0
{{item.title}} {{item.subtitle}}
{{item.total|number}} تومان
حذف
سبد خرید شما خالی است.

خلاصه متنی رایگان کتاب سرزمین موعود


سالِ دوهزاره. توی لس‌آنجلس، مجمعِ ملیِ دموکراتیک قراره شروع به کار کنه، و باراک اوباما هفته‌ی مزخرفی داشته

همین تازگیا بدترین شکستِ عمرِ کوتاهِ سیاسی‌ش رو تجربه کرده و با اختلافِ سی درصد، از رقیبش توی مجلسِ نمایندگان شکست خورده. 

از همه بدتر اینکه وقتی واردِ لس‌آنجلس میشه، آژانسِ کرایه‌ی ماشین، کارتِ اعتباریشو قبول نمیکنه. و وقتی بالاخره خودشو به مجمع میرسونه، به مدارکش مشکوک میشن و حتی نمیتونه پاشو داخلِ مجمع بذاره.

 تیرِ خلاص وقتی بهش میخوره که توی یک مهمونیِ آخرِ شب راهش نمیدن. اینجاست که اوباما از خیرِ لس‌آنجلس میگذره و برمیگرده سمتِ فرودگاه.

داستانِ اوباما میتونست همینجا تموم بشه. اون زمونا، اوباما صرفاً یه سناتورِ ساده از ایالتِ ایلینوی (Illinois) بود. اما غیر از کارتهای اعتباریِ پر از بدهی و اعتبارِ نه‌چندان کافی برای حضور توی مهمونی‌های لس‌آنجلس، چیزای دیگه ای هم داشت: رؤیای اینو داشت که آمریکاییها رو از هر حزب و مسلک و نژاد و قشر و طبقه ای که هستند با هم متحد کنه. سالِ 2000 کم مونده بود از این رؤیاش دست بکشه. اما نکشید.

 و چهار سالِ بعد، توی مجمعِ بعدیِ دموکراتها، سخنرانِ اصلیِ مجلس بود. چهار سالِ بعد، اولین مردِ سیاهپوستی بود که حاضر شده بود از حزبِ دموکرات نامزدِ ریاست‌جمهوری بشه.

شاید  فکر کنید که بقیه‌ش دیگه تکرارِ مکرراته. اما زندگیِ واقعیِ اوباما خیلی پرفراز‌ونشیب‌تر از اون چیزیه که اکثرِ مردم تصور میکنن. 

پسربچه‌ی معمولیِ دیروز که موادِ مخدر مصرف میکرد و نمره‌های متوسط میگرفت، حالا به عنوانِ اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا انتخاب شده بود و جاش توی کاخِ سفید بود و دستور به شبیخونی داده بود که منجر به مرگِ اسامه بن لادن شده بود.

 این کتاب، که ما اینجا براتون خلاصه‌ش کردیم، برای اولین بار سرکی میکشه به خصوصی‌ترین افکار و رویدادهای زندگیِ باراک اوباما، از همون کودکی تا سالِ 2011.

توی این خلاصه‌کتاب به این سؤالات هم پاسخ میدیم:

وقتی که اوباما اطلاعاتش درباره ی فوکو و مارکس رو به رخ میکشید، دقیقاً سعی داشت چجور زنایی رو جذبِ خودش کنه؟

اوباما توی کاخِ سفید، روزی چندتا سیگار میکشید؟ و چی باعث شد که ترکش کنه؟ و؛

میچ مک‌کانل (Mitch McConnell) توی صحنِ سِنا چه حرفِ تندی به جو بایدن گفته بود که بایدن هیچ وقت فراموشش نمیکرد؟


باراک حسین اوباما بچه ی بدی نبود

سالِ 1961 به دنیا اومد و با مادرش و پدربزرگ و مادربزرگش توی شهرِ هونولولو، مرکزِ ایالتِ هاوایی، زندگی میکرد. اما نه مادرش و نه پدربزرگ و مادربزرگش، هیچکدوم فکرشم نمیکردند که یه روزی حتی شغلِ اداری پیدا کنه، چه برسه به اینکه بخواد رئیس جمهور بشه. باراک یه دانش‌آموزِ متوسط بود و بسکتبالش هم بد نبود. تنها چیزی که واقعاً بهش علاقه نشون میداد پارتی و مهمونی رفتن بود.

اما از یه مقطعی توی دبیرستان شروع کرد به پرسیدنِ‌ سؤالایی که پدربزرگ و مادربزرگش نمیتونستن از عهده‌ی جواباش بربیان. مثلاً: چرا اکثرِ بسکتبالیست‌های حرفه‌ای سیاهپوستن؟ اما هیچ کدوم از مربیاشون سیاهپوست نیستن؟ چرا کسایی که به نظرِ مادرش آدمای خوب و محترمی‌ان، این همه به لحاظِ مالی مشکل دارن؟ برای گرفتنِ جوابِ این سؤالا، رفت سراغِ کتابها.

همین عادتِ سیری‌ناپذیرش به مطالعه باعث شد تا وقتی که سالِ 1979 واردِ کالجِ اُکسیدنتال (Occidental) در لس‌آنجلس شد، یه حسِ احترام نسبت به سیاست پیدا کنه. توی کالج کماکان به مطالعاتش ادامه داد اما  هدفش بیشتر تحتِ تأثیر قرار دادنِ دخترا بود. 

درباره ی میشل فوکو مطالعه میکرد تا با اون دخترِ زیبای سراپا مشکی‌پوش ارتباط برقرار کنه. درباره‌ی مارکس مطالعه میکرد تا اون دانشجوی دخترِ لاغر‌اندامِ جامعه‌شناسی رو که هم‌خوابگاهیِ خودش بود تحتِ تأثیر قرار بده.

 اگرچه با این کارا توفیقِ ‌زیادی توی جذبِ دخترا حاصل نکرد، اما درباره ی تئوریِ سیاست چیزایی یاد گرفت.

وقتی واردِ دانشگاهِ کلمبیا شد تمامِ فکر و ذکرش سیاستِ عملی بود. علاقه‌ی مفرطش به سیاست باعث شده بود آدمی نباشه که بشه باهاش خوش گذروند. اینو، معدود دوستایی که داشت هم بهش یادآوری کرده بودند. اما خودش تنهایی با ایده‌های خودش خوش بود. فقط به جایی نیاز داشت که اونها رو عملی کنه.


بعد از فارغ التحصیلی، یه شغل توی شیکاگو پیدا کرد

با یه گروه کار میکرد که سعی داشتن ثبات رو به مردمی که از تعطیلیِ کارخونه‌های فولاد ضرر دیده بودند، برگردونن. این کار بالاخره باعث شد سرش از توی کتابای تئوری بیرون بیاد و به صدای مردمِ واقعی گوش بده تا مشکلاتِ واقعی‌شونو بشنوه. ضمناً بهش کمک کرد تا هویتشو به عنوانِ یه مردِ سیاهپوستِ دورگه قبول کنه.

با این وجود، از تأثیرگذاریِ خودش هنوز راضی نبود. تغییرات خیلی کند انجام میشد. قدرتِ بیشتری میخواست، قدرتِ اختصاصِ بودجه و تدوینِ سیاستهایی که به این مردمِ آسیب‌دیده، واقعاً بتونه کمک کنه.

 تصمیم گرفت برای دانشکده‌ی حقوقِ دانشگاهِ هاروارد درخواست بده. و قبول هم شد. پاییزِ سالِ بعد، روانه‌ی بوستون شد تا مرحله‌ی جدیدی از زندگیِ خودشو شروع کنه.

اما از قرارِ معلوم، تجربه‌ی اوباما توی دانشکده‌ی حقوق هم شبیهِ تجربه‌ش توی کالج از آب دراومد. تمامِ وقتشو میذاشت روی مطالعه درباره‌ی اجتماع و تمدن. 

منتها این بار، نتیجه‌ی بهتری گرفت: به عنوانِ سرپرستِ نشریه‌ی قانونِ دانشگاهِ هاروارد انتخاب شد؛ اولین کتابشو تونست منتشر کنه، و پیشنهادهای شغلیِ پردرآمد و سطح بالا به سمتش سرازیر شد.

این پیشنهادها رضایت‌بخش بودند، اما دستِ تقدیر، اوباما رو به مسیرِ دیگه ای سوق داد.


اولین نقطه‌ی عطفِ واقعیِ زندگیِ اوباما سالِ 200 بود

به نظر میومد که زندگیش روی رواله:‌ با‌ یه وکیلِ تیزهوش و خوش‌سیما، اهلِ شیکاگو، به نامِ میشل، ازدواج کرد و صاحبِ یه دخترِ زیبا به اسمِ مالیا (Malia) شدند.

 دوتا شغل توی شیکاگو داشت:‌ یکی حرفه‌ی وکالت و یکی هم تدریسِ وکالت. تازه، برای مجلسِ سنا هم نامزد شد و رأی آورد، اونم دوبار.

اما این چیزا قانعش نمیکرد. علیرغمِ اینکه میشل بارها بهش گفته بود که به حضورش بیشتر نیاز داره، اما اوباما تصمیم گرفته بود این بار شانسش رو توی مجلسِ نمایندگان امتحان کنه. این کار جسارتِ زیادی میخواست؛ چون رقیبش یه نماینده‌ی محبوب بود که از چهار دوره پیش توی مجلسِ نمایندگان جا خوش کرده بود.

 اوضاع بر وفقِ مراد پیش نرفت و با اختلافِ 30 درصدی، از این رقیبِ کله‌گنده‌ش باخت.

وقتی با دقت به انتخابهاش نگاه کرد، متوجه شد به این مسیری که توش افتاده علاقه ای نداره: توی رقابتی که معلوم بود نمیتونه پیروز بشه، با کله‌شقی شرکت کرده بود و از اون بدتر اینکه خونواده‌شو به امونِ خدا رها کرده بود.

با همه‌ی اینا، نتونست خودشو مجاب کنه که از سیاست به طورِ کامل کنار بکشه. اتحادِ مردمِ آمریکا با هر سلیقه‌ی سیاسی و از هر طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی و از هر نژادی، هنوزم آرزوی شب و روزش بود. مشکل اینجا بود که این نوع سیاست در قد و قواره‌ی رقابتهای محلی نبود.

 حداقل جایگاهی که میشد این رؤیا رو توش محقق کرد چیزی در حدِ مجلسِ سنا بود. برای همین، عزمش رو جزم کرد تا یه بارِ دیگه هم تلاش کنه. اگه این بار هم شکست میخورد، کلاً برای همیشه دست از سیاست میکشید. میشل با بی‌میلی براش آرزوی موفقیت کرد.


این بار، اوباما به یک اسلحه‌ی سری دست پیدا کرده بود به نامِ دیوید اکسلراد (David Axelrod)، روزنامه‌نگار و مشاورِ سیاسی و رسانه‌ای

مشورت با اکسلراد خیلی زود نتیجه داد: قبل از اینکه اوباما حتی اعلامِ کاندیداتوری بکنه، سخنرانیش در مخالفت با جنگِ عراق، توی وبسایتها و شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد. اون موقع، زیاد سری توی فضای مجازی نداشت. اما به لطفِ ستادِ انتخاباتیش، واردِ دنیای آنلاین شد. 

حرکتِ رو به جلو شروع شده بود. کمکهای مالی و داوطلبانه به سمتشون سرازیر شد. اوباما و ستادش متوجه شدند که یه برگِ برنده دستشونه: سخنرانیهای اوباما از مشکلاتِ واقعیِ مردم میگفت و کاندیداتوریش نورِ امید رو که توی دلِ مردم خاموش شده بود، دوباره زنده میکرد.

سالِ 2004، قبل از انتخابات، یک فرصتِ تکرارنشدنی نصیبش شد. به مجمعِ ملیِ دموکراتیک دعوتش کردند تا نطقِ اصلی رو ایراد کنه. 

در حالی که توی هتلش در شهرِ اسپرینگ‌فیلدِ (Springfield) ایالتِ ایلینوی لم داده بود، شروع کرد به نوشتنِ متنِ سخنرانی روی دفترچه یادداشتِ‌ زردرنگِ مخصوصِ وکلا. سعی کرد سیاستهایی که از دورانِ کالج تا به امروز دنبالشون رفته بود رو خلاصه کنه و درسهایی که از والدین و پدربزرگ و مادربزرگش یاد گرفته بود رو هم چاشنیِ کار کنه. 

تصمیم گرفت عنوانِ سخنرانیش رو چیزی بذاره که زمانی که شیکاگو بود، از یک کشیش شنیده بود: «شهامتِ امید».

لحظه، لحظه‌ی سرنوشت‌سازی بود. آخرین باری بود که میتونست به صورتِ ناشناس واردِ یه اتاق بشه. چند هفته بعد با کسبِ اکثریتِ آراء، پیروزِ انتخاباتِ سنا شد.


بعد از سخنرانیش توی مجمع، خیلی زود هجمه‌های تبلیغاتی براش مشکل‌ساز شد و زندگیِ عادی و روزمره‌ رو براش مشکل کرد

یه روز بعد از یه بازدیدِ پرحاشیه از باغ‌وحشِ پارکِ لینکلن (Lincoln Park) دخترش مالیا بهش پیشنهاد داد که یه اسمِ مستعار مثلِ جانی مک‌جان (Johnny McJohn) برای خودش انتخاب کنه تا ناشناس بمونه.

 میشل با حاضرجوابی گفت: اگه بابات بخواد واقعاً ناشناس بمونه تنها راهش اینه گوشاشو عمل کنه و بده عقب!

درست از روزی که توی مجمعِ ملیِ دموکراتِ پشتِ تریبون رفت، همه بهش میگفتند که یه روزی رئیس جمهور میشه. البته باورِ قلبیِ خودش این نبود.

 اما رفته رفته فهمید که کاندیدا شدن برای ریاست جمهوری اونقدرا هم غیرممکن نیست. رسانه‌ها دست از سرش برنمی‌داشتند، با اینکه بارها این پیشنهادو رد کرده بود.

 وقتی هری رید (Harry Reid)، سناتورِ ایالتِ نوادا بهش گفت باید روی این پیشنهاد فکر کنه، موضعِ سرسختانه‌ش نرم شد. اما اتفاقی که در نهایت نظرشو تغییر داد ملاقاتش با سناتور تد کندی (Ted Kennedy) بود.

 تِد کِنِدی، که چهره‌ش یادآورِ دو برادرِ معروفش یعنی جان اف کندی و رابرت کندی بود،  توی چشمهای اوباما نگاه کرد و بهش گفت: «لحظه‌هایی مثلِ این دیگه تکرار نمیشن. شاید فکر کنی آمادگی‌شو نداری. اما تو نیستی که زمانو انتخاب میکنی، زمان تو رو انتخاب میکنه.»

بالاخره، اوباما اعلام کرد که فوریه‌ی 2007 برای انتخاباتِ ریاست جمهوری نامزد میشه، بعد یکراست رفت ایالتِ آیووا (Iowa) تا هزینه‌ی شرکت توی انجمنهای حزبیِ این ایالت رو که نقشِ خیلی مهمی توی انتخاباتِ مقدماتی داشتند پرداخت کنه. هزاران نفر از مردم اومده بودند تا ببیننش. یکی از سیاست‌مدارای کهنه‌کارِ ایالتِ آیوا گفته بود: «این اصلاً عادی نیست.»


اما اوباما گزینه‌ی مطمئنی نبود

یه کاندیدای جوان و بی‌تجربه بود و از همه بدتر اینکه استادِ دانشگاه بود. به جای اینکه مخلصِ کلامو بگه، سعی میکرد به سؤالاتِ خبرنگارا «جوابهای مفصل» بده، در حالی که بقیه ی کاندیداها که باتجربه‌تر بودند سعی میکردند از مصاحبه‌هاشون به عنوانِ تریبونی برای انتقالِ پیامهای خودشون استفاده کنن.

کمپینِ اوباما دو مزیتِ خیلی برجسته داشت. اول اینکه یه تیمِ کارکشته به سرپرستیِ دیوید اکسلراد اونو اداره میکردند. و دوم اینکه پول داشت. 

هرقدر کمپین گسترده تر میشد، ماهیتِ حامی‌های مالیش تغییر میکرد و خیّرینِ بزرگ جای خودشون رو به حامی‌های کوچیک و مردمی میدادند. به علاوه، لشکری از داوطلبای جوون و مشتاق هم پشتشون بودند که گروه گروه برای کمک به کمپین اعلامِ آمادگی میکردند.

همزمان با اوباما کاندیداهای دیگه ای هم فعالیت میکردند، از جمله هیلاری کلینتون که خیلیا حدس میزدند نماینده‌ی نهاییِ دموکراتها باشه. 

بعد از جروبحثِ پرسروصدای اوباما و کلینتون روی باندِ فرودگاهِ شهرِ دِ موین (Des Moines)، خصومت‌ها بینِ کمپین‌های این دو تا کاندیدا  به اوجِ خودش رسید.

اما تاکتیکهای زیرپوستیِ کمپینِ کلینتون و اون مشاجره ی پرسروصدا تأثیرِ چندانی نداشت. اوباما با رأی قاطع و اختلافِ هشت درصد، توی ایالتِ آیووا پیروز شد. رقابت آغاز شده بود.


طعمِ خوشِ پیروزی توی آیوا دوومی نداشت

اوباما توی رقابتِ انتخاباتیِ بعدی ایالتِ نیوهمپشایر (New Hampshire) رو واگذار کرد. اما این بار به این باخت به دید یکی از مهمترین لحظاتِ رقابتش نگاه میکرد. حالا فهمیده بودند که کار اونقدرها هم که به نظر میرسه آسون نیست. تیمِ اوباما دوباره واردِ صحنه شد.

موانع یکی دوتا نبود. از یکی از دوستای قدیمی‌ِ اوباما که کشیشی بود به اسمِ جرمیا رایت (Jeremiah Wright)، یک فایلِ صوتی بیرون اومد که توی اون، خطاب به حضارِ کلیسا اظهاراتِ نسنجیده ای درباره ی برتریِ سفیدپوستا و زیردستیِ سیاهپوستا به زبان آورده بود. 

این اتفاق روی روابطِ اوباما با جامعه‌ی سیاهپوستای آمریکا تأثیرِ منفی گذاشت. یه عده‌شون به این نتیجه رسیدند که آمریکا برای روی کار اومدنِ یه رئیس جمهورِ سیاهپوست آمادگی نداره؛ بعضیاشونم عقیده داشتند که اوباما به اندازه ی کافی سیاه نیست که بخواد نماینده ی این جامعه باشه.

فقط جامعه‌ی سیاهپوستا نبودند که با اوباما مشکل داشتند. مطبوعاتِ جناحِ راست هم به یه مشت شایعاتِ احمقانه دامن می‌زدند و متهمش میکردند که فروشنده‌ی موادِ مخدره یا یه همجنس‌بازِ تن‌فروشه.

 هجمه‌های موذیانه‌تری هم بود که هم خودش و هم میشل رو نشونه رفته بود. از جمله، خبرگزاریِ فاکس نیوز توی یکی از بخشها گفته بود: میشل همسرِ سابقِ اوباماست.


اما با همه ی اینها، اوباما همچنان پیروزِ میدون بود

توی کارولینای جنوبی، با دیدنِ مشارکتِ بی‌سابقه‌ی سیاهپوستا روحیه گرفت. مردم از هر طیفی، توی کاروان‌های تبلیغاتیِ اوباما به هیجان میومدن.

 بعد از هر بار سخنرانیش توی جمع، هواداراش فریاد میزدن و اشک میریختن، دست به سر و صورتش میکشیدن و ازش میخواستن هواشونو داشته باشه.

 این تجمعات به اوباما و تیمش انرژی میداد. اما از طرفی هم، از اینکه میدید داره تبدیل به روزنه‌ی امیدِ میلیونها نفر از مردمش میشه احساسِ نگرانی میکرد. نکنه امیدشون رو ناامید کنه؟

و اینجا بود که دوباره کشیش رایت خبرساز شد. یه کلیپ بیرون اومد که تمامِ اظهاراتِ تحریک‌آمیزی که این شخص توی این سالها گفته بود رو کنارِ هم چیده بود، از جمله این حرف که «خدا آمریکا رو لعنت کنه».

 این فیلم بابِ دندونِ رأی‌دهنده‌های جمهوری‌خواه بود که از تصورِ اینکه یه سیاهپوست بخواد رئیس جمهورِ آمریکا بشه هم حالشون بد میشد. حتی خوش‌بین‌ترین اعضای کمپین هم اعتراف کردند که دیگه از این یکی نمیتونن جونِ سالم به در ببرن.

اوباما تصمیم گرفت دل به دریا بزنه. چند روز فقط روی یه سخنرانی درباره‌ی بحثِ نژاد کار کرد. میخواست به آمریکایی ها اعلام کنه که کشیش رایت فقط بخشی از داستانه، نه همه‌ی داستان. 

مادربزرگِ سفیدپوستش هم، که گاهی اوقات از رد شدن از کنارِ سیاهپوستای توی خیابون میترسید فقط بخشی از داستان بود، نه همه‌ش. اوباما عزمش رو جزم کرده بود که به هر قیمتی که هست حرفاشو بزنه، چه سخنرانیش بگیره چه نگیره.


نیازی هم نبود نگران باشه، سخنرانیش گرفت

در عرضِ 24 ساعت، یه میلیون نفر تماشاش کردند، که در زمانِ خودش رکورد محسوب میشد.

موفق شده بود آبِ ریخته‌شده رو جمع کنه. با پیروزیهایی که توی دورِ بعدیِ انتخاباتِ مقدماتی نصیبش شد، مسلّم شد که اوباما نماینده‌ی دموکراتها هست.

وقتی اوباما میخواست برای خودش دستیار انتخاب کنه، جو بایدن اولین گزینه‌ش نبود. در ظاهر، این دو نفر، نقطه‌ی مقابلِ هم بودند. بایدن، که نوزده سال از اوباما بزرگتر بود، یه سناتورِ حرفه ای و باتجربه بود، درحالی که اوباما تازه‌کار و جوون بود. 

خونگرمی و شوخ‌طبعیِ بایدن زمین تا آسمون با رفتارِ سرد و رسمیِ اوباما تفاوت داشت. با این حال، آدمِ باهوش و دلسوزی بود، شنونده‌ی خوبی بود و از همه مهمتر اینکه احساسات داشت. برای همین، برای اوباما تصمیم‌گیری زیاد سخت نبود.

وقتی جان مک‌کین (John McCain)، نماینده‌ی جمهوری‌خواه‌ها هم دستیارِ انتخاباتیشو معرفی کرد، اوباما توی نظرسنجیها دستِ برتر رو داشت.

 وقتی جو بایدن اسمِ دستیارِ مک‌کین رو شنید، پرسید: «سارا پالین (Sarah Palin) دیگه کیه؟». طولی نکشید که هم مردم و هم بایدن جوابِ این سؤالو گرفتند.

سارا پالین فرماندارِ ایالتِ آلاسکا بود، یه دخترِ کاملاً محافظه‌کار، اهلِ یه شهرِ کوچیک با شخصیتی خجالتی و روحیه‌ی کارگری. توی خیلی از مسائل، نمیدونست داره درباره ی چی حرف میزنه، اما برای رأی‌دهنده‌ها که از دیدنِ کسی مثلِ اون به هیجان می‌اومدند، این چیزا اهمیتی نداشت. 

وقتی پای وفاداریِ حزبی و دسیسه‌های سیاسی مطرح بود، همه چیز رنگ میباخت.

جان مک‌کین مردِ خوبی بود. اوباما توی مجلسِ سنا شاهدِ شجاعت و جسارتش بود. اما حزبِ جمهوریخواه و احساساتِ پوپولیستیِ هواداراش، رفته رفته داشت اونو از تعادل خارج میکرد.

با این حال، مک‌کین و پالین بزرگترین مشکلِ اوباما نبودند. سیستمِ اقتصادِ جهانی داشت از هم میپاشید و هیچ معلوم هم نبود که کِی دوباره ترمیم بشه. اصلاً آیا ترمیم میشه یا نه.


اواخرِ سالِ 2007، وقتی بزرگترین بانکهایی که وامهای مسکنِ بی‌پشتوانه میدادن شروع کردند به اعلامِ ورشکستگی، همه چیز یهو از هم پاشید

مؤسسه‌های مالی میلیاردها دلار اعلامِ خسارت کردند، بازارهای مالی ریزش کردند، و بهارِ سالِ 2008 آمریکا واردِ دوره‌ی رکود شد.

کمپینِ مک‌کین از همون اول گیج و سردرگم بود. و وقتی مک‌کین با یک حرکتِ مذبوحانه، کمپینش رو به حالتِ تعلیق درآورد تا ظاهرا به بحرانِ مالی رسیدگی کنن، تقریباً برای همه روشن شد که اوباما برنده‌ی انتخاباته.

 یکی از هنرمندای آمریکایی به اسمِ شفرد فِیری (Shepherd Fairey) پوستری طراحی کرده بود با نامِ امید که توی این پوستر، صورتِ اوباما با رنگهای قرمز و سفید و آبی تصویر شده بود و پایینِ پوستر کلمه‌ی «امید» درج شده بود.

 این پوستر همه جا به چشم میخورد. والِری جارت (Valerie Jarrett)، دوستِ قدیمیِ اوباما بهش گفته بود: «تو یک پدیده‌ی جدیدی.» 

روزِ انتخابات، اوباما به بازیِ بسکتبال مشغول شد، بعد خیابونهای خلوتِ شیکاگو رو به سمتِ هتلِ مرکزِ شهر پشتِ سر گذاشت، جایی که خودش و خونواده‌ش قرار بود نتایج رو از اونجا شاهد باشن. وقتی اعلامِ نتایج شروع شد، اوباما کنارِ مادرزنش به اسمِ ماریان رابینسون (Marian Robinson) نشست. 

ماریان متعلق به همون نسلی بود که تصورِ رئیس جمهور شدنِ یک سیاهپوست براشون مثلِ پروازِ پنگوئن‌ها بود. وقتی دید ایالتها یکی یکی دارن آبی‌رنگ میشن، گفت: «مگه میشه همچین چیزی؟»


یه رئیس جمهور از لحظه ای که رأی میاره، سرش خیلی شلوغ میشه

اما زمستونِ 2008، فقط یه چیز برای اوباما واقعاً مهم بود: جلوگیری از فروپاشیِ اقتصاد. بازارِ سهام 40 درصد ریزش کرد. برای دو میلیون و سیصد خونه که اقساطِ وامِ مسکنشون پرداخت نشده بود، دستورِ توقیف صادر شده بود.

 میزانِ داراییِ خانواده‌ها پنج برابرِ دورانِ رکودِ بزرگ کاهش پیدا کرده بود. اینقدر اوضاع خراب بود که اوباما دوباره رفت سمتِ سیگار، روزی تا 10 نخ میکشید.

اولین چیزی که باید انجام میداد تصویبِ یه لایحه‌ی تشویقی بود که پول رو به اقتصاد تزریق کنه تا زمانی که دوباره بتونه به جریان بیفته. 

توی این لایحه‌ی پیشنهادی، مزایای متعددی در نظر گرفته شده بود: بسته‌های معیشتیِ بیشتر، گسترشِ چترِ بیمه‌ی بیکاری، معافیتِ مالیاتیِ قشرِ متوسط، و کمکِ مالی به ایالتها برای جلوگیری از تعدیلِ معلما، آتش‌نشانها و بقیه‌ی کارکنان. اما احتمالِ رأی آوردنش توی کنگره پایین بود.

حقیقت این بود که کنگره اون زمونا عملکردِ چندان خوبی نداشت. از فراجناحی بودن فقط یاد و خاطره‌ش باقی مونده بود. حتی توی یک چنین شرایطی، اکثرِ سیاستمدارای مطرح، دودستی به صندلی‌های قدرتشون چسبیده بودن. 

نسلِ جدیدی از سیاستمدارا روی کار اومده بودند که دنباله‌روِ امثالِ سارا پالین و نوت گینگریچ (Newt Gingrich) و راش لیمبو (Rush Limbaugh) بودن و هیچ جوره سازش نمی‌کردند.


سردسته‌ی اینا میچ مک‌کانل بود، رهبرِ جمهوریخواهانِ مجلسِ سنا

مک‌کانل یه آدمِ گوشت‌تلخ و نچسب بود که بیشتر به حزب و حزب‌بازی علاقه داشت تا جزئیاتِ سیاست. 

ضمنِ اینکه ادبِ درست و حسابی‌یی هم نداشت: جو بایدن به اوباما گفته بود یه بار توی صحنِ سنا، وقتی رفته بود سمتِ مک‌کانل تا باهاش درباره ی بخشی از قوانین صحبت کنه، باهم بگومگو کرده بودند و مک‌کانل مثلِ پلیسِ سرِ چهارراه، دستاشو بالا برده بود تا ساکتش کنه.

 بعد گفته بود: «من برات نگرانم،‌ احتمالاً ذهنتو شست‌وشو داده‌ن.» 

اوباما قول داده بود که با هر دو حزب کار کنه. اما هرچی بیشتر میگذشت، همکاریِ جمهوری‌خواها کمتر میشد. شنیده بود که میچ مک‌کانل حزبشو مجاب کرده تا درباره ی لایحه‌ی تشویقی، با اعضای کاخِ سفید حتی صحبت هم نکنن، تا از این راه مانع از موفقیتِ اوباما بشه، حالا هر پیامدی که میخواد برای کشور داشته باشه مهم نیست.

بالاخره روزِ رأی‌گیری رسید و هیچ کدوم از جمهوری‌خواه‌ها به این لایحه‌ که اسمش قانونِ ریکاوری بود رأی ندادند.

 البته توی مجلسِ نمایندگان، به قدرِ کافی نماینده‌ی دموکرات وجود داشت که تصویبش کنن، و تصویب هم شد، اما این سنگ‌اندازیِ دسته‌جمعیِ جمهوریخواها در حکمِ شیپورِ جنگ بود، جنگی که مک‌کانل و دوستای جون‌جونیش به مدتِ هشت سال با اوباما ادامه‌ دادند.

این مخالفتها و مقاومتهای جمهوریخواه‌ها، توی همون چند هفته‌ی اولِ ریاست‌جمهوریِ اوباما شدت گرفت و باعث شد دیدِ رسانه‌ها و افکارِ عمومی نسبت به این لایحه تغییر کنه. علاوه بر اون، چنان تفرقه و دودستگی‌یی توی سیاست و جامعه‌ی آمریکا ایجاد کرد که هنوز که هنوزه با پیامدهای بی‌سابقه و گسترده‌ش دست به گریبونیم.


اوباما صد روز بعد از شروعِ ریاست‌جمهوریش، یه روز با تیم گیتنر (Tim Geithner)، وزیرِ خزانه‌داری دیدار کرد

اوباما همیشه با نگاه به صورتِ گینتر میتونست بفهمه که اوضاع چقدر وخیمه. اما این بار ظاهراً فرق میکرد: به نظر میرسید گشایشی توی اقتصاد حاصل شده.

تا اون لحظه، بحرانِ اقتصادی به تمامِ گوشه‌وکنارِ عالَم سرایت کرده بود و توی اجلاسِ سرانِ g20 که سالِ 2009 توی لندن برگزار شد، به موضوعِ اصلیِ گفت‌وگو تبدیل شده بود.

 اوباما می‌بایست کلِ سرانِ g20 به خصوص کشورهای سرکشی مثلِ چین و روسیه رو قانع کنه که طرحِ «مشوقِ مالی» اقدامِ صحیح و به‌جاییه. توی اروپایی‌ها، آنجلا مرکل و نیکولا سارکوزی چهره‌های جدیدی محسوب میشدند.

 مرکل یه رهبرِ صبور و دقیق بود با چشمای آبیِ روشنی که گاهی وقتا عواطف و احساساتش رو برملا میکرد. اون و اوباما خیلی زود با هم روابطِ حسنه‌ برقرار کردند. 

اما سارکوزی فورانِ خشم و هیجان بود. اوباما از اینکه فهمید سارکوزی کفشِ پاشنه‌مخفی پوشیده خنده‌ش گرفته بود.

بعد از تملّقاتی که توی اینجور نشست‌ها مرسوم بود، بالاخره سرانِ G20 روی مشوّقِ مالی توافق کردند. سارکوزی اینقدر ذوق کرده بود که با اسمِ گیتنر شروع کرد به ریتم گرفتن، جوری که باعثِ ناراحتیِ مرکلِ کم‌حرف شد.


وقتی اوباما به آمریکا برگشت، تد کندی بهش یه هدیه داد: یه سگِ پرچگیز واترداگ (Portuguese water dog)

اونا اسمِ این پشمالوی سیاه‌وسفیدِ بازیگوش رو بو (Bo) گذاشتند و خیلی زود به یکی از اعضای دوست‌داشتنیِ خونواده ی اوباما تبدیل شد.

تد کندی به یک تومورِ مغزیِ لاعلاج مبتلا شده بود. مسأله‌ی خدماتِ درمانی، خواب و خوراک رو از اوباما گرفته بود. دهها سال بود که سیستمِ درمانیِ آمریکا معیوب بود. 

سالِ 2009، بالای 43 میلیون آمریکایی بدونِ بیمه بودن، و حقِ‌بیمه‌ی خونوادگی از سالِ 2000 نود و هفت درصد افزایش پیدا کرده بود و هزینه‌های درمانی سر به ‌فلک کشیده بود.

تیمِ اوباما نگرانِ این بودن که نکنه اوباما با یک حرکتِ انقلابی، بحثِ خدماتِ درمانیِ همگانی رو مطرح کنه و طرحش شکست بخوره. توی اون آشفته‌بازارِ کنگره، به تصویب رسوندنِ قانونِ خدماتِ درمانی خیلی بعید بود.

 اما از طرفی، به خاطرِ وضعیتِ رکود، محبوبیتِ اوباما توی نظرسنجی ها داشت پایین میومد. اوباما توی فکرِ این بود که میلیونها نفر از مردم رو از خدماتِ درمانی برخوردار کنه و از اینکه ترسش بخواد مانعِ این کار بشه احساسِ عذاب وجدان میکرد. 

توی یه کنفرانسِ خبری در همین زمینه، کنِدی کنارِ اوباما بود. این تقریباً آخرین حضورش در ملأِ عام بود.

سیاست‌گذاری‌های یک چنین قانونی طبیعتاً بسیار پیچیده بود، برای همین اوباما اصرار داشت که لایحه‌ش به گونه ای تدوین بشه که لااقل بخشی از جمهوری‌خواه‌ها ازش حمایت کنن. اما جمهوریخواه‌ها طرح‌های دیگه ای داشتن.


جمهوریخواها از همون اول با طرحِ درمانِ مقرون‌به‌صرفه که به قانونِ «اوباماکِر» معروف بود مخالفت میکردند

بعد از کلی افکارسنجی به این نتیجهرسیدند که اگه توی اذهانِ عمومی این طرح رو تلاشی برای تسخیرِ ارکانِ حاکمیت جا بندازن، رأی‌دهنده‌های جمهوری‌خواه خونشون به جوش میاد. مک‌کانل دقیقاً با استفاده از همین تعبیر شروع کرد به هجمه علیهِ این لایحه.

تلاشهای جمهوری‌خواها برای تحریکِ مردم داشت جواب میداد. تابستونِ 2009، تی‌پارتی (Tea Party) یا همون حزبِ چای روی کار بود. 

حزبِ چای دستپختِ جناحِ راست بود برای اینکه از طریقِ بولد کردنِ ترسها و نگرانی‌های رأی‌دهنده‌ها، اونا رو جذب کنه. اسمِ «اوباماکر» رو هم همینا روی این طرح گذاشته بودن. 

سرانِ حزبِ چای با استفاده از همون ابزارِ شبکه‌های اجتماعی که زمانی خودِ اوباما برای به قدرت رسیدن ازش استفاده کرده بود، هواداراشون رو علیهِ این قانون شوروندن. 

یکی از صحبتایی که دائم روش انگشت میذاشتن یه شایعه‌ی قدیمی بود که میگفت اوباما در اصل توی کنیا به دنیا اومده و بنابراین صلاحیتِ قانونی برای ریاست‌جمهوری رو نداره.

اوباما توی خودش نمیدید که بتونه یک تنه با این موجِ مخالفتها مقابله کنه. اما میدونست که میتونه به دموکراتهای کنگره کمک کنه تا یه خرده احساسِ قدرتِ بیشتری کنن. 

بنابراین، تیمش ترتیبی دادند که قبل از شروعِ جلسه‌ی مشترکِ کنگره، سخنرانی کنه. اما یه اتفاقِ بی‌سابقه این سخنرانی رو به هم زد: نماینده‌ی کارولینای جنوبی وسطِ حرفای اوباما یهو داد زد: «دورغ میگی!»


اما با همه‌ی اینا، شبِ کریسمسِ سالِ 2009، اوباما بعد از 24 ساعتِ تمام مناظره و بحث و گفت‌وگو، موفق شد قانونِ درمانِ مقرون‌به‌صرفه رو به تصویبِ سنا برسونه

چند ماه بعد، بعد از کشمکش‌های فراوون، توی مجلسِ نمایندگان هم تصویب شد. اوباما و تیمش از این پیروزی سرمست بودند. وعده‌شون عملی شده بود.

ظاهراً برای ترکِ سیگار هم زمانِ خوبی بود. اوباما از اون موقع، دیگه لب به سیگار نزد.

از لحظه ای که اوباما تحلیف شد، تیمش میدونستن که انتخاباتِ میان‌دوره‌ا‌یِ سختی در پیشه. توی این دو سال خیلی سعی کردند تا حزبِ دموکرات بتونه کنگره رو تسخیر کنه و اکثریتِ سنا رو بگیره.

 دستاوردهاشون کم نبود: از نجاتِ اقتصاد از رکود گرفته تا ثباتِ سیستمِ اقتصادِ جهانی. و از همه مهمتر، تصویبِ یه لایحه‌ی درمانیِ بی‌سابقه. همین یه قلم به تنهایی تمامِ دستاوردهای کنگره توی چهل سالِ گذشته رو میکرد تو جیبش. اما اقتصاد هنوز فلج بود. 

 اینکه اگه اوباما نبود اوضاع میتونست بدتر باشه برای مردم اهمیتی نداشت. اونا هنوز توی رنج و سختی بودن. اون سال، دموکراتها 63 کرسی رو توی مجلسِ نمایندگان از دست دادند، و این فجیع‌ترین شکستی بود که از دهه‌ی 1930 به این‌ور نصیبِ این حزب شده بود.

 توی سنا هم اکثریت رو واگذار کردن، و این معناش این بود که کار از این به بعد خیلی سخت‌تر میشد.


اوباما از همون سال‌های اولِ ریاست‌جمهوریِ خودش فهمید که اساساً فردیه که به دنبالِ اصلاحاته، نه تغییراتِ رادیکال

بعضی از سیاست‌های خارجیش هم این دیدگاه رو تأیید میکردن. اما یه سری از اتفاقاتِ خارجی هم مجبورش میکرد توی ارزشهاش تجدیدِ نظر کنه و خلافِ اونها عمل کنه.

جنگِ افغانستان یه نمونه از مواردیه که با رویکردِ رادیکال میتونست فاجعه‌بار باشه. اوضاع و احوالِ این کشور، از حکومتِ فاسد و ناکارآمدش گرفته تا مردمی که اکثراً بابِ میلِ‌ طالبان زندگی میکردن، جوری بود که خروجِ کاملِ نیروهای آمریکایی اصلاً جزءِ گزینه‌ها نبود. 

جالب اینجاست که فرمانده‌های ستادِ مشترک حتی پیشنهادِ استقرارِ نیروهای خیلی بیشتری رو داده بودند و توصیه کرده بودن هفتاد هزار سربازِ دیگه برای مقابله با طالبان به کار گرفته بشه.

تقریباً بلافاصله بعد از اینکه اوباما مجوزِ به‌کارگیریِ سربازهای بیشتر رو صادر کرد، فرماندهانِ ستادِ مشترک و فرماندهِ نیروهای آمریکاییِ مستقر در افغانستان درخواستِ چهل هزار سربازِ دیگه رو دادن! این برای یه رئیس جمهورِ ضدِ جنگ خیلی زیاد بود. اما گزینه‌های دیگه از این بدتر بودن.

توی همین گیر و دار، از کمیته‌ی نوبل هم باهاش تماس گرفتن و گفتن که میخوان جایزه‌ی صلحِ نوبل رو به اوباما بدن. اوباما جا خورده بود. وقتی این خبر رو شنید از معاونش پرسید: «جایزه؟ برای چی؟!».

 اون اصلاً صلحی ایجاد نکرده بود! فقط یه مشت جوونِ دیگه رو به جنگ فرستاده بود! این نشون میداد که بینِ واقعیتِ ریاست‌جمهوریِ اوباما و انتظاراتی که دیگران از اون دارن یه شکافِ بزرگ در حالِ شکل‌گیریه.

چند وقتِ بعد، یه تحولاتی توی خارج اتفاق افتاد که باز مجبورش کرد با شکافی که بینِ واقعیت و ارزشهاش وجود داره مواجه بشه.


سالِ 2010 بود که مصر غرقِ در اعتراضات شد

هزاران معترض توی میدونِ تحریر ریختند و خواستارِ کناره‌گیریِ حسنی مبارک، دیکتاتورِ پیرِ مصر شدن.

اگه اوباما کاندیدا بود یا سناتور بود، تصمیم‌گیری درموردِ حمایت از اصلاحاتِ دموکراتیک آسون بود. اما از اونجا که رئیس جمهور بود، مجبور بود با این حقیقت مواجه بشه که منفعتِ آمریکا توی مصرِ باثباته، یعنی همون مصری که حسنی مبارکِ دیکتاتور توش سرِ کاره، ولو اینکه با دموکراسی در تضاد باشه. 

از اون طرف، تشکیلاتِ اخوان المسلمین هم قدرتمندترین گروهِ سیاسیِ مصر بود. اگه این گروه به قدرت میرسید، توی روابطِ آمریکا و خاورمیانه مشکل ایجاد میکرد.

 در نهایت، اوباما تصمیم گرفت به ندای وجدانش عمل کنه: در حمایت از معترض‌ها حرف بزنه و از مبارک بخواد کناره‌گیری کنه، البته اول توی یک مکالمه‌ی تلفنیِ خصوصی، و بعد در ملأِ عام. کناره‌گیریِ حسنی مبارک در واقع پایانی بود بر یک دوره‌ی تاریخی توی خاورمیانه.

 اما تبعاتی به دنبال داشت که کلِ منطقه رو غرقِ در فاجعه و بلا کرد. هزاران معترض توی سوریه و بحرین به میدون اومدن و چند سالِ بعد هم، آمریکایی ها واردِ لیبی شدند.


اسامه بن لادِن، معمارِ حملاتِ یازدهِ سپتامبر، از دسامبرِ 2001 مفقود شده بود

  اوباما همون اوایل که روی کار اومده بود، به تیمش گفته بود میخواد شکارِ بن لادن رو در اولویت قرار بده. میدونست که آزاد بودنِ بن لادن توی این همه سال باعث شده بود قدرتِ آمریکا به سُخره گرفته بشه و نمکی بود روی زخمِ بازمونده‌های یازدهِ سپتامبر.

سالِ 2010، بالاخره آرزوش محقق شد. تحلیلگرای سازمانِ سیا توی ایبْت‌آبادِ پاکستان (Abbottabad) پناهگاهی رو ردیابی کردند و از این پناهگاه، اطلاعاتی درباره‌ی یک مردِ قدبلندِ 1 و 80 سانتی به دست آوردند که هیچوقت از محدوده‌ی پناهگاه بیرون نمیرفت و زباله‌هاشو به جای بیرون انداختن، می‌سوزوند.

 تعدادِ زنها و بچه‌هاش با اسامه‌بن‌لادن همخونی داشت. برای ورزش کردن، توی باغِ دایره‌ای شکلِ همون پناهگاه پیاده‌روی میکرد. سازمانِ سیا 60 تا 80 درصد احتمال میداد که این شخص خودِ بن‌لادن باشه.

از این به بعدش، بستگی به اوباما داشت که تصمیم بگیره که آیا دستورِ حمله صادر بکنه یا نه، و کیفیتش به چه شکلی باشه. چون این حمله باید بدونِ اطلاعِ پاکستان یا هر غیرِ خودیِ دیگه ای انجام میشد.

 اگه کوچکترین اطلاعاتی به بیرون درز میکرد، عملیات شکست میخورد، چرا؟ چون بن لادن به محضِ اینکه بو میبرد که آمریکایی ها هدف گرفتنش، مسلماً جوری ناپدید میشد که هیچ ردی ازش نمونه.


اوباما بعد از اینکه دو سال این رازِ بزرگ رو مخفی کرد، بالاخره تصمیم گرفت مجوزِ یک عملیاتِ نظامیِ ویژه رو صادر کنه

قرار بود تیمی از یگانِ ویژه‌ی نیروی دریایی، با هلی‌کوپتر از افغانستان به پاکستان پرواز کنن تا به این پناهگاه شبیخون بزنن و بن لادنو بُکُشن و بعد، قبل از اینکه پلیس یا ارتشِ پاکستان متوجه‌ِ حضورشون بشن، بزنن به چاک.

هر روزی که میگذشت استرس‌ها بیشتر میشد.

روزِ حمله، اوباما نتونست زیاد کار کنه. با حالتِ عصبی شروع کرد به ورق‌بازی کردن با تیمش تا زمان بگذره و شب توی پاکستان سایه بندازه. وقتی شبِ پاکستان فرارسید، همراه با تیمش چپیدند توی یک اتاقِ کوچیک و دورِ یک متخصصِ نظامی که اونجا بود حلقه زدند.

 این اولین باری بود که از نزدیک شاهدِ یک عملیاتِ نظامی بود. 20 دقیقه‌ی بعدی، بسیار نفس‌گیر بود. اما تموم که شد، همون چیزی رو شنیدن که منتظرش بودن: بِن لادِن توی سکونتگاهش کشته شده بود.

وقتی خبر پیچید، جمعیتِ زیادی بیرونِ کاخِ سفید تجمع کردند تا این پیروزی رو جشن بگیرن و فریادِ یو.اس.آ، یو.اس.آ سر میدادن، که نشون میداد روحیه‌ی کشور تا حدودی تغییر کرده، لااقل به طورِ موقتی. درست مثلِ سه سالِ پیش که اوباما رأی آورده بود، مردم از اینکه میدیدن کشورشون یه پیروزیِ تاریخی رو تجربه کرده احساسِ رضایت میکردن. 

این اولین بار در طولِ دوره‌ی ریاست‌جمهوریش بود که مجبور نبود بابتِ کاری که کرده دیگران رو قانع کنه.


اوباما بعد از اینکه به تیمِ یگانِ ویژه بابتِ موفقیت‌شون تبریک گفت، به کاخِ سفید برگشت

و در حالی که از بالا به رودخونه‌ی موّاج و پرپیچ‌وتابِ پوتوماک (Potomac) خیره شده بود، یک نفسِ راحت کشید. اون به یک دستاوردِ مهم و تاریخی نایل شده بود.

البته هنوز راهِ طولانی‌یی در پیش داشت. مطمئناً تنشها با مک‌کانل و کنگره‌ی کله‌شقش بیشتر از قبل میشد، راهِ سختی برای پیروزیِ مجدد توی انتخابات در پیش داشت و معلوم نبود باید با چه تصمیماتِ سخت و حقایقِ تلخِ دیگه ای مواجه بشه. اما لا اقل اون شب، میتونست سرِ راحت روی بالش بذاره.

ریاست جمهوریِ اوباما اصلاً  قابلِ پیش‌بینی نبود. مسیری که از نوجوونی تا تبدیل شدن به اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا طی کرد، پر از لغزشها، ناامیدی‌ها و حماقتهای محض بود.

اوباما با خودخواهی، خودبرتربینی و پیش‌داوری‌ جنگید، جنگی که تا به امروز هم ادامه داره.اما وقتی یادگرفت که چطور بینِ جنبه‌های متضادِ وجودی‌ش هماهنگی برقرار کنه، هم تونست توی زندگیِ شخصیش بر این موانع غلبه کنه و هم به پیشرفتِ ملتِ آمریکا امیدوار باشه. 

هم بینِ اصالتِ سیاهپوست و سفیدپوستش سازگاری برقرار کرد، هم بینِ ارزشهای کارگریِ خونوادگیش و کمالگراییِ دانشگاهیش. اینا بهش یاد داد که یک شخص، و یک رئیس جمهور، کِی و چطور باید سازش کنه، و کِی باید محکم روی چیزی که بهش اعتقاد داره وایسته.


خلاصه صوتی کتاب سرزمین موعود

برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب سرزمین موعود و تمام 365 کتاب‌ (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتاب‌ها به شما کمک میکنن در تمام زمینه‌های زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمان‌های مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب‌ خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت می‌کنیم که صرف هزینه‌های 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.

خلاصه کتاب های مشابه « کتاب سرزمین موعود »

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...