خلاصه رایگان
کتاب راز قهرمانی
نویسنده: ویلیام اچ.مکرِیوِن
دسته بندی: کتاب های بهرهوری کتاب های توسعه فردی کتاب های انگیزشی و الهامبخشی کتاب های موفقیت کتاب های مدیریت و رهبریامروز با کتابِ رازِ قهرمانی، نوشتهی مک ریوِن، دریاسالار چهارستارهی نیروی دریایی در خدمتتون هستیم که راهورسمِ قهرمان شدنو توی دنیای مدرن نشونتون داده. تجربهی نویسنده توی عرصههای نظامی و غیرنظامی در کنارِ توصیههای انگیزشی و داستانای مهیج و جذاب چیزاییه که توی این کتاب باهاش زیاد سروکار داریم.
خلاصه متنی رایگان کتاب راز قهرمانی
یاد بگیرین مثلِ یه قهرمان زندگی کنین.
ماها از همون بچگی دوست داریم وقتی بزرگ شدیم قهرمان بشیم. بعضیامون ممکنه از شخصیتای خیالییی مثِ سوپرمن الهام گرفته باشیم، بعضیامونم از قهرمانای واقعی مثلِ سربازا و آتشنشانا. ولی بهرحال خیلیامون از تهِ دل آرزو داریم یه روزی تبدیل به یه آدمِ خارق العاده بشیم، یا به عبارتِ دیگه، قهرمان بشیم.
ولی وقتی بزرگ میشیم اتفاقی که میفته اینه که رفته رفته این آرزو تو وجودمون کمرنگ و کمرنگتر میشه. این همون چیزیه که توی این خلاصهکتاب میخوایم درموردش صحبت کنیم.
نویسندهی کتاب، دریاسالار مکریون، با استفاده از تجربیات و خاطراتِ واقعیِ خودش توی زندگیِ عادی و حرفهایش، پرده از مهمترین ویژگی هایی برمیداره که میتونن انسانو تبدیل به قهرمان کنن.
ضمناً توی این خلاصهکتاب به این چندتا سؤالم جواب میدیم:
چرا سربازای زن وجودشون توی افغانستان اینقدر حیاتی بود؟
چرا شرافتمندی توی پنتاگون اهمیت داره؟
و
شکست توی عملیاتِ نجات چطور میتونه تبدیل به یه موفقیتِ بزرگ بشه؟
=========================
قهرمانها همیشه سعی میکنن انسانهای باشهامتی باشن.
اکتبرِ 2011، دریاسالار ویلیام مکریون توی مقرِ فرماندهیِ عملیاتویژهی تامپای فلوریدا نشسته بود که یهو گزارشِ روزانهی تلفات به دستش رسید. و چه گزارشِ بدی بود!
عملیاتِ شبانهای که توی افغانستان اجرا کرده بودن شکست خورده بود. سه تا از سربازا توی تلهی انفجاریِ طالبان افتاده بودن و یه مینِ قوی منفجر شده بود که باعث شد هرسهتاشون کشته بشن.
کشته شدنِ این سه تا سرباز ضربهی سنگینی به همتیمیاشون که توی افغانستان بودن وارد کرد، خونوادهشون که جای خود. ولی برای مکریون، این مسأله اهمیتِ شخصی هم داشت. چون مسئولیتِ جونِ یکی از سربازای زن به اسمِ اشلی وایت (Ashley White) که اولین بار بود توی افغانستان حضور پیدا میکرد با اون بود. اشلی همیشه الگوی شهامت و شجاعت توی آمریکا بود.
سالِ 2008، دریاسالار مک ریوِن توی استراتژیِ نظامیِ افغانستان یه خلئی احساس کرد. اکثرِ سربازای میدونِ جنگ، مرد بودن و این توی برخورد با بعضی از زنای افغانستانی مشکل ایجاد میکرد.
این زنا معمولاً اطلاعاتِ مهمی دربارهی فعالیتهای طالبان داشتن، ولی معمولاً از درمیونگذاشتنشون با سربازای مرد اکراه داشتن. واسه همین، مکریون تیمهای زنانهای تأسیس کرد که وظیفهشون جمعآوریِ اطلاعاتِ حیاتییی بود که نیروهای مرد به این راحتیا نمیتونستن به دست بیارن.
از همون اول، مک ریون میدنست هر زنی که قراره این وظیفه رو به عهده بگیره باید حسابی شجاع باشه. هرچی باشه اونا قرار بود کارشونو توی شرایطِ جنگیِ واقعی انجام بدن. ستوان وایت، یکی از اولین داوطلبا بود که هم تواناییِ بالایی داشت هم حسابی شجاع بود. اون توی کارولینای شمالی، آموزشای سختِ جسمانی و روانی دید ولی خم به ابرو نیاورد. وقتی زمانِ اعزامش رسید، ذره ای توی شهامتش خلل وارد نشد. شب به شب، زرهش رو تن میکرد، تفنگشو برمیداشت و میزد تو دلِ تاریکی، بدونِ اینکه بدونه این دفعه زنده برمیگرده یا نه.
اکتبرِ 2011، با کشته شدنِ ستوان وایت، آمریکا یکی از مستعدترین سربازاشو از دست داد.
اکثرِ ماها هیچ وقت تو موقعیتش قرار نمیگیریم تا شجاعتمونو به عنوانِ یه قهرمان نشون بدیم، کاری که ستوان وایت کرد. ولی همهی ما بهرحال توی زندگی مون با چالشهایی مواجه میشیم. این چالش، چه مبارزه با رذایلِ اخلاقیمون باشه، چه تهیهی مسکن برای خونواده، و چه اقدام برای کاری که میدونیم درسته، باید سعی کنیم اولین قدمو برداریم. چون اولین قدم معمولاً سختترین قدمه.
=================================
قهرمانا برای دیگران فداکاری میکنن.
سالِ 1968 بود؛ اواسطِ جنگِ ویتنام؛ زمانی که یه گروهِ کوچیکِ شناساییِ ارتشِ آمریکا، روی تپهی 146 واقع در درهی کوان دوک (Quan Duc) فرود اومده بود. این مکان یه منطقهی استراتژیک بود که ویتکنگ (Vietcong) نمیخواست دستِ دشمنش یعنی ارتشِ آمریکا بیفته.
جبههی ویتکنگ به عنوانِ آخرین تلاشهاش برای دور کردنِ دشمناش، تمامِ قسمتهای باقیمونده از این تپه رو با مین و پونجیپیت (punji pits) پوشش داده بود. پونجی پیت به گودالهای عمیق و مخفییی گفته میشد که تهش پر از نیزههای سمّی بود. البته این تمامِ چیزی نبود که ویتکنگ در چنته داشت. وقتی تیمِ شناساییِ آمریکا پیاده شد، ویتکنگها شروع کردند به حملاتِ بیامان با راکت و موادِ انفجاری و نارنجک.
توی این حملات، یه نارنجک نزدیکِ پای یه تفنگدارِ دریاییِ سیاهپوست به اسمِ سرباز یکم رالف جانسون (Ralph H. Johnson) فرود اومد. جانسون بدونِ لحظهای تردید، خودشو روی نارنجک انداخت و با این کار، خودشو سپرِ بلای همرزماش کرد تا به اونا آسیبِ زیادی نرسه.
بقیهی همرزماش که از این حرکتِ جانسون تحتِ تأثیر قرار گرفته بودن، خودشونو جمعوجور کردن و در برابرِ ویتکنگها مقاومت کردند تا زمانی که نیروهای کمکی سررسیدند.
به خاطرِ این اقدامِ فداکارانه، به جانسون بعد از مرگش مدالِ افتخار اعطا شد، که بالاترین مدالِ نظامی توی آمریکاست. به پاسِ فداکاریهای جانسون، سالِ 2018 آمریکا اسمِ جدیدترین ناوشکنِ خودشو رالف جانسون گذاشت.
مهمتر از اینا اینکه شجاعتِ جانسون تبدیل به یه نمادِ برجسته ی سیاسی شد. آمریکا زمانی که جانسون داشت توی ویتنام میجنگید یه کشورِ چنددسته بود که دستخوشِ تغییر شده بود و هیچ مسألهای تفرقهانگیزتر از سیاستهای نژادی، توش وجود نداشت. ولی رشادت و جانفشانیِ جانسون برای همرزماش کاری کرد تا ده هزار سخنرانی و سرمقاله به این مسأله اختصاص پیدا کنه. کاری که جانسون کرد باعثِ سرافرازیِ تمامِ شهروندای آمریکا شد، صرفِ نظر از اینکه چه رنگِ پوستی دارن.
این سیاهپوستِ جوانِ نیروی دریایی، جونشو برای یه آرمانِ بزرگ فدا کرد و اون، محافظت از همخدمتیاش بود. این شوقِ به فداکاری رو همهی ما میتونیم الگوبرداری کنیم. البته نه الزاماً با اون شکل و شمایلِ تأثیرگذار. نه. همین که هرروز یه مقدار ازخودگذشتگی نشون بدین کافیه. همینکه وقتتون و انرژیتونو فدا کنین تا از یکی از بستگانِ بیمارتون مراقبت کنین، یا به دوستایی که نیاز به توجه دارن، توجهِ ویژه نشون بدین کافیه. یادتون باشه که دونهدونهی این فداکاریا شما رو قدم به قدم به قهرمان بودن نزدیکتر میکنه.
============================
یه قهرمان همیشه با راستی و درستی رفتار میکنه.
تد گرابوفسکی (Ted Grabowsky)، کاپیتانِ یگانِ ویژهی نیروی دریاییِ آمریکا، یه مردِ عینکی و کوتاهقامت بود که یه مقدارم لَنگ میزد. اون با تصویرِ اکثرِ مردم از یه سلحشورِ آمریکاییِ تمامعیار منطبق نبود. برعکس، دریابان جو متکاف (Joe Metcalf) یه ارتشیِ رُک و خشن و جدی بود که کاملاً با این تصویر مطابقت داشت. وقتی گرابوفسکی یه بودجهی دوسالهی پر و پیمون برای یگانِ ویژهی نیروی دریایی پیشنهاد داد، دریابان متکاف اونو حسابی مؤاخذه کرد. چون بهرحال جنگِ ویتنام تموم شده بود و جنگِ سرد هم در اوجِ خودش بود. یگانِ دریایی به چه درد میخورد آخه؟ متکاف با همون لحنِ مخصوص به خودش، پیشنهادِ گرابوفسکی رو تمسخر کرد و آخرشم با غرغر گفت: «من میخوام کمکت کنم. ولی تو واقعاً این همه پولو لازم داری؟»
نویسنده منتظر بود ببینه گرابوفسکی که اون زمونا رئیسش بود چه جوابی میده. اون میدونست گرابوفسکی از وضعیتِ پنتاگون خبر داره. اونجا، هرکس بودجهشو پیشنهاد میداد، دیگه به هیچ وجه از حرفش کوتاه نمیومد و تا آخر پای حرفش میموند. ولی گرابوفسکی مکث کرد، بعد جواب داد: «خب میتونیم یه مقدار کمترش کنیم.»
گرابوفسکی حقیقتو گفته بود. و این حرفش نویسنده رو شوکه کرده بود. چون کاهشِ بودجه چیزِ مرسومی نبود. اگه شما توی پنتاگون دنبالِ تصویبِ یه بودجهی آبرومندانه بودین، باید با سماجت روش وایمیستادین و جوری رفتار میکردین انگار هر سنت از این بودجه اهمیت داره. ولی گرابوفسکی بنا به دلایلی مایل به این کار نبود.
خودش بعد از این ملاقات، دلیلشو برای نویسنده اینجوری توضیح داده بود که: حسابرسها خودشون یه برآورد از منابعِ موردِ نیازِ افسرای نیروی دریایی انجام دادهن و اگه من، روی منابعِ بیشتر اصرار میکردم، اعتبارِ خودم زیرِ سؤال میرفت.
کاپیتان گرابوفسکی برای موندن توی پنتاگون یه قاعدهی طلایی داشت و اون اینکه: «شما هرگز نباید دروغ بگین یا حقیقتو تحریف کنین.» این قاعده صرفاً یه اصلِ شرافتمندانه نبود، بلکه دستور العملِ رسیدن به موفقیت هم بود. وقتی شما شرافتمند باشی، به دیگران نشون میدی که لایقِ اعتماد کردن هستی. و وقتی مردم بفهمن شما قابلِ اعتمادی، چیزی که نصیبِ شما میشه مسئولیت و عشق و دوستیه.
برای همین، قهرمانها همیشه از خودشون صداقت و شرافت نشون میدن. یعنی نه تنها همیشه حقیقتو میگن، بلکه جوری عمل میکنن که واقعاً بهش اعتقاد دارن. مسلماً شرافتمندی یه حالتِ منفعلانه نیست. بلکه یه سراشیبیِ پردستانداز به سمتِ موفقیته که فردِ شرافتمند اونو به مسیرهای هموار اما نادرست که انسانو وسوسه میکنن ترجیح میده. بعضی وقتا این ترجیح با سختی و اذیت همراهه. بعضی وقتا هم تنها کاری که لازمه انجام بدی اینه که حقیقتو دربارهی بودجه بگی.
==============================
قهرمانا عقبنشینی نمیکنن، پایداری میکنن.
زمانی که پاتریک الیسون (Patrick Allison) یازده سالش بود، مادرشو به خاطرِ سرطان از دست داد. طولی نکشید که دوتا از عموهاشو هم بابتِ همین بیماری از دست داد. الیسون هم مثلِ هرکسِ دیگهای، غرقِ ماتم شد. ولی به جای اینکه تا آخرِ عمر توی افسردگی فرو بره، یه تصمیمِ بهتر گرفت. تصمیم گرفت درمانِ سرطانو پیدا کنه.
وقتی به سنِ جوانی رسید، واردِ دانشگاهِ تگزاس شد و روی سلولهای تی (T-cells) مطالعه کرد که نوعی از سلولهای درونِ بدنِ انسانن که به عفونتها حمله میکنن و سیستمِ ایمنی رو تنظیم میکنن. اونجا بود که به ذهنش رسید سلولهای تی شاید توی مبارزه با سرطان هم بتونن نقش ایفا کنن.
حق با اون بود. اون بعد از سالها تحقیق موفق شد دارویی بسازه که سلولهای تی رو تحریک میکرد تا سرطانو توی موشها از بین ببرن. این یافتهها اونو به فکر فرو برد که اگه توی حیوانات این تأثیرو داره، توی انسانها تأثیرش چیه؟ برای پاسخ به این سؤال، الیسون نیاز به حمایت داشت. پس باید تمامِ عزمشو جزم میکرد تا از این حمایته برخوردار بشه.
ولی با وجودِ تحقیقاتِ خطشکنِ الیسون، کارخونههای داروسازی نمیخواستن دربارهی این تحقیقات چیزی بشنون. اونا تا حالا میلیونها دلارو صرفِ درمونهای بینتیجهی سرطان کرده بودن و از نظرِ اونا، وعدهوعیدهای جیم الیسون هم یکی دیگه از همون امیدهای واهی بود.
خیلیهای دیگه اگه جای الیسون بودن، دلسرد میشدن و پا پس میکشیدن. ولی الیسون دهها سال از عمرشو توی آزمایشگاه گذرونده بود. بعد از اون همه کار و زحمت، بالاخره یه کشفِ راهگشا کرده بود، ولی هیچکس نمیخواست اینو بفهمه.
خلاصه، الیسون پا پس نکشید. پایداری کرد. اون به تحقیقاتش باور داشت و به رایزنیها ادامه داد، حتی با وجودِ بیاعتناییِ شرکتهای داروسازی. تا بالاخره، یه گوشِ شنوا پیدا شد: بریستول مایرز اسکویب (Bristol Myers Squibb). یه شرکتِ داروسازی که هزینهی آزمایشاتِ انسانی رو تقبل میکرد.
نتیجه دلگرمکننده بود. سازمانِ غذا و داروی آمریکا سالِ 2011 داروی الیسون رو تأیید کرد و از اون موقع، بیش از یک میلیون بیمار این دارو رو دریافت کردهن. این دارو هرچند تکتکِ اونا رو درمان نکرده، اما جونِ صدها هزار انسانو نجات داده.
در نهایت، دکتر الیسون بابت زحماتش برندهی جایزهی نوبلِ پزشکی شد. ولی اگه پشتکار و پایداریهای اون نبود، چه بسا دنیا هیچ وقت از کشفیاتِ پزشکیِ اون باخبر نمیشد.
البته یادتو باشه که، قهرمانها به تنهایی تاریخو نمیسازن. به ازای هر مدالآورِ طلای المپیک، یه دوندهی بااستعداد هم وجود داشته که هیچوقت از آموزشای سخت و طاقتفرسا سربلند بیرون نیومده. و به ازای هر دکتر الیسونی، یه دانشمندِ دیگه وجود داشته که ایمانِ خودشو به تحقیقاتش از دست داده. چیزی که قهرمانها رو از نوابغِ معمولی متمایز میکنه، پافشاری و پایداریه.
---------------------------------------------------
قهرمانها همیشه وظایفشون رو تمام و کمال انجام میدن
جان مککین، (John McCain) یه سناتورِ جمهوریخواه بود که توی یه خونوادهی نظامی به دنیا اومده بود. هم پدرش هم پدربزرگش از دریاسالارهای عالیرتبهی چهارستاره بودن. با یه همچین زمینهی خانوادگییی، جای تعجبم نبود که مککین از آکادمیِ نیروی دریاییِ ایالاتِ متحده فارغ التحصیل بشه و رهسپارِ جنگِ ویتنام.
منتها چیزی که عجیب بود جدیتی بود که مککینِ جوان توی انجامِ وظایفش به خرج میداد. جولای 1967، یعنی اولین سالِ حضورِ اون توی ویتنام، روی عرشهی ناوِ هواپیمابرش، یه انفجار رخ داد و مککین به خاطرِ نجاتِ جونِ یکی از کمکخلبانها، بدجوری مجروح شد.
به محضِ اینکه جراحتاش خوب شد، دوباره واردِ مأموریت شد. ولی چیزی نگذشت که بدبیاریِ دوم بهش رو کرد. وقتی داشت بیستوسومین عملیاتِ بمبارانشو روی شهرِ هانوی (Hanoi) پیاده میکرد، هواپیماش خاموش شد و دستِ نیروهای دشمن اسیر شد.
این اسارت تازه آغازِ ماجرای مککین بود. توی ماههای بعدی، اون و همبنداش که همه اسرای جنگی بودن، شکنجه شدند و موردِ بازجویی قرار گرفتند، بدونِ هیچ مداوایی. روزهای وحشتناکی بود.
اینجا بود که ویتنامِ شمالی متوجه شد اون پسرِ یه دریاسالارِ آمریکاییه. بلافاصله یه ایده به ذهنشون زد. اگه مککینو به خاطرِ خونوادهش و روابطش آزاد میکردن، باعث دلسردی و تضعیفِ روحیهی سربازای معمولیِ آمریکا میشد.
بندِ سومِ منشورِ اخلاقیِ نیروهای مسلحِ آمریکا میگه: «من هیچ آزادیِ مشروط یا حمایتِ ویژهای رو از دشمن قبول نمیکنم.» و حالا قرار بود مککین مفت و مجانی آزادیشو به دست بیاره.
بنابراین، اون با یه انتخابِ سخت مواجه بود: میتونست مأموریتشو کامل کنه و کیلومترها دور از وطنش، تیرهترین روزهای عمرشو تا مدتِ نامعلومی تحمل کنه. میتونستم راهِ سادهترو انتخاب کنه و زیرِ عهد و پیمانش بزنه. بالاخره، تصمیم گرفت به مأموریتِ خودش ادامه بده. اون یه انتخابِ قهرمانانه کرد و موند. پنج سالِ آزگار طول کشید تا بالاخره خودش و بقیهی اسرای جنگی آزاد شدند.
توی زندگی، هرکدوم از ما رسالت یا وظیفه ای داریم که باید انجامش بدیم. گاهی به عنوانِ دوست، گاهی به عنوانِ عضوِ یه خونواده، گاهی به عنوانِ شاغل و گاهی هم به عنوانِ شهروند. هروقت این وظایف با منافعِ ما در تعارض بودن، بهتره به خودمون یادآوری کنیم که قهرمان شدن منوط به انتخابهای سختتره.
---------------------------------------------------
کارِ قهرمانها امید دادن به دیگرانه
توی جنگِ ویتنام، بیش از هزار آمریکایی اسیر شدند. رفتارِ ویتنامیها با اونا معمولاً خشونتآمیز بود. این اسرا سالهای سال توی زندانای ویتنام میموندن و کتک و سلولِ انفرادی در انتظارشون بود. بعضی وقتا حتی آب و غذا رو هم ازشون دریغ میکردن.
هرچی بیشتر میگذشت، امیدِ زندانیا کمتر میشد. و این احتمال که به زودی برمیگردن وطنشون، سال به سال تو وجودشون کمرنگتر میشد. تا اینکه نوامبرِ سالِ 1970، یکی از یگانهای نیروهای ویژهی ارتش به اسمِ کلاهسبزها یا گرین برتس (Green Berets) یه عملیاتِ آزادسازی انجام دادن تا 60 تا از اسرای جنگی رو آزاد کنن.
این تیم واردِ یه کمپ به اسمِ سون تای (Son Tay) شد و شروع کرد به تبادلِ آتش با دشمن که در جریانِ اون، 42 تا از سربازای دشمن کشته شدن. ولی بعد از این درگیری، متوجه شدن که دیر رسیدهن و زندانیا رو از اونجا بردهن.
با این حال، این شبیخون به گوشِ زندانیا رسید و هرچند آزادی براشون به ارمغان نیاورده بود، ولی چیزی بهشون داد که تقریباً به همون اندازه مهم بود: امید.
وقتی زندانیا بالاخره آزاد شدن، یه میلیاردرِ تگزاسی به اسمِ راس پیروت (Ross Perot) یه ضیافت ترتیب داد بینِ اونا و خونوادههاشون و یگانِ کلاهسبزا.
توی تمامِ این سالها، این تیمِ نجات مدام خودشونو سرزنش میکردن. اونا عقیده داشتن دیر رسیدنشون باعث شده بود زندانیا مجبور بشن دو سالِ دیگه هم زجر و گرسنگی بکشن. ولی خودِ اسرا و زندانیا نظرِ دیگه ای داشتن. از دیدگاهِ اونا، این شبیخون درسته که نافرجام بود، ولی باعث شده بود نورِ امید دوباره تو دلاشون روشن بشه و بفهمن که هنوز فراموش نشدهن. درسته که در واقعیت همه چیز تیره و دلگیر بود، اما هنوزم همرزمای فداکاری داشتن که جونشونو برای آزادیِ اونا به خطر انداخته بودن، و این خیلی با ارزش بود. همین باعث شده بود بتونن ادامه بدن.
این کاریه که امید میکنه. شاید امید نتونه همین امروز تغییرِ ملموسی توی زندگی ایجاد کنه، ولی یه فردای بهتر رو نوید میده، و همین معمولاً کافیه.
البته برای همهی ما مقدور نیست که نورِ امیدو با همون شیوهی کلاهسبزا توی دلِ دیگران روشن کنیم، ولی همهمون تواناییهای خودمونو داریم. ممکنه شما یه معلمِ انگیزهبخش باشین، یا یه پدرِ فهیم باشین، یا یه پرستارِ سختکوش. در هر حال، از توانمندیهاتون استفاده کنین و حتی شده، کورسوی امیدی توی دلِ هرکی که میتونین ایجاد کنین.
خلاصه صوتی کتاب راز قهرمانی
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب راز قهرمانی و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید