانتیسم تاکید رو به اشتباه روی رابطه جنسی میذاره.
به لطف نگاه رمانتیک، ما رابطه جنسی رو بالاترین شکل از بیان علاقه و تحسین خودمون نسبت به یک آدم میشناسیم. برای اکثر ما، وجود رابطه جنسی توی رابطه، نشونۀ اصلی سالم بودن اون رابطه است. وقتی هم که یک شریک عاطفی انتخاب کردیم، از ما انتظار میره دیگه کشش جنسی به هیچ آدم دیگهای نداشته باشیم.
اما هیچ کدوم از این جملات درست نیست. شاید دوست نداشته باشیم اقرار کنیم، اما کم پیش میاد که کسی بتونه علاقه جنسی خودش به یک نفر رو برای همیشه نگه داره. امکان این وجود داره که یک نفر رو دوست داشته باشیم و باز هم بخوایم با یک غریبه، رابطه جنسی داشته باشیم. یا مثلا حتی اگر در طول زندگی روزمره خودمون آدم مهربونی باشیم، عجیب نیست که همچنان رابطه جنسی خشن بخوایم.
رابطه جنسی در ذات خودش، یک تلاش برای برقراری ارتباط و ایجاد صمیمیت احساسیه. اما به لطف نگاه رمانتیک و نظریات گمراهکنندهاش، رابطه جنسی میتونه تبدیل بشه به گل سرسبد مشکلاتی که توی یک رابطه وجود داره.
رابطه جنسی یا نبودش – میتونه مجموعهای از مشکلات رو در روابط ما ایجاد کنه. اما بگذارید یک مورد رو دقیق بررسی کنیم: خیانت جنسی.
ما معمولاً خیانت جنسی رو به چشم بزرگترین خیانت یک آدم میبینیم – خیانتکار برای ما یک هیولاست که نمیتونه امیال و غرایز خودش رو کنترل کنه، اما شریکش چی؟ یک قدیس پاکه. اما این قضاوتها واقعا چقدر درسته؟
این خیانت بیشتر نشوندهندۀ میل یک آدم به برقراری ارتباطه، نه رابطه جنسی. ما اغلب فکر میکنیم که خیانت وقتی شروع میشه که شریک ما یک غریبه جذاب رو میبینه یا با یکی از همکارهای خودش لاس میزنه، اما واقعیت اینه که جرقه این اتفاق معمولا از خیلی قبلتر شروع شده.
انواع رفتارها میتونن باعث و بانی کمرنگ شدن رابطه احساسی ما و شریک زندگیمون باشن. چیزی که در نهایت به تمایل به رابطه با دیگری منجر میشه. مثلا ممکنه که رفتار ما جوری باشه که شریک ما همیشه در جمع آدمهای دیگه احساس خجالت کنه یا هر بار که میخواد به ما محبت کنه، پسش بزنیم. شاید که هر کدوم از این اتفاقها به تنهایی خیلی جدی به نظر نرسن، اما در نظر جمع میشن و زمانی میرسه که شریک ما احساس نیاز میکنه به اینکه جای دیگهای دنبال عشق بره.
حالا با توجه به این حرفها، ما چجوری میتونیم جلوی خیانت توی رابطه رو بگیریم؟ کلید مساله اینجاست که تا جای ممکنه احساس تنهایی و رنجش رو از رابطه خودمون دور کنیم.
برای اینکار باید به صورت مداوم صحبت کنیم. درباره چی؟ درباره خواستههای خودمون ومسائلی که باعث سردرگمی یا ناامیدی ما میشن. ما نباید بذاریم که جراحتهای رابطه ما چرک کنن. یک مکالمه میتونه با جمله سادهای مثل این شروع بشه که «گاهی وقتی با هم هستیم، احساس سردرگمی میکنم چون تو...» یا «واقعا دوست دارم که بیشتر قدر این ویژگیهای من رو بدونی». درسته که این مکالمهها خیلی راحت نیستن و حتی ممکنه این حس برای طرف مقابل ایجاد بشه که دارید بهش اتهام میزنید. اما از اون طرف، یک فرصت حیاتی هم ایجاد میکنن برای اینکه احساسات شما شنیده بشه و یک قضاوت منصفانه و موثر در موردشون انجام بشه.
یادتون نره که تحقیر شدنهای و بیاعتناییهای به ظاهر کوچیکی که توی یک رابطه اتفاق میافته، در حقیقت تبدیل به آجرهایی میشن که یک خشم بزرگ رو میسازن و در نهایت عشق و اعتماد درون رابطه رو از بین میبرن.
-------------------------------------------------
یک موضوع دیگه که لازمه در موردش صحبت کنیم، مصرفگرایی هست. اینکه اقتصاد سرمایهداری و مصرفگرایی قرار نیست ما رو راضی کنه و لازمه با این موضوع کنار بیایم.
اکثرا در طول تاریخ، مردم چیز زیادی نداشتن. فقط لباسهای تن خودشون و چند تا وسیله دیگه توی خونهشون. تقریباً همه آدمها فقیر بودن و تولید جهانی همیشه کم بود.
اما در 1800، یک تغییر جهت توی مسیر ما اتفاق افتاد. ظرف مدت کوتاهی، پیشرفتهای فناوری و اقتصادی باعث شد که اقتصاد کشورها رشد کنه و درآمدها بیشتر بشه. خانوادهها اکنون ثروت بیشتری داشتن و میتونستن این ثروت رو خرج چیزهای لوکسی مثل آینه، شونه و لباس اضافه کنن.
جوامع و اقتصادهای ما به سرعت تبدیل به چیزی شدن که امروز میبینیم: جوامع مصرفگرا و اقتصاد سرمایهداری. اما باید یادمون باشه که هر چند سرمایهداری در رفع نیازهای اساسی ما عالی عمل کرده، اما قطعاً ایرادهای خودش هم داره و لزوماً باعث خوشحالی بیشتر ما نشده.
اول بگذارید در مورد کار صحبت کنیم. چند تا نکته سردرگمکننده در مورد رویکرد امروزی ما به کار وجود داره. یکی از این نکات اینه که اقتصادهای مدرن ما بر اساس تخصص شکل میگیرن. این یعنی که وظایف بین نیروهای کار تقسیم میشن و هر کس یک وظیفه محدود داره. در نتیجه، ما کمکم یاد میگیریم که توی انجام یک کار مشخص خیلی خوب باشیم. اما مشکل اینجاست که در نتیجه همین موضوع، فقط از یک یا چند تا از استعدادهای متنوع و گوناگون خودمون استفاده میکنیم. درسته که تخصصگرایی به خلق ثروت بیشتر کمک میکنه، اما به ما اجازه نمیده تمام استعدادهای خودمون رو کشف کنیم و کارهای مختلف رو تست کنیم.
حالا راهحل این موضوع چیه؟ متاسفانه راهحل آسونی وجود نداره. همیشه بخشهایی از وجود ما باقی میمونه که دیده نمیشن و در درون ما کمکم کشته میشن. درسته که تخصصگرایی عالی نیست. اما مزایای خودش رو داره. چی؟ اینکه به ما اجازه میده مهارتهایی مثل تمرکز و گذشت رو یاد بگیریم و بهمون این توان رو میده که بچههای خودمون رو در یک محیط باثبات بزرگ کنیم. اما خب اگر واقعاً دوست داریم استعدادها و تواناییهای خودمون رو کشف کنیم، همیشه میتونیم یک وقت خالی برای اینکار پیدا کنیم.
در نهایت هم بگیم که هر چند راهحلی قطعی برای مشکلات تخصصگرایی و سرمایهداری وجود نداره. اما خب قطعاً میشه مسیر بهتری رو برای دنیای سرمایهداری تصور کرد.
بعضی از مردم میگن که سرمایهداری دیگه به انتهای حیات طبیعی خودش رسیده و وقتش رسیده که رها بشه. اما یک راهحل دیگه هم وجود داره: ما میتونیم سرمایهداری رو بسط بدیم. میتونه شکلش روعوض کنیم تا فقط نیازهای اساسی ما مثل غذا، پوشاک، مسکن و اینجور چیزها رو برطرف نکنه و به نیازهای دیگهای مثل برقراری ارتباط، تعلق داشتن و کنترل داشتن روی زندگیمون هم توجه کنه.
یعنی دیگه تنها دغدغه سرمایهداری، چیزهایی مثل ساختن رایحههای جدید ادکلن نباشه و شرکتهایی بیان که تلاش میکنن به نیازهای سطح بالاتر ما پاسخ بدن. چیزهای مثل تربیت بچههامون و یافتن آرامش در زندگی. هنوز مشخص نیست که اینجور کسب و کارها چه شکلی خواهند داشت – اما این مسیری هست که باید در اون قدم بگذاریم.
------------------------------------------------------------
آخرین صحبت ما هم در مورد اهمیت هنر و طبیعته و اینکه چطور باعث آرامش و تسلی خاطر ما میشن.
اضطراب به عنوان یک بیماری یا ضعف یا حتی خطای ذهنی شناخته میشه. اما در واقعیت، هیچ کدوم از اینها نیست. اضطراب، حالت عادیِ ذهن و روان ماست.
ممکنه اولش این حرف براتون عجیب باشه. اما وقتی دقت کنید که انسانها چقدر از لحاظ فیزیکی و ذهنی صدمهپذیر هستن، منطق این موضوع رو درک میکنید. بدن ما شامل عضوهای مختلفی مثل استخون و قلب و کلی سلول هست که قراره یک روزی تصمیم بگیرن ما رو رها کنن. از اون طرف ما داریم توی جوامع بیقرار و پر از رقابتی زندگی میکنیم که بابت هر حرکت و تصمیمی ما رو تحت فشار میذارن.
با این حساب باید چیکار کرد؟ چطور میتونیم توی این گرداب پر از اضطراب، کمی آرامش پیدا کنیم؟
قطعاً نمیشه از جامعه و اطرافیان انتظار کمک داشت. دیگران هم مثل ما صدمهپذیر و غیر قابل اتکا هستن. به علاوه هنجارهای اجتماعی به ما فشار میارن تا همیشه حال خوب و انرژی خودمون رو حفظ کنیم. ما اجازه نداریم میزان زجر خودمون رو آزادانه به نمایش بگذاریم. با اینکار فقط اوضاع بدتر میشه، چون حس میکنیم غیر عادی هستیم.
هنر توی اینجور مواقع به کمک ما میاد و مثل یک محفل امن هست که درونش میتونیم غمها و اضطراب خودمون رو شناسایی کنیم و باهاشون ارتباط بگیریم. هنر به خوبی با تراژدی و زجر موجود توی عشق، فقر، تبعیض و جنبههای مختلف زندگی آشناست و میتونه به ما کمک کنه.
وقتی که ما یک اثر ادبی رو میخونیم یا یک تابلوی نقاشی رو نگاه میکنیم، یک نوع دوستی داره شکل میگیره. بهش فکر کنید – ما توی یک دوست دنبال چی میگردیم؟ اینکه به ما گوش بده و درکمون کنه. شاید دوستای خیالی که توی هنر پیدا میکنیم، نتونن به ما واکنش نشون بدن، اما قطعاً به ما نشون میدن که توی زجر، اضطراب و احساساتی که داریم تنها نیستیم و این بار فقط روی دوش ما نیست.
پس لازمه که هنر رو توی زندگی خودمون جدی بگیریم و بیشتر سراغش بریم.
راهحل دومی که هم که وجود داره، طبیعت هست. طبیعت هم میتونه زجر ما رو کم کنه. اما چجوری؟
طبیعت به ما یادآوری میکنه که بعضی چیزها اجتنابناپذیرن و تکتک موجودات زیر سلطه قوانین ثابتی هستن. همه ما فرآیند بزرگ شدن، بلوغ، تلاش و در نهایت مرگ رو تجربه میکنیم و این روند طبیعی زندگیه.
زمانی که ما در معرض عظمت دنیا و طبیعت قرار میگیریم، با این واقعیت روبرو میشیم که ما در صحنه زندگی، چقدر بیاهمیت و کوچیک هستیم. وقتی که به یک آسمون یکدست آبی نگاه میکنیم یا اشعه خورشید رو میبینیم که از بین دو قله کوه خودنمایی میکنه، نگرانیهای کوچیک و بیاهمیت ما محو میشن. ما متوجه میشیم که مشکلات ما اونقدرها هم که فکر میکردیم بزرگ نیستن. درک عمیق این موضوع، اضطراب ما رو خنثی میکنه و باعث میشه یک آرامش بینظیر در درون ما حکمفرما بشه.
--------------------
حالا اجازه بدید یک جمعبندی نهایی از حرفامون و چیزهایی که یاد گرفتیم، داشته باشیم.
ما گفتیم که توی مدرسه به ما درباره احساسات و روانمون چیزی یاد ندادن و در نتیجه، ما در مقابله با چالشهای زندگی ناتوان هستیم. پس باید خودمون دست به کار بشیم و روی هوش احساسی خودمون کار کنیم و در نهایت به بلوغ احساسی برسیم. اما چجوری؟ برای شروع باید گذشته خودمون رو زیر ذرهبین بگذاریم و سرمنشا دردهای امروز خودمون رو کشف کنیم. باید یاد بگیریم توی روابط خودمون بخشنده باشیم و دیگران رو درک کنیم. و قبول کنیم که ممکنه هیچوقت حرفه و شغلی که انتخاب کردیم، رضایت صد در صدی ما رو به همراه نداشته باشه.
درس نهایی هم اینه که قدر چیزهای کوچیک زندگی رو بدونیم. میدونستید که کریسف کلمب، کاترین بزرگ و چارلز دوم چه ویژگی مشترکی دارن؟ همهشون آناناس دوست داشتن. در گذشته، آناناس به شدت گرون بود. یک دونه آناناس میتونست تا 5000 پوند فروش بره. این قیمت بالا باعث شده بود که آدمها بیش از حد برای این میوه ارزش قائل باشن. اونها درباره آناناس شعرها مینوشتن و ساختمونهایی به افتخارش بنا میکردن. اما امروز، قیمت آناناس تقریباً 1.5 پونده و این قیمت پایین باعث شده شکوه آناناس از بین بره.
در واقع آناناس همیشه آناناس بوده. اما آدمها بر اساس قیمت ارزش این آناناس رو قضاوت کردن. حرف ما چیه؟ اینکه هیچوقت ارزش چیزها رو بر اساس قیمت اونها مشخص نکنید و حتی در ارزونترین چیزها دنبال زیبایی باشید.
خلاصه صوتی کتاب مدرسه زندگی
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب مدرسه زندگی و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید