خلاصه رایگان
کتاب خطای دکارت
نوشته: آنتونیو دماسیو
دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های ایجاد تغییر کتاب های روانشناسی کتاب های فلسفه و تاریخآقای آنتونیو داماسیو، عصبشناس، روانشناس و فیلسوفِ پرتغالی-آمریکایی، توی کتابِ خطای دکارت تصورِ رایجی که درباره ی ذهنِ انسان وجود داره رو زیرِ سؤال میبره و با استفاده از علومِ عصبشناسی و در کنارش، تحقیقاتی که روی بیمارای آسیبدیدهی مغزی شده، به ما نشون میده که تفکرِ «دوگانهانگاری» یا دوئالیسم (dualism) که توی فلسفهی غرب رایج بوده از دقتِ کافی برخوردار نیست.
خلاصه متنی رایگان کتاب خطای دکارت
شما با گوش کردن به این خلاصهکتاب، از یه دیدگاهِ کاملاً جدید به مغز نگاه میکنید.
دوگانهی ذهن و بدن یکی از قدیمیترین دوگانههای تفکرِ غربه که قدمتش به یونانیانِ باستان میرسه. پس دور از انصافه که بخوایم اونو فقط به دکارت، فیلسوفِ فرانسویِ قرنِ هفدهم نسبت بدیم، اما چه بخوایم چه نخوایم، با اسمِ دوگانهانگاریِ دکارتی ازش یاد میکنن و اسمِ دکارت با این تفکر عجین شده.
توی تاریخِ فسلفه، یه دوگانهی دیگه رو هم شاهدیم که بیارتباط به اینیکی نیست؛ یعنی دوگانهی عقل و احساس. اونجور که به ما گفتن، عقل در قلمروِ ذهن جا داره و متعالیترین و خالصترین و منطقیترین کارکردِ ذهنه. اما احساسات در حیطهی بدن جا دارن و سطحشون نازله و ناشی از هوا و هوسهای وقتوبیوقت و غیرمنطقیِ بدنان.
این دوگانهانگاریها یه جورایی تا همین امروز ادامه داره. خیلی از کسایی که ذهنیتِ علمی دارن هرجور تفکیکی بینِ ذهن و بدن رو انکار میکنن. اونا میگن ذهن حاصلِ کارکردِ مغزه و بس. اما خیلی از اونا هم باز بینِ مغز و بقیهی بدن تفکیک قائل میشن. به علاوه، بینِ عقل و احساسات هم تفکیک میذارن.
اما همونطور که در ادامه خواهیم دید، هیچکدوم از این دوگانهها از دقتِ علمیِ کافی برخوردار نیستن. مغز، بدن، عقل و احساسات همهشون در قالبِ یه شبکهی انسانی به هم مرتبطن و از هم قابلِ تفکیک نیستن.
•آیا میدونستید یکی از مهمترین بخشهای مغز مخصوصِ تصمیمگیریهای عقلانیه؟
•ماجرای اون دو تا مردو شنیدین که این بخش از مغزشونو از دست داده بودن؟
•از رابطهی شگفتانگیز بینِ مغز، بدن، عقل و احساسات در این دو نفر چیزی میدونید؟
همهی اینها و بیشتر رو توی این خلاصهصوتی قراره با هم بشنویم و یادبگیریم.
------------------------------------------------
ما میتونیم با مشاهدهی عوارضِ آسیبهای مغزی، کارکردِ بخشهای مختلفِ مغزو بشناسیم.
فرض کنیم شما یه مهندسین و یه ماشینِ پیچیده در اختیارتون قرار دادن. وظیفهی شما اینه که سر از کارِ این ماشین دربیارید. وقتی که با دقت بررسیش میکنید، متوجه میشید از بخشهای خیلی زیادی تشکیل شده که همه با هم کار میکنن، جوری که نحوهی کارش خیلی پیچیده به نظر میاد. خب، شما باشید چجوری از پسش برمیاید؟
میتونید یکی از قطعاتش رو حذف کنید تا ببینید چه اتفاقی میفته. اگه قطعهی ایکس رو ازش جدا کنید و دستگاهْ دیگه جرقه نزنه، میتونید نتیجه بگیرید که قطعهی ایکس توی تولیدِ جرقه نقش داشته. وقتی همین آزمایش رو با بقیه ی قطعات هم تکرار کنید، به تدریج سر از سازوکارِ این ماشین درمیارید.
دربارهی فهمِ سازوکارِ ماشینِ مغزِ انسان هم همین قضیه صادقه. با یک تفاوت، و اون اینکه خیلی غیرانسانیه که جمجمهی یه نفرو بشکافیم و بخشی از مغزشو برداریم محضِ اینکه ببینیم چه اتفاقی میفته. خوشبختانه، به لطفِ علمِ تجربی، نیازی به این کار نداریم.
ضربهها و آسیبهای مغزی، تومورها و بیماریها گاهی اوقات ناحیههای خاصی از مغز رو تحتِ تأثیر قرار میدن. و اگه همه چیز خوب پیش بره، فقط یه بخش از مغز رو از کار میندازن، بدونِ اینکه به بخشهای دیگهش صدمه ای بزنن. و این درست مثلِ این میمونه که یه دانشمندِ شیطانصفت بیاد و با چاقوی جراحی اون بخش رو کلاً برداره.
با فرضِ اینکه قربانیِ این جنایت زنده بمونه، مغزش همچنان به کارکردن ادامه میده اما متفاوت از قبل. برای مثال، آسیب به یکی از بخشهای مغز به اسمِ شکنجِ سومِ پیشانی، منجر به یه اختلالِ زبانی میشه به اسمِ زبانپریشی. کسایی که به این اختلال مبتلان توی فهمِ گفتارِ دیگران و انتقالِ منظورِ خودشون از طریقِ تکلّم مشکل دارن. طبقِ شواهد، شکنجِ سومِ پیشانی توی کارکردهای زبانیِ مغز نقشِ مهمی ایفا میکنه.
پس توی این روش، ما با مقایسهی عملکردِ مغز قبل و بعد از آسیبِ یک بخشِ خاص، میتونیم از نقشِ اون بخش از مغز توی کلِ سیستمِ بدن سردربیاریم. این همون روشیه که دانشمندای نوروسایکولوژیِ تجربی توی مطالعهی مغز ازش استفاده میکنن.
==================================
ماجرای فینیس گیج (Phineas Gage) نمونهی بارزیه که نشون میده آسیبهای مغزی میتونن به ما سرنخهای علمی بدن.
برای مطالعهی مغز از طریقِ نوروسایکولوژیِ تجربی، اول از همه باید آدمایی رو پیدا کنیم که بخشهای خاصی از مغزشون آسیب دیده و دربارهی قبل و بعد از این آسیب اطلاعات جمعآوری کنیم. از این آدما زیادن، ولی شاید ماجرای فینیس گِیج از همه زندهتر و هولناکتر و عجیبتر باشه.
گِیج توی قرنِ نوزدهم متصدیِ احداثِ خطِ آهن بود و توی ایالتِ وِرمانت واسه شرکتِ ریلیِ راتلند اند برلینگتون (Rutland & Burlington) کار میکرد. گیج یکی از حساسترین، سختترین و خطرناکترین مسئولیتهای صنعتِ ریلی رو برعهده داشت؛ یعنی کارگذاریِ موادِ منفجره برای تخریب. اگه شما این بمبها رو درست کارنذارید، صاف توی صورتِ خودتون منفجر میشن!
در کمالِ تأسف، این دقیقاً همون اتفاقی بود که برای گیج افتاد. تابستونِ 1848 بود. گیج داشت یه بمبِ کوچیکو جاساز میکرد تا راه رو برای عبورِ ریلها هموار کنه که یه دفعه، بمب منفجر شد و یه میلهی آهنیِ باریک و بلند رو مستقیم به طرفِ سرِ گیج پرتاب کرد. میله در یک چشم به هم زدن از زیرِ گونهی چپش رد شد، جمجمهشو شکافت، واردِ مغزش شد و از بالای سرش خارج شد و 30 متر اونطرفتر رو زمین افتاد.
اتفاقِ بعدش از این هم تکوندهندهتر بود: نه تنها گیج از این سانحه جونِ سالم به در برد، بلکه چند دقیقه بعد، تونست برا خودش نشستو برخاست کنه، راه بره و حرف بزنه. یه دکتر جراحتشو مداوا کرد و گیج تا ده سال بعدش هم زنده موند. توی این مدت، گیج توی اکثرِ فرایندهای شناختی مثلِ ادراک، حافظه و هوش، عملکردِ عادی از خودش نشون میداد.
اما از بعضی جهات هم، دیگه اون گیجِ سابق نبود. اینو بعضی از دوستاش میگفتن. اون دیگه به هنجارهای اجتماعی احترامی نمیذاشت و از قرارِ معلوم اهمیتِ زیادی به آینده نمیداد. مثلِ نقل و نبات فحش میداد، دروغ میگفت، به توصیه ها توجهی نمیکرد و هیجانی عمل میکرد. مدام طرحهای جدید پیشنهاد میداد، و بلافاصله بیخیالشون میشد و میرفت سراغِ طرحِ بعدی. ظاهراً دیگه نمیتونست به هیچ هدفِ مشخصی پایبند بمونه یا هیچ کاری رو با برنامه انجام بده. پیامدهایی که از این وضعیت نصیبش شد رقتبار بود. از شرکتِ خطِ آهن اخراج شد و مدام از این شغل به اون شغل سرگردون بود. یه روز خدمتکار، یه روز کارگرِ اصطبل، یه روز نظافتچی... تا اینکه بالاخره توی سیرک یه کار پیدا کرد. اما برای علم، ماجرای گیج یه دستاوردِ عالی محسوب میشد. چون پنچرهی جدیدی رو به سوی اسرارِ مغزِ انسان باز کرده بود، و همونطور که در ادامه خواهیم دید، این پنجره، رابطهی بسیار مهمی رو بینِ یکی از بخشهای مغز با یکی از مهمترین فرایندهای شناختیِ انسان نشون میده.
===============================
داستانِ گیج نشون میده که قشرِ قدامی-میانیِ پیشپیشانی نقشِ مهمی توی عقلِ عملی داره
خب، چه اتفاقی دقیقاً واسه گِیج افتاد؟ برای پاسخِ قطعی به این سؤال، فقط باید ماشینِ زمان داشته باشیم تا به گذشته برگردیم. گیج سالِ 1861 از دنیا رفت و مغزش دیگه در دسترس نیست تا بخوایم وارسیش کنیم. اما جمجمهش توی دانشکدهی پزشکیِ هاروارد نگهداری میشه و میتونیم برای پیدا کردنِ سرنخ، اونو بررسی کنیم.
به کمکِ تکنولوژیِ شبیهسازیِ کامپیوتری، محققا تونستهن صحنهی غمبارِ پرتابِ میله و عبورش از سرِ گیج رو بازسازی کنن. بر اساسِ این تحقیقات، میتونیم احتمال بدیم که اون بخشی از مغز که تخریب شده، همون ناحیه ای بوده که بهش میگن قشرِ قدامی-میانیِ پیشپیشانی یا ویپیسی (VPC) و بقیهی بخشها هم که سالم و بینقص باقی مونده.
برای اینکه شواهدِ بیشتری برای این فرضیه پیدا کنیم، باید دنبالِ نسخهی امروزیِ فینیس گیج باشیم؛ یعنی یه نفر که آسیبِ مغزیِ مشابهی دیده باشه و علایمِ مشابهی رو از خودش بروز داده باشه. این شخص کسی نیست جز الیوت (Elliot)، نامِ مستعارِ یکی از بیمارای نویسنده.
الیوت یه کاسبِ خوشبخت و موفق بود، همینطور یه همسر و پدرِ خوشبخت و موفق. سی و خرده ای بیشتر سن نداشت. تا اینکه یه روز، مثلِ گیج، ناحیهی ویپیسیِ مغزش آسیب دید. البته این بار، علتِ این آسیب متفاوت بود: یه تومورِ مغزی. اما نتیجه همون بود.
چیزی که توی آزمایشگاه و از ظاهرِ آزمایشها برمیومد این بود که مغزِ الیوت داره مثلِ ساعت کار میکنه. همهی آزمایشها نشون میدادن که عملکردِ الیوت در بسیاری از زمینهها کاملاً عادی یا بالاتر از حدِ عادیه، از جمله در ادراکِ بصری، حافظه، زبان، ریاضیات، شناختِ چهرهها، اخلاقِ نظری، و هوشِ عمومی.
اما توی دنیای واقعی، یه چیزی اصلاً سرجاش نبود و اون، مهارتهای عقلِ عملیش بود. دیگه قادر نبود تصمیمای خوبی بگیره. سرِ کار، نمیتونست وظایفش رو درست اولویتبندی کنه و زمانشو خوب مدیریت کنه. مثلاً اگه قرار بود چندتا سند رو مرتب و دستهبندی کنه، وسوسه میشد یکیشونو بخونه یا یه مدل دستهبندیِ جدید از خودش اختراع میکرد. و تا آخرِ اون روز حواسش با همین چیزای فرعی پرت میشد و کلاً فراموش میکرد که وظیفهی اصلیش چیه و چقدر از زمانش رفته.
البته همهی ما هر از گاهی توی همچین تلههایی میفتیم. اما الیوت نمیتونست از توشون بیرون بیاد. و این اتفاق تقریباً همیشه و هرروز میافتاد. در نتیجه اونم به سرنوشتِ گیج دچار شد و از کار اخراجش کردن. اینجا بود که مجذوبِ ایدههای نسنجیده و بدفرجامِ ذهنش برای درآمدزایی شد و هرقدر دوستاش بهش هشدار میدادن، توجهی نمیکرد. از اینجا به بعد، زندگیش از هم پاشید. بیکار شد، ورشکسته شد و طلاق گرفت. آسیب به ویپیسیِ مغز باز هم یه قربانی گرفته بود.
====================================
غیر از ویپیسی، عواملِ دیگهای هم توی عقلِ عملی دخیلن
اجازه بدید چیزایی که تا الآن باهم یاد گرفتیمو خلاصه کنیم: اگه آسیبِ جدییی به ویپیسیِ مغزِ شما وارد بشه، شما عقلِ عملیتون رو از دست میدین. پس میشه نتیجه گرفت که عقلِ عملی بستگی به وضعیتِ ویپیسیتون داره، درسته؟
بله. حقیقت اینه که بینِ این دوتا همبستگیِ وجود داره و علم هم اینو به طورِ قطع ثابت کرده. نویسنده و همکاراش 12 بیمارِ دیگه رو موردِ مطالعه قرار دادن که همین منطقه از مغزشون آسیب دیده بود و همین علایمِ شناختی رو داشتن. اما به قولِ فلاسفه، همبستگی لزوماً به معنای علیت نیست. بنابراین، برای نتیجهگیری یه قدری باید احتیاط کنیم.
ما نمیتونیم همینطور بیگدار بینِ فلان بخشِ خاص از مغز و فلان عملکردِ مغزی یه رابطهی یک به یک قائل بشیم. همونطور که توی بخشهای بعدی توضیح خواهیم داد، هر کدوم از عملکردهای مغز ناشی از همکاریِ چندتا از بخشهای مغز با همه. فقط از طریقِ همین فعالیتِ هماهنگه که مغز میتونه تکتکِ عملکردهاش، از جمله عقلِ عملی رو انجام بده. ما میتونیم کارکردهای مختلفی رو به هر کدوم از بخشهای مغز نسبت بدیم، اما باید به یاد داشته باشیم که هیچ بخشی به تنهایی نمیتونه اون کارکرد رو انجام بده.
همینجا، یک نکتهی دیگه رو هم باید گوشزد کنیم و اون اینکه: دو نوع آسیبِ مغزیِ دیگه هم وجود داره که همون علایمِ گیج و الیوت رو در انسان ایجاد میکنه. اولیش، آسیب به بادامهی مغز و سینگولیتِ (cingulate) قدامیه که هر دوتاشون بخشهایی از دستگاهِ لیمبیک مغز هستن. این بخشها نقشِ مهمی توی پردازشِ احساسات و عواطف ایفا میکنن.
دومین آسیب، صدمه به سمتِ راستِ قشرِ حسی-پیکریه. این بخش از مغز نقشِ مهمی توی ادراکاتِ فیزیکی داره، مثلِ ادراکِ لامسه، حرارت، درد، حسِ مفاصل، و حالتهای بدنی. منظور از حالتهای بدنی هر حسیه که داخلِ اندامهای بدنمون اعم از قلب، ششها، شکم، رگها، پوست و جاهای دیگه تجربه میکنیم.
بسیار خوب، اگه این معادله رو گسترش بدیم چی؟ بگیم: ویپیسی به اضافهی دستگاهِ لیمبیک به اضافهی قشرِ حسی-پیکری مساویِ با عقلِ عملی. تمام! به همین راحتی!
راستش، نه، قضیه به این سادگیا هم نیست. چون تا اینجا ما هنوز نمیدونیم این سه بخشِ مغز چطور به عقلِ عملی یا عقلِ معاش منجر میشن. چطور در کنارِ هم این عملکردِ شناختی رو از خودشون ارائه میدن؟ به علاوه، حالا معما دو تا شد: ادراکِ فیزیکی و احساسات چه ربطی دارن به عقلِ عملی؟ توی این معادله، تنها چیزی که اضافه کردیم یکی دستگاهِ لیمبیک بود که گفتیم با احساسات و عواطف در اتباطه، و یکی قشرِ حسی-پیکری بود که گفتیم با ادراکاتِ فیزیکی مرتبطه.
قضیه چیه؟ چه ارتباطی بینِ این سه بخشِ ظاهراً جدا وجود داره؟
=====================================
نویسنده با مطالعاتِ بیشتر روی رفتارِ الیوت چیزی کشف کرد که باعثِ غافلگیری و حیرتش شد
در ادامهی سفرمون برای کشفِ معمای عقلِ عملی، به سه مظنون رسیدیم: ویپیسی، دستگاهِ لیمبیک و قشرِ حسی-پیکری. این سه تا بخشِ مغز چه وجهِ اشتراکی دارن؟ برای پاسخ به این سؤال، بیاید دوباره بریم سراغِ موردِ الیوت.
الیوت هم مثلِ فینیس گیج بعد از اینکه ویپیسیش آسیب دید از گرفتنِ تصمیمای درست و دنبال کردنِ اهداف و اجرایی کردنِ برنامهها ناتوان شد. اما بر خلافِ گیج، همچنان زنده موند، برای همین جنابِ نویسنده تونست تحقیقاتِ بیشتری روش انجام بده، به یه فرضیهی علمیِ جدید برسه و اون رو آزمایش کنه.
مثلِ هر دانشمندِ دیگه ای، اونم حدسیاتی داشت که بعداً یهو میدید درست از آب دراومده. اینجوری بود که به این فرضیه رسید. یعنی اوایل هرچند میدونست درسته، اما نیاز به زمان داشت تا بتونه اثباتش کنه.
حالا ببینیم قضیه از چه قرار بود: نویسنده در خلالِ گفتوگوهای زیادی که با الیوت داشت متوجهِ چیزِ عجیبی شد: الیوت توی این مصاحبهها داستانِ زندگیِ خودشو روایت میکرد. داستانِ غمانگیزی بود؛ پر از مصیبتهای شخصی. اون همه چیزشو از دست داده بود: شغلشو، پساندازشو، همسرشو... الیوت همه چیزو با جزئیاتِ تمام تعریف میکرد. اما توی تمامِ این گفتوگوها که ساعتها طول میکشید، کوچکترین احساساتی از خودش بروز نمیداد. بابتِ بدبیاریهاش ذره ای ناراحت نبود. حتی از سینجیمای بیوقفهی نویسنده هم ابداً خسته و عصبانی نمیشد.
این رفتار فقط محدود به داخلِ آزمایشگاه نبود. نویسنده با کسایی که الیوت رو میشناختن هم صحبت کرد. اونا هم اذعان میکردن که اون توی زندگیِ روزمرهشم همینطوری رفتار میکنه و در تمامِ مدت، تقریباً فاقدِ هر نوع احساساتیه. البته هر از گاهی نشونههای خشمو از خودش بروز میداد اما خیلی زود محو میشدن و دوباره به همون حالتِ خنثای خودش برمیگشت، انگار نه انگار.
بعد از این مشاهدات، نویسنده یه آزمایش انجام داد. تعدادی تصویر به الیوت نشون داد که در حالتِ عادی شدیداً باعثِ برانگیخته شدنِ احساسات میشدند: تصویرهایی از خونههای در حالِ سوختن، آدمایی که داشتن شکنجه میشدن و امثالهم. این بار الیوت در کمالِ تعجب، خودش اذعان کرد و گفت: دیگه احساساتش مثلِ قبل نیستن.
این فقط محدود به الیوت نبود. یادتون هست گفتیم 12 بیمارِ دیگه هم بودن که ویپیسیشون آسیب دیده بود و نویسنده و همکاراش روشون تحقیقات میکردن؟ اونا هم همهشون علاوه بر اینکه عقلِ عملیشون رو به زوال بود، همینجور یکنواخت و بیاحساس شده بودن.
اینجاست که ما به یه همبستگیِ جدید و یه سرنخِ جدید میرسیم.
=====================================
احساساتِ ما اطلاعات و راهنماییهای مهمی به مغزمون ارائه میدن.
بینِ یکنواختیِ احساساتِ الیوت و زوالِ عقلِ عملیش یه همبستگی وجود داره که توی نگاهِ اول منطقی به نظر نمیاد. چون تصورِ اکثرِ ما اینه که احساسات ضدِ عقله نه همسو با اون. وقتی یکی مثلِ الیوت از شرِ احساسات راحت شده باشه، مسلماً باید کارکردِ عقلِ عملیش بهتر شده باشه، نه بدتر.
اما اونطور که از شواهد برمیاد، احساسات و عواطفِ ما ارزشِ عملیشون خیلی بیشتر از اونیه که ما تصور میکنیم.
برای شناختِ ماهیتِ احساسات، باید اونا رو به دو جزءِ اصلی تقسیم کنیم:
اولاً، همهی ما درونِ بدنمون مجموعه تغییراتی رو احساس میکنیم. همون حالاتِ درونیِ بدن که قبلاً بهتون گفتیم. این تغییراتِ فیزیکی به صورتِ الگو هستن. یعنی هر بار یه مجموعهی خاص رو شامل میشن. ذهنِ شما مدام میپرسه: توی اندامها و عضلات و مَفصلها چی میگذره؟ الآن در چه حالن؟ و بدنِ شما هربار با ارسالِ سیگنالهای شیمیایی و الکتریکی، به این سؤالا پاسخ میده.
هربار که احساسِ خاصی رو تجربه میکنید، مجموعهای از تغییراتِ خاص رو حس میکنید که توی بدنتون رخ میده. مثلاً، اگه احساسِ شاد بودن داشته باشید، رنگِ پوستتون سرخ میشه، عضلاتِ صورتتون به شکلِ لبخند درمیان، و بقیهی عضلات شل میشن. اگه احساسِ غم داشته باشید، برعکسِ این اتفاقات میفته: رنگتون میپره، سگرمههاتون تو هم میره و عضلاتتون منقبض میشه. مجموعِ تمامِ چیزی که از این تغییراتِ جسمی حس میکنید باعث میشه فلان احساسِ خاص رو تجربه کنید. این احساس در اصل ناشی از اینه که حس میکنید بدنتون از یه حالت به یه حالتِ دیگه تغییر میکنه یا اصطلاحاً حالیبهحالی میشید. اسمِ این وضعیت رو میتونیم بذاریم «حالتِ بدنی-احساسی».
در عینِ حال، یه سری تصوراتِ ذهنی هم داریم که یادآورِ چیزایی هستن که حالتِ بدنی-احساسیِ ما رو تحریک میکنن. این تصورات ممکنه یه تصویرِ خاص باشه یا یه صدای خاص، یا یه بوی خاص، یا یه مزهی خاص یا هر ادراکِ دیگه ای. یا اینکه میتونه خاطرهی اون ادراکات باشه. برای مثال، شنیدنِ صدای دوستتون یا دیدنِ تصویرش میتونه حالتِ بدنی-احساسیِ شادی رو در شما تحریک کنه. به همون میزان، یادآوریِ اسمش هم میتونه همین حالت رو در شما ایجاد کنه.
حالا این دوتا جزء، یعنی تصوراتِ ذهنی و حالاتِ بدنی رو با هم ترکیب کنید. نتیجهش میشه احساسات. این احساسات اطلاعاتِ خیلی مهمی در بر دارن و چراغِ هدایتِ ما هستن. احساساتِ منفی یا مثبتِ شما در اصل صدای مغزِ شماست که داره به خودش میگه: «حواست باشه، فلان چیز برام خوبه، یا فلان چیز برام بده. ببین چه احساسی در من به وجود آورده!»
اگه مغزتون اون چیزو خوب بدونه، شما احساسِ مثبت میکنید، و دنبالش میرید تا این احساسو بیشتر تجربه کنید. مثلاً ممکنه برید به دوستتون سلام کنید. اما اگه مغزتون این حرکتو کارِ بدی بدونه، شما از این کار اجتناب میکنید. مثلاً ممکنه بپرید توی دستشویی تا از رو-در-رو شدن با آدمی که چشمِ دیدنشو ندارید اجتناب کنید.
این بود چکیدهی سازوکارِ احساساتِ ما. اما برای اینکه ربطشو به ماجرای الیوت بفهمیم، باید یه سری جزئیاتِ دیگه رو هم در نظر بگیریم.
==================================
کسایی که ویپیسیشون آسیب دیده میتونن کماکان احساساتِ اولیه رو تجربه کنن.
بعد از اینکه ویپیسیِ مغزِ الیوت آسیب دید، عواطف و احساساتش به شدت کاهش پیدا کرد، البته کاملاً نابود نشد. همونطور که دیدیم همچنان میتونست هرازگاهی عصبانی بشه. اما مثلِ این بود که توی یه دریای صاف، هر از چندگاهی یه موجی هم بیاد و بره.
دلیلش این بود که الیوت هنوز میتونست احساساتِ اولیه رو تجربه کنه. منظور از احساساتِ اولیه، ابتداییترین شکلِ احساساته که از بدوِ تولد درونمون تعبیه شده، شاملِ حالتهای زودگذر و سادهی شادی، غم، خشم، ترس و نفرت. الیوت میتونست کماکان مثلِ بقیهی انسانها این احساسات رو تجربه کنه. هنوزم اگه کسی پشتِ در قایم میشد و یه دفعه میپرید جلوش، اون میترسید.
برای اینکه این مطلبو بهتر متوجه بشیم، به این مثال توجه کنید: تصور کنید مشغولِ پیادهروی هستید که یهو یه مار جلوتون سبز میشه. مغزتون حرکاتِ مارپیچِ این جونور رو ثبت میکنه و این اطلاعات رو به دستگاهِ لیمبیکش میسپاره تا پردازشش کنه. حواستون باشه که داریم از یکی از سه عاملِ عقلِ عملی حرف میزنیم. سرِ بزنگاه مچشو گرفتیم!
خلاصه اینکه دستگاهِ لیمبیکتون به حرکاتِ مارپیچ واکنش نشون میده و میگه: «وای! چه ترسناک! دکمهی ترس رو بزن!» اینجا مغزتون یه سری فعل و انفعالاتِ عصبی و شیمیایی انجام میده که در نتیجهی اون، فوراً بدنتون به حالتِ بدنی-احساسیِ ترس تغییرِ حالت میده. قلبتون شروع به تاپ تاپ میکنه و نفَستون سطحی و سریع میشه.
اینجا به یکی دیگه از مظنونهای سهگانهی عقلِ عملی میرسیم: قشرِ حسی-پیکری. به لطفِ این قسمت از مغز، شما همینجور واینمیستید تا دربارهی ترسناک بودنِ مار فکر کنید. با خودتون چرتکه نمیندازید که: «هممممم، به نظر وضعیتِ خطرناکی باشه. خب، حالا باید چیکار کنم؟». نه. بلافاصله حالتِ بدنی-احساسیِ ترس رو در خودتون حس میکنید. در نتیجه، احساسِ ترس میکنید. و این شما رو وادار میکنه که فوراً یه حرکتی بزنید. مثلاً دوپا دارید، دوپا هم قرض کنید و دِ فرار.
این یه نمونه از همون احساساتِ اولیهست که صحبتشو کردیم. اگه دقت کرده باشید، ویپیسی اصلاً توی این معادله جایی نداشت. به همین خاطره که شخصی مثلِ الیوت میتونه کماکان احساساتِ اولیه رو تجربه کنه، علیرغمِ آسیبی که به ویپیسیش وارد شده. از اونطرف، کسایی که بخشهای خاصی از دستگاهِ لیمبیکشون صدمه دیده، نمیتونن احساساتِ اولیه رو تجربه کنن.
اما احساساتِ ثانویه داستانشون جداست. اینا احساساتِ پیچیدهتریان که توی بخشِ بعدی بهشون میپردازیم.
=============================
احساساتِ ثانویه به مرورِ زمان کسب میشن و با ویپیسیِ مغز مرتبطن.
حالا دوباره تصور کنید که سرِ راه با آقا ماره برخورد میکنید. اما این بار یه خزندهشناس هستید. پس طبیعتاً توی زندگیتون با مارا زیاد سروکار داشتید و باهاشون کاملاً راحتید. و از شانستون با یه گونهی کمیاب و بیخطرش مواجه شدید که جزءِ گونههای موردِ علاقهی بچگیتون بوده.
این بار چه احساسی سراغتون میاد؟ دیگه خبری از ترس نیست. تازه از خداتونم هست! چیزی که این بار احساس میکنید یه احساسِ ثانویه است.
خیلی چیزا هست که باید تحلیلشون کنیم. بذارید از همون اول شروع کنیم.
اگه یادتون باشه، گفتیم احساسات دراصل ترکیبی از حالتِ بدنی-احساسیِ شما و تصوراتِ ذهنیایه که اون حالاتِ بدنی-احساسی رو در شما تحریک میکنن. توی مثالی که زدیم، کلی تصوراتِ ذهنی وجود داره که میتونه توی احساساتِ ما دخیل باشه. یکیش، تصویرِ دیداریِ ماریه که مقابلِ شماست. یکی دیگهش، شاید خاطراتِ شما از مواجههتون با مار در گذشته باشه، به خصوص همون گونهی مار. یا حتی شاید کلماتی باشه که به ذهنتون میاد و نمایندهی اطلاعاتیه که از این گونهی خاص جمعآوری کردید.
شما در طولِ زندگی از چیزای جورواجوری که باهاشون برخورد داشتید، تصوراتِ ذهنیِ زیادی جمعآوری کردید و حالا یه مجموعهی پروپیمون از این تصورات دارید. اینجا ما مار رو مثال زدیم، اما این تصورات میتونه مربوط به هر چیزی باشه، از جمله آدما، مکانها، اشیاء، رویدادها یا هر چیزِ دیگه ای. به مرورِزمان و رفتهرفته، شما این تصورات رو با احساساتِ مختلفی پیوند میدید.
شاید معلمِ محبوبِ شما در یک گردشِ علمیِ جذاب به باغِ وحش، شما رو با مارها آشنا کرده باشه و این تجربه، بذرِ علاقه به مارها رو توی ذهنِ شما کاشته باشه. شاید بعدها با پدرِ خودتون به فروشگاهِ حیواناتِ خانگی رفته باشید و اونجا یه مارِ دیگه دیده باشید و همین باعث شده باشه که این بذر جوونه بزنه. اگه تجربههای شما در طولِ زندگی این بذر رو آبیاری کنه، در نهایت تبدیل به یه درختِ تنومند میشه؛ درختِ ماردوستی! برای همین، هرجا مار دیدید احساسِ شادی میکنید. این احساس یه احساسِ ثانویه است.
برای داشتنِ یه چنین احساسی، بازم نیاز به قشرِ حسی-پیکریِ خودتون دارید تا حالتِ بدنی-احساسی رو توی شما بیدار نگه داره. به علاوه به دستگاهِ لیمبیکتون هم نیاز دارید تا به ایجادِ اون حالت کمک کنه. اما در کنارِ اینها، به یه عاملِ دیگه هم نیاز دارید تا تمامِ تصوراتِ مختلفی که از مارها دارین رو جمع کنه و با سیگنالهای مختلفی که دستگاهِ لیمبیک و قشرِ حسی-پیکری دریافت و ارسال میکنن ترکیب کنه. حدس بزنید اون عامل چیه؟
بله، قشرِ پیشپیشانی، یا به عبارتِ دیگه، ویپیسی، همون رقیقِ قدیمیِ خودمون، مظنونِ شماره یکِ عقلِ عملی!
-=============================
داستانِ الیوت سرنخِ نهایی رو برای فهمِ معمای عقلِ عملی در اختیارمون میذاره.
دیگه تقریباً برای حلِ معما آمادهایم. تا اینجای کار دیدیم که دستگاهِ لیمبیک، قشرِ حسی-پیکری و ویپیسی همهشون با هم توی ایجادِ احساساتِ ثانویه همکاری دارن. و اینو هم فهمیدیم که احساسات میتونن به ما اطلاعات و راهنماییهای مهمی ارائه بدن. حالا فقط کافیه تمامِ این قطعاتِ پازل رو کنارِ هم بچینیم.
معمای خودمونو به این صورت نهاییش میکنیم: احساساتِ ثانویه چه نقشی توی عقلِ عملی ما ایفا میکنن؟ برای پاسخ به این سؤال، بیاید برای آخرین بار گریزی بزنیم به ماجرای الیوت.
یه روز، بعد از پایانِ جلسه با الیوت، نویسنده برای تعیینِ وقتِ ملاقاتِ بعدی دو تا تاریخ به الیوت پیشنهاد داد که فقط چند روز با هم فاصه داشتن. الیوت تقویمشو درآورد، نگاهی به تاریخها انداخت و شروع کرد به شمردنِ معایب و مزایای هر کدوم از این تاریخها.
نویسنده که کنجکاو بود بدونه الیوت تا کِی میتونه این کارو ادامه بده، حرفِ اونو قطع نکرد. نیم ساعت گذشت و الیوت همچنان مشغولِ سبکسنگین کردنِ این دوتا گزینه بود. برای این کار، هرچیزی که فکرشو بکنید درنظر میگرفت: از نزدیکیشون به محلِ آزمایشگاه بگیر تا بقیهی قرارملاقاتهایی که توی این تاریخها داشت تا شرایطِ آبوهواییِ احتمالی توی ماهِ جاری. اونقدر گفت و گفت تا اینکه نویسنده بالاخره صبرش سراومد و خودش یکی از تاریخها رو پیشنهاد داد. الیوت هم درپاسخ فقط گفت: «خوبه» و رفت.
مسلماً خودِ این تصمیم اونقدرا برای الیوت اهمیت نداشت، منتها مشکل این بود که اون بیچاره نمیتونست با قاطعیت تصمیم بگیره. به عبارتِ دیگه، کاراییِ عقلِ عملیش مختل شده بود. عقلِ عملی یعنی همین که برای انجامِ هر کاری، احتمالهای مختلفو در نظر بگیریم و از بینِ اونا بهترینش رو انتخاب کنیم. الیوت قسمتِ اولِ این فرایند رو میتونست انجام بده، اما دیگه همونجا گیر میکرد و نمیتونست دست به انتخاب بزنه.
البته اینکه نیم ساعتِ تمام روی یه تصمیم توقف کنیم لزوماً اشتباه نیست. اگه مسأله ی مهمی درمیون باشه، مثلاً بخوایم یه تصمیمِ مهمِ شغلی بگیریم، حتی شاید بیشتر از اینا لازم باشه وقت صرفش کنیم. اما وقتی یه تصمیمِ کوچیک مثلِ انتخابِ تاریخ مطرح باشه که فرقِ زیادی هم به حالمون نداره، واقعاً این همه اینپا و اون پا کردن اتلافِ وقته. و ما توی زندگیِ روزمره معمولاً اینقدر وقت نداریم که بخوایم تلف کنیم. باید بتونیم تصمیماتِ آنی بگیریم: نقد یا نسیه؟ چپ یا راست؟ آره یا نه؟ باید فوری انتخاب کنیم.
ذهنِ ما برای اینکه سریع و درست تصمیم بگیره، باید یکراست بره سرِ اصلِ مطلب. و همونطور که در بخشِ بعد یعنی آخرین بخشِ این خلاصهکتاب خواهیم دید، اینجا همون جاییه که احساساتِ ثانویه واردِ عمل میشن و ما رو نجات میدن.
==========================
فرضیه ی علامتهای پیکری میتونه نقشِ احساسات در عقلِ عملی رو تبیین کنه.
بیاید کارمون رو با سؤالِ نهاییمون به پایان ببریم: احساساتِ ثانویه چه نقشی در عقلِ عملی ما دارن؟
تا اینجا معمایی رو دنبال کردیم که مظنونهای اصلیش دستگاهِ لیمبیک، قشرِ حسی-پیکری و قشرِ پیشپیشانی بودن. اگه فکر میکنید جوابِ اینیکی سؤال لااقل یه خرده اسمِ خوشآهنگتری داشته باشه، باید بگم اشتباه میکنید. چون اسمش فرضیهی سوماتیک مارکر (somatic marker) یا فرضیهی علامتهای پیکریه که از کشفیاتِ شخصِ نویسنده یعنی آقای آنتونیو داماسیو هست. البته واقعیتِ این فرضیه خیلی جذابتر از اسمشه.
علامتهای پیکری یه نوعِ خاص از احساساتِ ثانویه ان که توی فرایندِ تصمیمگیریِ ما نقشِ اساسی ایفا میکنن. حقیقت اینه که وقتی شما به تمامِ گزینهها و تبعاتِ احتمالیشون فکر میکنید، دربارهی هرکدوم از اونا یه احساسِ ثانویه رو تجربه میکنید. بسته به اینکه این احساس مثبت یا منفی باشه، به سمتِ گزینهها جذب میشید یا بیخیالشون میشید. به عبارتِ دیگه، این احساسات به شما کمک میکنن تا گزینههاتونو توی ذهنتون علامت بزنید. یه تعدادو خط بزنید و بیخیالشون بشید و یه تعدادو تیک بزنید.
برای مثال، فرض کنیم شما توی موقعیتِ الیوت قرار گرفتید. دارید تلاش میکنید تا بینِ روزِ شنبه یا دوشنبه یکی رو برای قرارِ بعدی انتخاب کنید. فرض کنیم شما اساساً از قرار گذاشتن توی روزای شنبه نفرت دارید، شاید به این دلیل که شنبه اولین روزِ کاریِ هفتهست و شما هیچ خوشتون نمیاد یه قرارِ ملاقاتم توی اون روز بذارید چون قبلاً تجربهشو داشتید و باعثِ استرستون شده.
همین تجربهی ناخوشایند باعث شده شما نسبت به شنبهها احساسِ ثانویهی منفی داشته باشید. اگه این احساسو تحلیلش کنید، اطلاعاتِ خیلی مفیدی دربارهی خودتون و این گزینه پیدا میکنید. اما نیازی ندارید وقتتونو هدر بدید و تمامِ این اطلاعات رو از مختون بکشید بیرون. در عوض، به همون احساسِ منفیِ ناخودآگاهِ تقریباً آنی که نسبت به شنبهها دارید بسنده میکنید و در عرضِ چند ثانیه، تصمیمتون رو میگیرید و روزِ دوشنبه رو انتخاب میکنید.
اما وقتی که الیوت تلاش میکرد دراین باره تصمیم بگیره، چون از نعمتِ علامتهای پیکری بیبهره بود نمیتونست دورِ گزینهها یا روی اونا خط بکشه. در نتیجه، در مواجهه با پنجرهی احتمالاتی که جلوش باز شده بود هی این پا و اون پا میکرد و تمامِ سوراخسنبه ها و گوشهکنارها رو بررسی میکرد. اگه دوشنبه بارون بیاد چی؟ اگه چهارشنبه ترافیک باشه چی؟ و این سؤالات ته نداشت.
اما دنیا اونقدر برای ما صبر نمیکنه تا همه چیزو بررسی کنیم. زندگی مدام انتخابهای جدید پیشِ پای ما میذاره، و مغزِ ما باید در مدتزمانِ معقول، تصمیماتِ معقول بگیره. برای این کار، نیاز به علامتهای پیکری داره که احساساتِ ثانویهی ما در اختیارش قرار میدن.
مخلصِ کلام اینکه: مغزِ ما برای اینکه معقول عمل کنه، باید به بدن و احساساتِ ما گوش بده. عقل و احساس، مغز و بدن، نه تنها با هم مغایرتی ندارن، بلکه به هم وابستهن و کارشون با همکاری جلو میره. در غیر این صورت، ما میشیم مثلِ الیوت: توی بیابونِ احتمالاتِ بیپایان سردرگم میشیم.
خلاصه صوتی کتاب خطای دکارت
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب خطای دکارت و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید