0
{{item.title}} {{item.subtitle}}
{{item.total|number}} تومان
حذف
سبد خرید شما خالی است.

خلاصه رایگان

از {{model.count}}

کتاب جنبه مثبت بی‌منطق بودن

نوشته: دن اریلی

دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های بهره‌وری کتاب های توسعه فردی کتاب های سبک زندگی کتاب های ایجاد تغییر

توی این کتاب، دن اریلی علتِ رفتارهای غیرمنطقی‌مون رو به ما نشون میده و از تأثیراتِ این رفتارها بر فرایندِ تصمیم‌گیریِ ما صحبت میکنه و اینکه برای انتخابهای بهتر چیکار میتونیم بکنیم.

خلاصه متنی رایگان کتاب جنبه مثبت بی‌منطق بودن

توی این خلاصه‌کتاب، حقایقِ ناگفته‌ای رو درباره‌ی رفتارهای عجیب‌وغریب‌ِ انسانها می‌شنوید.
همه‌ی ما دوست داریم به عاقلانه‌ترین و منطقی‌ترین شکلِ ممکن رفتار کنیم. چه خوب میشد اگه همیشه میدونستیم که بهترین تصمیم چیه. فکرشو بکنید! چه‌قدر زندگی‌مون بهتر میشد اگه همیشه موقعِ خرید، توی روابطِ عاشقانه یا سرِ کار بهترین تصمیمِ ممکن رو میتونستیم بگیریم.
ولی حیف که نمیتونیم. ماها با عقل و منطق میونه‌ی خوبی نداریم. البته این به این معنی نیست که عقلمون رو پاک از دست دادیم. توی این خلاصه‌ی صوتی بعضی از رایج‌ترین رفتارهای غیرمنطقیِ آدمها رو به شما نشون میدیم و بهتون راهکارهایی میدیم تا بتونید از این رفتارها نفع ببرید. پس با ما همراه باشید.
توی این خلاصه‌کتاب چندتا چیزِ دیگه رو هم باهم کشف میکنیم:
•چرا سایتهای دوست‌یابی یا دیتینگ‌اَپ‌ها تقریباً هیچ‌وقت آدما رو به مرادِ دلشون نمیرسونن؟
•چرا اگه خودتون شیش باشید هیچ‌وقت به 10 نمیرسید؟
•و چرا ماها دوست داریم به خاطرِ پول سخت کار کنیم؟
------------------
پاداشهای کلان همیشه هم مشوّقِ خوبی نیستن.
اکثرِ ماها خیال میکنیم هرقدر تشویقها گنده‌تر باشه، ما زمان و زحمتِ بیشتری صرفِ کارمون میکنیم و نتیجه‌ی بهتری هم میگیریم. بر اساسِ همین منطق، مدیرعاملها و کارگزاری‌ها هر سال پاداشهای سرسام‌آور میگیرن. ولی حقیقت اینه که تحقیقاتِ مختلف، این پیش‌فرض رو شدیداً زیرِ سؤال میبرن.
توی یکی از آزمایشها چندتا موش رو داخلِ یه هزارتو قرار دادن و بهشون شوکِ الکتریکی وارد کردن. هرقدر شوکِ الکتریکی شدیدتر بود، پیدا کردنِ راهِ فرار برای این موشها سخت‌تر میشد. به جای اینکه ترغیب بشن راهشونو پیدا کنن، سرِ جاشون میخکوب میشدن و نقشه‌ی هزارتو رو به‌کل فراموش میکردن.
حالا شما جای شوکِ الکتریکی، پول بذارید و به جای موش، آدمیزاد. بعد تصور کنید وقتی که یه پاداشِ چرب‌وچیلی توی محلِ کار در انتظارتون باشه، چقدر تمرکز براتون سخت میشه. آدما هم درست مثلِ موشها، زمانی که تحتِ فشارِ شدید قرار بگیرن، نمیتونن خوب عمل کنن.
البته بعضی وقتها هم محرکها و مشوقهای قدرتمند به عملکردهای عالی منجر میشن، اما این اتفاق فقط زمانی میفته که کارِ انسان یه کارِ مکانیکی یا یدی باشه. ولی درموردِ کارهای خلاقانه و ذهنی، قضیه فرق میکنه.
مدیرعامل‌ها کارشون کارِ یدی نیست. پاداشهای تشویقی حتی چه بسا بازدارنده باشن، به خصوص زمانی که به حلِ مسأله یا کارهای خلاقانه و نوآورانه اختصاص پیدا میکنن. برای اینجور کارها، پاداشهای کلان نه تنها سازنده نیست، بلکه حتی باعثِ بدترشدنِ عملکرد هم میشه.
ما میتونیم به وضوح تأثیرِ استرس رو هنگامِ سخنرانی کردن ببینیم: مادامی که خودمون هستیم و خودمون، سخنرانی‌مون عالیه، اما وقتی پای مخاطبِ زنده میاد وسط، همه چیز یهو از این رو به اون رو میشه. چون یه اَبَر-انگیزه برامون به وجود میاد به اسمِ تحتِ تأثیر قرار دادنِ دیگران.
خب، چیکار میتونیم بکنیم؟
یکی از راهکاراش اینه که برای کارکنان یه پاداشِ متوسط تعیین کنیم، یعنی میانگینِ پاداشِ پنج‌سالِ گذشته‌ی کارکنان رو براشون درنظر بگیریم. با این کار هم عملکردِ نیروها بدونِ پاداش نمی‌مونه، و هم از اینکه قبل از مهلتِ مقرر کار رو به پایان برسونن چندان احساسِ فشار نمیکنن، در نتیجه استرس‌شون کمتر میشه و نتایجِ بهتری به بار میاد.
---------------------------------------------
انگیزه‌ی ما در محیطِ کار پدیده‌ی پیچیده‌ایه و نمیشه اونو محدود به حقوقِ ماهانه کرد.
موجوداتِ جاندار هدفشون بیشترین پاداش با کمترین تلاشه. شاید به نظرتون این حرف بدیهی بیاد، ولی اگه دقت کنید میبینید که با مفهومِ «دست‌رنج‌خواهی» درتضاده. اصطلاحِ دست‌رنج‌خواهی، که یه روانشناسِ حیوانات به اسمِ گلن جنسن (Glen Jensen) اونو ابداع کرده بود، به این معناست که خیلی از حیوانات، از جمله ماهی، پرندگان و میمونها، ترجیح میدن غذاشون رو در قبالِ کاری که انجام میدن به دست بیارن، نه اینکه مفت و مجانی و نابرده‌رنج بهش برسن.
این مشاهده رو میشه به انسانها هم تعمیم داد، به خصوص در محیطِ کاری. هدفِ انسانها از کار کردن فقط کسبِ پول نیست. انگیزه‌های دیگه ای درکاره.
توی یکی از آزمایشها، به دو گروه از شرکت‌کننده‌ها پول دادن تا با اسباب‌بازیِ لِگو (Lego) سازه طراحی کنن. هر کدوم از شرکت‌کننده‌ها باید به تنهایی این کارو انجام میداد و هروقت هم دوست داشتن میتونستن از این بازی انصراف بدن. توی گروهِ اول، سازه‌های تک‌تکِ شرکت‌کننده‌ها بعد از تکمیل، به دقت توسطِ مجریای آزمایش بررسی میشد. ولی توی گروهِ دوم، سازه‌های افراد رو بدونِ اینکه بررسی کنن، درجا خراب میکردن. شرکت‌کننده‌های گروهِ دوم که شاهدِ به باد رفتنِ زحمات و خراب شدنِ سازه‌هاشون بودن، زودتر از شرکت‌کننده‌های گروهِ اول تصمیم به انصراف از این مسابقه میگرفتن.
خلاصه‌ش اینه که ما وقتی احساس کنیم قدرِ کارمون رو نمیدونن، انگیزه‌مون شدیداً کم میشه. وقتی هدفی برای انجامِ کاری نداشته باشیم، خودمون رو براش به زحمت نمیندازیم.
به علاوه، وقتی که وظایفِ بیش از حد ساده‌ای بهمون محول میشه، احساسِ بی‌ارزش بودن و در نتیجه بی‌انگیزگی میکنیم. آدام اسمیت اولین کسی بود که مفهومِ تقسیمِ کار رو مطرح کرد. تقسیمِ کار یعنی یه پروژه‌ی کاریِ بزرگ رو بینِ افرادِ مختلف تقسیم کنیم.
کارل مارکس با این ایده مخالف بود و اون رو باعثِ احساسِ انزوا در کارگران میدونست؛ چون بینِ کارگرا و کارشون جدایی مینداخت و حسِ یکی شدن با کار و هدفمندی رو ازشون میگرفت. کارگرایی که هر روز از سرِ عادت پیچها رو روی قطعاتِ فلزی سوار میکنن، و احساس نمیکنن که توی محصولِ نهایی مثلاً ساختِ ماشین نقش دارن، در یه چنین وضعیتی قرار میگیرن.
شاید به همین دلیل باشه که خیلی از ما توی کارمون بی‌انگیزه‌ایم.
---------------------------------------------------------
ما معمولاً ارزشِ کارِ خودمون رو بالاتر از ارزشِ کارِ دیگران میدونیم.
بعد از اینکه برق‌کشیِ خونه‌تون رو خودتون ردیف میکنید چه حسی بهتون دست میده؟ احتمالاً یه حسِ رضایت و غرور،‌ درسته؟
دلیلش اینه که هرقدر زحمتِ بیشتری برای انجامِ یه کارِ خاص بکشیم ازش احساسِ غرورِ بیشتری میکنیم. اما برای اینکه احساسِ خوبی درباره‌ی خودمون داشته باشیم، نیازی به زحمتِ زیاد نیست. تلاشِ ناچیز هم کافیه.
برای مثال، پودرهای کیک رو در نظر بگیرید. اوایل که این محصولِ غذایی به بازار عرضه شد، زنای خونه‌دار چندان تمایلی نداشتن که به دوستا و اعضای خونواده‌شون بگن که از پودرِ کیک استفاده کرده‌ن. ولی شرکتِ پیلسبری (Pillsbury) اومد پودرِ تخم‌مرغ رو از محصولاتش حذف کرد تا زنا خودشون اون رو به صورتِ تازه به کیک‌شون اضافه کنن. با این کار، فروشِ پودرهای کیکش چندین برابر شد. اضافه کردنِ یدونه تخمِ مرغ زحمتِ زیادی نداره، اما همین کارِ ساده باعث شد تا خانوما کیکی که با این روش تهیه میکردنو یه کیکِ کاملاً خونگی قلمداد کنن و از این محصول استقبال کنن.
همین نشون میده که ارزش‌گذاری‌های ما چقدر جهت‌گیرانه‌ست.
ماها معمولاً به طورِ ناخودآگاه، کارهای خودمون رو شاهکار میدونیم.  اگه صاحبِ فرزند باشیم، احتمالاً اونا رو بهترین بچه‌های دنیا میدونیم. اکثرِ والدین که این‌جوری‌ان. این جهت‌گیریِ ناخودآگاه و غالباً بی‌اساس توی دنیای کسب‌وکار هم به کار میاد، و برندهای مختلف ازش سود میبرن، به این صورت که امکانِ شخصی‌سازیِ محصولاتشون رو برای مشتریاشون فراهم میکنن تا مشتری احساس کنه این محصول کارِ خودشه.
مثلاً‌ بعضی از شرکتها به مشتریاشون امکانِ طراحی و سفارشی‌سازیِ کالای موردِ نیازشون رو میدن. درواقع، دارن از همین جهت‌گیری‌های ناخودآگاهِ مشتریا استفاده میکنن که: آره، چیزی که من طراحی کنم بی‌نظیر و بهترینه.
ولی بعضی وقتا زحمت کشیدن کافی نیست. به حسِ موفقیت و رسیدن به مقصد هم نیاز داریم تا نسبت به اون کارِ خاص ارزیابیِ مثبتی داشته باشیم. بدونِ این حس، لذتِ رسیدن به هدف از بین میره. روابطِ عاشقانه‌ رو در نظر بگیرید: اگه کسی که شما دوسش دارین و سعی دارین دلشو به دست بیارین، مدام سرِ راهِ شما مانع‌تراشی کنه و طاقچه‌بالا بندازه، ارزشِ بیشتری برای این شخص قائل میشید. اما اگه این شخص همچنان به این رفتارهاش ادامه بده، یا به عبارتِ بهتر، حسِ موفقیت و رسیدن به مقصد رو به شما منتقل نکنه، شما بالاخره سرد میشین و جهت‌گیریِ مثبتتون نسبت به این رابطه رو از دست میدین.
-------------------------------------------------------
سازگاریِ آدمها باعث میشه بعضیا انسانهای شادی باشن و بعضیا معتاد به خرید بشن
واقعیت اینه که ما آدما تواناییِ خارق العاده ای برای سازگاری با شرایط داریم. منظورم هرنوع شرایطیه. هر احساس یا شرایطی که اوایل برامون غیرعادیه، معمولاً به مرورِ زمان برامون عادی میشه.
پژوهشِ مشهوری در این زمینه وجود داره که این ادعا رو ثابت میکنه: توی این پژوهش، برنده‌های لاتاری اذعان کردن که بعد از اون شور و شعفِ اولیه، سطحِ خوشحالی‌شون بالاخره فروکش کرده و برگشته به حالتِ قبل. این همون فرایند سازگاریه.
سازگاری اتفاقاً یه فیلترِ مهمه و بهمون کمک میکنه تا روی تغییرات یا تهدیدهای احتمالیِ محیط‌مون تمرکز کنیم. شما اگه تمامِ روز روی کاناپه لم داده باشید و یه دفعه بوی دود بشنوید، از جاتون بلافاصله بلند میشید تا منشأشو پیدا کنید. سازگاری با انتظارات و تجربه‌های جدید هم دقیقاً همینجوریه، اما رفته رفته به لحاظِ احساسی با شرایطِ جدید کنار میایم. فرض کنیم شما تازه به یه خونه‌ی جدید نقلِ مکان کردید و از جنسِ کَفِش نفرت دارید. ولی بعد از اینکه چند روز روش راه رفتید دیگه بهش حتی فکرم نمیکنید. اسمِ این فرایند، سازگاریِ لذت‌جویانه‌ست. سازگاریِ لذت‌جویانه توی عادتهای خریدمون هم وجود داره، چون ما دیر یا زود از چیزایی که خریدیم خسته میشیم. اگه به سازگاریِ خودمون آگاه نباشیم، مدام چیزهایی جدیدی میخریم به این امید که ما رو خوشحال‌تر کنن.
ماها طبیعتمون اینجوریه که مدام با چیزای مثبت و منفی سازگاری پیدا میکنیم. بنابراین، اگه میخوایم از قابلیتِ سازگاری‌مون به نفعِ خودمون استفاده کنیم، باید بذاریم فرایندِ سازگاری راهِ خودشو بره بدونِ اینکه توی مسیرِ اتفاقاتِ منفی وقفه ایجاد کنیم. و در عینِ حال، توی اتفاقاتِ مثبت وقفه ایجاد کنیم تا همچنان هیجان‌انگیزی و لذت‌بخش بودنشون رو حفظ کنن.
وقفه‌های کوچیک، که بهش گسست‌های لذت‌جویانه میگن، ما رو از سازگاری و عادت کردن بازمیداره. بنابراین به نفعِ خودمونه که جلوی تجربه‌های دردناکو نگیریم. دفعه‌ی بعد که مشغولِ نظافتِ خونه شدید، دم‌به‌دقیقه در حینِ کار به خودتون استراحت ندید، چون این‌کار شما رو خسته‌تر میکنه. یا از اون طرف، اگه با یه رابطه‌ی طولانی‌مدت سازگاری پیدا کردید و براتون خسته‌کننده شده، سعی کنید توی فرایندِ سازگاری‌تون وقفه ایجاد کنید و یه مدت، فعالیتهای کاملاً متفاوتی رو با شریکِ زندگی‌تون انجام بدید.
-----------------------------------------------------
اصلِ سازگاری کمک‌مون میکنه جایگاهِ خودمون رو توی سلسله‌مراتبِ جفت‌یابی پیدا کنیم.
احتمالاً شما هم ضرب المثلِ «کبوتر با کبوتر باز با باز» رو شنیده باشید. این اصل رو به‌خصوص توی عالَمِ روابطِ رمانتیک به وضوح میشه دید، چون آدمای زیبارو با هم جفت میشن و افرادی که از زیبایی چندانی برخوردار نیستن هم با کسایی جفت میشن که از نظرِ میزانِ جذابیت در حدِ خودشون باشن.
به این پدیده اصطلاحاً «جورآمیزی» میگن.
یه مثال میزنیم تا مطلب روشن‌تر بشه: فرض کنید واردِ یه مهمونی میشید که میزبان روی پیشونیِ هرکدوم از افرادِ حاضر، عددی مینویسه که نمره‌ی جذابیتِ هر کدوم رو از 1 تا 10 نشون میده، ولی هیچ کس عددِ خودشو نمیتونه ببینه. بعد به شما میگن جذابترین شخصی که دوست دارید باهاش چیک‌توچیک بشین رو انتخاب کنید. فرض کنیم نمره‌‌ای که روی پیشونیِ خودتون چسبونده‌ن، 6 باشه. طبیعتاً شما اول سراغِ کسایی میرین که نمره‌شون دهه. بعد سراغِ نمراتِ 9 میرید و بعد 8 و الی‌آخر. اما در نهایت به شخصی میرسین که نمره‌ش شیشه، چرا؟ چون نمره‌‌هاتون به هم میخوره. این همون اصلِ سازگاریه.
یکی از راههای سازگاری اینه که از معیارهای زیبایی‌‌شناختی‌مون پایین بیایم. به این معنا که بی‌خیالِ کمال‌گرایی بشیم و برای عیب‌ها و نقصها هم ارزش قائل بشیم.
توی مثالی که زدیم، وقتی شما از خیرِ نمراتِ 10 و 9 میگذرین و سراغِ نمره‌های پایین‌تر مثلِ خودتون میرین، چه بسا ویژگی‌های به‌ظاهر ناخوشایند، مثلِ گوشهای بزرگ یا دندونهای کج و معوج، براتون خوشایند جلوه کنه. حتی ممکنه چشمتون به عکسِ شارلیز ترون (Charlize Theron) بیفته و با خودتون بگید: «اه اه! از دماغِ بی‌نقصش متنفرم!»
یه راهِ دیگه اینه که دنبالِ ویژگی‌های باطنیِ افراد باشید و خصوصیاتی رو ارزشمند بدونید که دیگران موقعِ انتخاب، بهش اهمیتی نمیدن. مثلاً مهربونی میتونه جایگزینِ جذابیت‌های ظاهری و فیزیکی بشه.  این راهِ دوم خیلی شایعه. آدمایی که جذابیتِ ظاهریِ کمتری دارن، معمولاً خصوصیاتِ باطنی رو در اولویت قرار میدن.
نویسنده توی یکی از دوره‌های جفت‌یابی که خودش برگزار کرده بود این فرضیه رو اثبات کرد. شرکت‌کننده‌هایی که زیباییِ ظاهریِ کمتری داشتن دنبالِ ارتباط با کسایی بودن که ویژگی‌های غیرظاهری مثلِ شوخ‌طبعی رو از خودشون بروز میدادن. اما اونایی که جذابیتِ ظاهریِ بیشتری داشتن، کسایی رو ترجیح میدادن که به نظرشون ظاهرِ زیبایی داشتن.
------------------------------------
جفت‌یابیِ آنلاین محکوم به شکسته
تا حالا توی این سایتهای جفت‌یابی و همسریابی عشقِ واقعیِ خودتون رو پیدا کرده‌ید؟ نه؟ بهتون میگیم چرا.
بیاید اول ببینیم بازار کجاست. بازار جاییه که آدما میتونن چیزی که نیاز دارنو پیدا کنن و توی وقت و انرژی‌شون صرفه‌جویی کنن. مثلاً هایپرمارکت‌های بزرگ رو در نظر بگیرید! شما میتونید هرچیزی که نیاز دارید رو توشون پیدا کنید بدونِ اینکه لازم باشه کلِ شهر رو در به در دنبالِ یه قصابی یا نونوایی یا مغازه‌های دیگه زیرپا بذارید. اونجا همه چیز در دسترسه.
تقریباً برای هرچیزی که دنبالش باشین، بازاری وجود داره، و عشق هم از این قاعده مستثنا نیست.
اینکه آدمای مجرد بتونن توی این بازار جفتشون رو پیدا کنن یا نه، بستگی به شرایط داره. مثلاً جوونای شاغل یا دانشجو دائم در حالِ جابجایی‌ان. این جابجایی‌ها باعثِ بی‌ثباتیِ زندگیِ اجتماعی و در نتیجه انزوا میشه و توی انزوا هم مسلماً کسی نمیتونه جفتِ مناسبِ خودشو پیدا کنه. وقتی هم که فارغ التحصیل میشن، دیگه وقتِ آزادِ چندانی برای پیدا کردنِ شریکِ زندگی‌شون ندارن.
شاید با خودتون بگید جفت‌یابیِ آنلاین جون میده واسه یه همچین شرایطی. ولی واقعیت اینه که سرویسهای جفت‌یابیِ آنلاین اغلبِ اوقات هیچ دردی رو از مشتریاشون دوا نمیکنن.
نویسنده کشف کرد که کاربرای سایتهای جفت‌یابی یا اصطلاحاً دیتینگ (dating) به طورِ میانگین، در هفته 5 ساعت و 12 دقیقه وقت صرفِ چک کردنِ پروفایلها میکنن، 6 ساعت و 40 دقیقه صرفِ ایمیل دادن به جفتهای احتمالی‌شون میکنن، و فقط 1 ساعت و 50 دقیقه واسه ملاقاتِ رودررو زمان صرف میکنن که همونم اغلب نتایجش چنگی به دل نمیزنه.
چه مشکلی دارن این سیستمها؟ خب،‌ چیزی که مسلمه اینه که پیدا کردنِ عشقِ زندگی از طریقِ اینترنت کارِ منطقی و عاقلانه‌ای نیست و این وبسایتها انسان رو خلاصه میکنن در ویژگی‌های قابلِ سرچی مثلِ رنگِ مو و فیلمهای موردِ علاقه و درآمدِ سالانه. مشکل اینه که با یه همچین منطقِ احمقانه ای، هیچ شناختِ صحیحی از طرفِ مقابل پیدا نمیکنیم. سؤالاتِ چندگزینه‌ای، چک‌لیستها و خصوصیاتِ ذکر شده، هیچکدوم نمیتونن شخص رو اونطور که هست به ما معرفی کنن و بهمون بفهمونن که بودن در کنارِ این شخص چه حسی داره.
انسان صرفاً مجموعه‌ای از ویژگی‌ها و خصوصیاتِ قابلِ فهرست نیست. خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست. و این رو موقعِ جفت‌یابی، چه مجازی و چه حضوری، باید در نظر داشته باشیم.
------------------------------------
حسِ همدلیِ ما آدما به شدت جهت‌گیرانه‌ست، البته این جهت‌گیری ربطی به بی‌منطقیِ ما نداره.
چرا خیلی از ماها بدونِ چون و چرا به کسی که دوستش داریم پول قرض میدیم، ولی وقتی پای کمک به آواره‌ها و مجروحا و مصیبت‌زده‌های بلایای طبیعی و انسانی میاد وسط، خم به ابرو نمیاریم؟
اکثرِ اوقات، با شنیدنِ خبرِ سقوطِ یه دختربچه به درونِ چاه اشکمون درمیاد، ولی وقتی میشنویم که توی رواندا 800 هزار نفر رو قتلِ عام کردن، کک‌مون هم نمیگزه. وقتی به این بی‌منطقی و تناقض نگاه میکنیم، می‌بینیم حق با این جمله‌ی معروفِ استالین بوده که گفته: «مرگِ یک نفر فاجعه است، اما مرگِ یک میلیون نفر آماری بیش نیست.»
دانشمندای علوم اجتماعی به این واکنش اثرِ قربانیِ قابلِ‌شناسایی میگن.
که به زبونِ ساده، یعنی اینکه ما با کسایی احساسِ همدلی میکنیم که اسمشون رو بدونیم و تصویرشون رو ببینیم و اطلاعاتی درباره‌شون داشته باشیم. ولی وقتی این اطلاعات کلی باشه و به یه شخصِ خاص تعلق نداشته باشه، دیگه چندان احساسِ همدلی نمیکنیم و برای همین هم، کاری براش انجام نمیدیم.
البته این امر دلیل داره. اولین دلیلش احساسِ نزدیکی با قربانیه. منظور از نزدیکی، فقط نزدیکیِ مکانی نیست. ممکنه فرد به همون گروه و جامعه ای تعلق داشته باشه که ما داریم.
دلیلِ دیگه‌ش وضوحه. اگه کسی به شما بگه پاش شکسته، شما به احتمالِ زیاد چندان دلتون به حالش نمیسوزه. اما اگه همین شخص، از دردِ شدیدی بگه که موقعِ خُرد شدنِ استخونِ پاش توی کلِ بدنش پیچیده، اونوقت به احتمالِ زیاد باهاش خیلی بیشتر احساسِ همدردی میکنید.
ممکنه با خودتون بگید: اگه آدمِ بامنطقی باشیم، بیشتر به دیگران اهمیت میدیم.
اما متأسفانه منطقِ تنها نتیجه‌ی عکس میده. ذهنِ منطقیِ ما طوریه که به مسائلی که مستقیماً به نفع یا ضررِ‌ ما نیستن اهمیتی نمیده. ما انسانها طبیعت و طراحی‌مون جوریه که به مصیبتهای کسایی که از ما دورن و تاحالا ندیدیمشون اهمیتی نمیدیم.
بنابراین، اگه بخوایم تأثیرِ مثبتی بر جامعه بذاریم، لازمه که گاهی وقتا بی‌منطق بودن رو تمرین کنیم تا برای کمک به دیگرانی که از ما فاصله دارن هم قدمی برداریم.
---------------------------------------------
یک لحظه خشم، یک عمر پشیمانی
آخرین باری که از دستِ کسی عصبانی شدید و صداتونو بالا بردید کی بوده؟ دفعه‌ی بعد اگه خواستید به هر دلیلی از کوره در برید قبلش یک واقعیتو در نظر بگیرید و اون اینکه: حتی خشمها و انفجارهای منفیِ لحظه‌ای هم میتونه منجر به شکل‌گیریِ عادتهای بد بشه، عادتهایی که چه بسا حتی خودمون هم متوجهشون نباشیم.
تصور کنید دارید با ماشینتون میرید سرِ کار که یهو یه ماشینِ دیگه راهتون رو سد میکنه. شما هم از کوره در میرید و داد و هوار راه میندازید. دفعه‌ی بعد هم که یه چنین موقعیتِ مشابهی اتفاق بیفته، احتمالش خیلی زیاده که دقیقاً‌ همین واکنش رو از خودتون نشون بدید. دلیلش اینه که ما برای اینکه تصمیم بگیریم در لحظه‌ی حال چجوری عمل کنیم، معمولاً به گذشته‌ی خودمون رجوع میکنیم. به عبارتِ دیگه، برای اینکه بدونیم چکار باید بکنیم، از خودمون الگو میگیریم، و البته از دیگران. در نتیجه، رفتارهای گذشته‌مون تبدیل به الگوی ما برای رفتارهای فعلی‌مون میشن و رفته رفته باورمون میشه که این الگو الگوی خوب و معقولیه. اسمِ این فرایند «ارجاع به خویشتن»ه. خلاصه‌ش این میشه که ما برای یادآوریِ احساسات‌مون حافظه‌ی ضعیفی داریم. مثلاً کدوم‌یکی از ما یادش میاد که جمعه‌ی هفته‌ی پیش ساعتِ شیشِ بعداز‌ظهر چه احساسی داشته؟ از طرفی، ماها ذاتاً رفتارهای گذشته‌مون رو از روی احساساتِ گذشته‌مون به یاد میاریم. و چون به خوبی یادمون نمیاد که وقتی به دوستمون فحش دادیم یا با همکارمون بد حرف زدیم دقیقاً چه احساسی داشتیم، یادمون هم نمیاد که چه رفتاری در اون لحظه انجام دادیم، و در نتیجه مجدداً دفعه‌ی بعد هم همون رفتارو تکرار میکنیم.
برای همینم، چه بسا تصمیماتِ کوتاه‌مدتِ احساسی‌مون‌، روی تصمیمهای بلندمدت‌مون تأثیر بذارن. بنابراین باید خیلی بیشتر مراقبِ تصمیم‌گیری‌هامون باشیم.
پس دفعه‌ی بعدی که بچه‌هاتون کفرتون رو درآوردن، یادتون باشه که حفظِ آرامش، هم از خسارتهای کوتاه‌مدت و هم بلندمدت جلوگیری میکنه. اگه سرشون داد بزنید ممکنه گریه کنن، و این اعصابِ شما رو بیشتر خرد میکنه. به علاوه، این کار ممکنه الگوی موندگاری رو در شما ایجاد میکنه که باعث بشه دائم از کوره در برید.


خلاصه صوتی کتاب جنبه مثبت بی‌منطق بودن

برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب جنبه مثبت بی‌منطق بودن و تمام 365 کتاب‌ (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتاب‌ها به شما کمک میکنن در تمام زمینه‌های زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمان‌های مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب‌ خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت می‌کنیم که صرف هزینه‌های 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.

خلاصه کتاب های مشابه « کتاب جنبه مثبت بی‌منطق بودن »

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...