خلاصه رایگان
کتاب وقتی نفس، هوا میشود
نوشته پال کالانیتی
دسته بندی: کتاب های انگیزشی و الهامبخشی کتاب های ایجاد تغییرمواجه شدن با مرگ شاید سختترین تجربه برای همه انسانها باشه و هنگام این مواجهه، معنی زندگی و مرگ برای خیلی از ما بیشتر اهمیت پیدا کنه. پال کالانیتی، به عنوان یه جراح مغز و اعصاب که خودش به سرطان مبتلا شد و درگذشت، توی کتاب «وقتی نفس تبدیل به هوا میشود»، خاطرات و تجربیاتش درباره همین موضوع تا پیش از مرگ رو با دیگران به اشتراک گذاشته.
خلاصه متنی رایگان کتاب وقتی نفس، هوا میشود
این کتاب درباره چیه؟ درباره رابطه بین شانس، زندگی و مرگ
آیا زندگیت همونطوری که میخواستی پیش رفت؟ شاید میخواستی توی یه رشته تحصیل کنی ولی کلا تو یه مسیر دیگه افتادی، مسیری که از اساس زندگی تو رو تغییر داد. یا شاید همین الان توی مقطع دبیرستان باشی و با خودت فک کنی که زندگیت قراره یه خط منطقی و برنامهریزی شده رو طی کنه.
درسته، همه مون اینو میدونیم؛ زندگی یه مارپیچ پیشبینی نشده است پر از پیچهای ناگهانی و غیر قابل اجتناب.
زندگی پال کالانیتی هم از این قاعده مستثنی نبود اما اونچه که تجربهی اون رو پربارتر کرد، ابتلاش به سرطان بدخیم در کنار مسیر حرفهایش توی تحصیل جراحی مغز و اعصاب بود؛ جایی که کوچکترین تصمیمها یا اتفاقات پیشبینی نشده میتونن موجب مرگ یا زندگی یه نفر بشن.
توی این خلاصه درباره اینها حرف میزنیم:
-اینکه چطور علم عصبشناسی ممکنه بتونه برخی سوالات اساسی ما درباره زندگی رو جواب بده
-اینکه چرا سخته بخوایم بگیم که یه جراحی کاملا موفق بوده یا نه شکست خورده
-و اینکه چطور قدرت زیاد با خودش مسئولیت زیادی میاره
-------------------
نویسنده کتاب به دو چیز علاقه داشت که سرتاسر زندگی همراهش بودن: ادبیات و علم عصبشناسی
پال کالانیتی، نویسنده کتاب، وقتیکه کم سن بود، علاقه شدیدی به نوابغ ادبیات مثل جورج اورول، کامو، سارتر، آلن پو و ثورو داشت. به همین خاطر هم تصمیم گرفت که توی کالج ادبیات بخونه. اما همه چیز مطابق برنامههای اون پیش نرفت. تابستون قبل اینکه بخواد وارد کالج بشه یدفه متوجه شد که رشتهی دیگهای وجود داره که در واقع عاشقشه! رشته ی زیستشناسی انسانی!
وقتی کالانیتی داشت آماده میشد که به استنفورد بره، نامزدش بهش یه کتاب هدیه داد به اسم
"شیطان و رواندرمانیاش توسط دکتر کاسلرِ بیچاره!" نوشته ی Jeremy Leven
ایده کتاب این بود که مغز مثل یه ماشین زنده میمونه که به ذهن انسان اجازه میده وجود داشته باشه. پال کالانیتی انقد از این کتاب خوشش اومد که رفت سراغ علم عصبشناسی.
در طول تحصیل توی کالج، پال از خودش سوالات مهمی رو میپرسید:اینکه معنی زندگی چیه؟ و توی ادبیات و عصبشناسی دنبال جوابش میگشت. در واقعی، از اونجایی که به نظر اون ادبیات، بیان ذهن انسان و همینطور معنی وجود انسان به حساب میومد همچنان به عنوان منبعی قدرتمند براش باقی موند.
خب از اونجایی که خود کلمه «معنا»، مفهومی نامشخصه، پال از نویسنده معروف، تی.اس.الیوت و شاهکارش، "سرزمین مرده" الهام گرفت؛ اثری که پوچی و تنهایی رو بهم وصل میکنه و در نهایت میگه تنها معنی زندگی روابط بین انسانیه.
با این وجود ادبیات تنها یک قطعه از پازل رو ارائه میده و کالانیتی میدونست که باید به مطالعه توی عصبشناسی ادامه بده. اون باور داشت اگه مغز، عضویه که به ذهن ما اجازه وجود میده پس توانایی ما برای ارتباط گرفتن با دیگران هم باید از همون جا ناشی بشه.
دیدگاهی که بعدا توسط یه تجربه محکمتر هم شد: وقتی اون برای بازدید از خانهی نگهداری از افراد اسیب دیده مغزی رفته بود متوجه شد بسیاری از این افراد تا حدودی توانایی خودشون برای ایجاد ارتباط با بقیه انسانها رو از دست دادن.
از اونجا بود که علم عصبشناسی راهی رو بهش نشون داد که بتونه قوانین مغز انسان و البته معنی زندگی رو توضیح بده. به خاطر همین علاقه اون توی دانشکده پزشکی ثبتنام کرد تا شاید بتونه از طریق تجربه عملی معنی واقعی زندگی و مرگ رو کشف کنه.
دانشکده پزشکی به کالانیتی فهم مستقیم زندگی، مرگ و معنا رو هدیه داد
بعد از چند ماه فرایند طاقتفرسای اپلای کردن، سرانجام کالانیتی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه یِیل (Yale) شد؛ جایی که توی ازمایشگاه آناتومیش، با واقعیت مرگ و زندگی مواجه شد.
کالانیتی اونجا مجبور بود که ساعتها مشغول تشریح اجساد باشه. پوست و گوشت اونها رو بشکافه و به استخونها برسه. درحالیکه دانشجوهای پزشکی صورت این اجساد رو میپوشونن و از اسم اونا بیخبرند با اینحال کالانیتی نسبت به انسانیت اون اجساد هم مشتاق بود. یک روز وقتی که شکم یکی از اجساد رو باز میکرد، درون اون تعدادی قرص هضم نشده پیدا کرد، انگار که نوعی زندگی رو درون مرگ مشاهده کرده باشه.
اما تجربه پال از مرگ و زندگی محدود به ازمایشگاه نبود. به هر حال به عنوان یه دانشجوی پزشکی اون به طور مرتب با این دو مفهوم سروکار داشت. مثل بخش زایمان که اولین تجربه زایمانی که توش حضور داشت هم به مرگ انجامید.
این اتفاق توی اولین روز بخش برای اون افتاد. وقتیکه که از زن جوانی که دو قلو حامله بود شرح حال میگرفت. زن بین ۵ تا ۲۳ هفته از بارداریش میگذشت اما مدتی بود که بستری شده بود و پزشکا سعی میکردن که جنین ها رو حفظ کنن.
متاسفانه پزشکا مجبور به سزارین فوری شدن. حین عمل کالانیتی اونجا بود و دید که چطور جنینها از رحم جدا شدن. جنینهایی که هنوز اندامهاشون کامل نشده بودن و به همین خاطر توانایی زنده موندن نداشتن اما برای کالانیتی تصویر مرگ و زندگی همزمان را هدیه اوردن.
در دوره رزیدنتی، کالانیتی مسئولیت بیشتر و البته تجربه مواجه مستقیم بیشتری با مرگ داشت
در طول سال چهارم تحصیل تو رشته پزشکی، کالانیتی تصمیم گرفت که برای تخصص، عصبشناسی رو انتخاب کنه. اون میدونست که این انتخاب، انتخاب سادهای نیست با این حال به سمت علاقه خودش رفت و برای هفت سال آینده رزیدنتی خودش رو توی دانشگاه استنفورد شروع کرد.
تا قبل از این دوره اون هیچ وقت تجربه کار کردن زیر این حجم از فشار رو نداشت، شرایطی که توی دوره دانشجویی حتی کمی از اون رو هم تجربه نکرده بود. یک روز پسری به نام متیو با علامت سر درد وارد شد. معاینات نشون دادن که اون پسر دچار تومور بدخیم مغزی شده و این مسولیت کالانیتی بود که برای اقدامات بعدی تصمیم بگیره.
اگه میشد که تومور به طور کامل برداشته بشه پسر میتونست به زندگی عادی خودش برگرده اما به خاطر موقعیت تومور در نزدیکی هیپاتالاموس، یعنی جایی که مسئول کارهای ابتدایی بدن مثل گرسنگی و خوابه، حتی یه اشتباه ناچیز میتونست عواقب وحشتناکی به دنبال داشته باشه. تصمیم سختی بود اما در نهایت کالانیتی تصمیم به عمل و برداشتن تومور گرفت.
کالانیتی در طی سال اول رزیدنتی خودش مرگهای زیادی هم دید. چه توی بیمارستان چه بین بیمارهای خودش. مرگهای ناشی از تومورهای مغزی، زخمهای ناشی از دعوا یا تصادف توی ناحیه سر، حتی فردی الکلی که از شدت بالا بودن الکل خونش توانایی انعقاد رو از دست داده بود و در نتیجه از شدت خونریزی درگذشت.
حتی اون مرگ یکی از همکارای پزشکش رو در اثر ذاتالریه دید؛ کسی که توی ازمایشگاه سالهای کنار هم کار میکردن، توی همون ازمایشگاه برای تشریح زیر تیغ دانشجوهای پزشکی رفته بود.
سال اول برای پال سخت بود، اما سالهای بعد هم چندان تعریفی نداشتن.
به خاطر حجم بالای مسئولیت و خستگی، کالانیتی احساس کرد که بُعد انسانی کار خودش رو داره از یاد میبره
در طول سال دوم رزیدنتی، کالانیتی آن-کال بود؛ یعنی توی شرایط اورژانسی اولین نفری بود که میبایست خودش رو برسونه. خوشبختانه مهارتهای اون، همپای حجم مسئولیتش بیشتر میشد و بیشتر از هر زمان دیگهای اون مجبور بود تصمیم بگیره که برای نجات چه کسی باید اقدام بشه یا نشه.
یکبار یه بیمار با ترومای شدید مغزی به اتاق عمل اورده شده بود که تیم پزشکی موفق به نجاتش شد اما برای همیشه توانایی صحبت کردن و غذا خوردن رو از دست داد. کاری برای مغز اون نمیشد کرد و مجبور بود که تا اخر عمر بستری باشه.وقتی که هنوز بیمار نبض داشت برای کالانیتی این سوال به وجود اومده بود که ایا نجات داد اون کار درستی هست یا نه.
نه فقط این مورد، بلکه به خاطر ساعتهای کاری زیاد و خستگیای که تجربه میکرد شروع کرد از خودش پرسیدن که ایا داشت به ابتداییترین وجوه انسانی بیماراش توجه میکرد یا نه؟ به هر حال مثل بقیه همکاراش اون هفتهای صد ساعت کار میکرد، اونم زیر فشار زیاد و دائما خسته بود. سر درد داشت، شبا نوشابه انرژیزا میخورد و قبل رانندگی به خونه مجبور بود توی ماشین چرت بزنه.
اون شروع کرد که با بیمارهاش عجولانه رفتار کنه، حتی توی موقعیتهای سخت. یکبار وقتی باید از بیمار زنی که تازه متوجه سرطان مغزش شده بود سوال میپرسید عجولانه و بدون تمرکز رفتار کرد. بدون اینکه ترس و شک اون بیمار رو در نظر بگیره بهش گفت که قطعا جراحی بهترین گزینه درمانه. بعدا، زمانیکه احساس عذاب وجدان پیدا کرد به خودش یادآوری کرد که وارد رشته پزشکی شده چون رابطه بین انسانها بخش بزرگی از معنای زندگیه. اون میبایست به این روابط با بیمارهای خودش احترام ميذاشت.
کالانیتی قبل از اینکه مسئولیت بیشتری توی بیمارستان به عهده بگیره، توی آزمایشگاه عصبشناسی مشغول به کار شد
در طول سال چهارم رزیدنتی. کالانیتی دورهای خارج از تخصص خودش رو دریافت کرد. اون توی آزمایشگاه عصبشناسی استنفورد مشغول به کار شد، جاییکه به مطالعه عصبشناسی به عنوان تخصص میپرداخت. یعنی رشتهای که سیستمهای عصبی رو مورد بررسی قرار میده.
همونطور که احتمالا میتونید تصور کنید، اینکه یک نفر همزمان جراح مغز و اعصاب و متخصص عصبشناسی باشه هم کار فاخریه هم سخت و پر مسئولیت. کالانیتی همچنین نسبت به همکاران خودش مسیر متفاوتی رو انتخاب کرد. درحالیکه اکثر عصبشناسها درگیر تکنولوژیهای جدید مثل مثلا پای مکانیکی که توسط مغز بیمار کنترل بشه بودن، کالانیتی میخواست که چیز دیگهای رو دنبال کنه.
اون به علم "تلفیق عصبی" علاقه داشت. یعنی پیدا کردن راههایی که بشه از یه عضو رباتیک، به مغز سیگنال فرستاد. اگه تحقیقات "تلفیق عصبی" به موفقیت میرسید به درمانگرها اجازه میداد اعضای مصنوعیای بسازن که به مغز کمک کنن تا نسبت به پیرامون خودش واکنش نشون بده. به عنوان مثال فردی که پای خودش رو از دست داده می تونه روی یه زمین ناهموار راحتتر حرکت کنه اگه از پای مصنوعی خودش نسبت به محیط فیدبک دریافت کنه.
علیرغم این کار جذاب، کالانیتی توی ازمایشگاه نموند و بعد دو سال به عنوان رزیدنت ارشد به بیمارستان برگشت.
به عنوان یه جراح مغز و اعصاب توی این مقطع از اون انتظار میرفت که سریع و بدون اشتباه باشه، اونم درحالیکه مسئولیت سنگینتری به دوش میکشید.
توی این مرحله بود که پال فهمید مهارت تکنیکی از نظر اخلاقی هم مهمه. یعنی فقط نیت خوب نیست که اهمیت داره و به خاطر خطری که بیماران و خانوادههای اونا رو تهدید میکنه، مهارت حرف اصلی رو میزنه.
برای مثال، کالانیتی فهمید حال متیو، پسری که قبلا اون رو با موفقیت عمل کرده بود داشت رو به وخامت میرفت. اون داشت هر روز خشنتر و غیر قابل کنترلتر میشد تا جاییکه مجبور شدن توی بیمارستان بستریش کنن. کالانیتی متوجه شد، موقع عمل برداشتن تومور ناخواسته به بخشی از مغز اون آسیب زده بود.
کالانیتی، درست قبل از اینکه دوره رزیدنتیش تموم بشه، کشف مهمی کرد
کالانیتی تو مسیرش اشتباههایی مرتکب شده بود اما به همون میزان پیشرفت هم کردهبود و بر خلاف فشار شدیدی که زیر اون کار میکرد، میشه گفت تلاشهاش نتیجه داده بود.
اون از موانع زیادی که توی مسیرش بود عبور کرده و هر کاری که میبایست رو انجام دادهبود. حتی از سوی پزشکان ارشدی که باهاشون کار میکرد جوایزی هم دریافت کردهبود؛ حالا دوره رزیدنتی اون داشت به آخر میرسید.
از طرفی هم استنفورد پیشنهاد خیلی خوبه بهش داده بود؛ اونا ازش خواسته بودن که به عنوان جراح مغز و اعصاب و همزمان عصبشناسی که روی " تلفیق عصبی" تمرکز داره باهاشون همکاری کنه.
با این وجود، تنها ۱۵ ماه مانده تا پایان دوره رزریدنتیش، سرنوشت کالانیتی، وارد مسیر جدیدی شد.
برای حدود ۶ ماه بود که وزنش کم میشد و درد شدیدی توی پشتش احساس میکرد، دردی که تا به حال مشابهش رو تجربه نکرده بود. به پزشک مراجعه کرد و به دستور اون از کمرش تصویربرداری شد، تشخصی اولیه دکتر این بود که علت درد کار زیاده.
کالانیتی به این نظر مشکوک بود اما سر کار خودش برگشت، اون میخواست دوره رزیدینتیش رو که براش زحمت زیادی کشیده بود به پایان برسونه.
ولی درد دوباره برگشت؛ اینبار توی قفسه سینه. کاهش وزنش ادامه داشت و پال به سرفه دائم دچار شده بود. اون میدونست که علائمش به وضوح علائم سرطانه.
سرانجام دکترش تصمیم گرفت که یه اسکن دیگه از سینه اون بگیره. قفسه سینه به شکل عجیبی توی تصویر کدر شده بود. کالانیتی خیلی زود فهمید که چه اتفاقی افتاده. ریههای اون پر از تومور شده بود، قفسه سینه و کبدش دفورمه شده بودن و سرطان توی تمام بدنش پخش شده بود. کیس اون. یه کیس خیلی حاد و کشنده به حساب میومد.
کالانیتی به زندگی به عنوان یه بیمار نگاه کرد و به این فکر کرد که ایا او و همسرش باید بچهدار بشن یا نه
اگه متوجه میشدی که فرصتت برای زندگی به شدت محدود شده چیکار می کردی؟
شاید این سوال سختترین سوالی باشه که بخوای از یه نفر بپرسی، کالانیتی هم در طول دوره درمانش نمیدونست باید با مسیر شغلی حرفهای و همسرش چیکار کنه. زمانی که با دکتر خودش، Emma که بسیار باهاش احساس نزدیکی صحبت میکرد به اون گفته بود که ازاردهندهترین چیز اینه که نمیدونه دقیقا چقدر دیگه زنده ست.
اگه قرار بود برای چند دهه زنده باشه قطعا جراحی مغز و اعصاب رو ادامه میداد ولی اگه فقط یکی دو سال وقت داشت احتمال میرفت سراغ نوشتن و ادبیات، چون هنوز بینهایت براش مهم بودن و نظر دکترش هم این بود که روی چیزی که فک میکنه براش از همه مهمتره تمرکز کنه.
اما تجربهی اون هم گیج کننده بود، چطور میشه هم دکتر بود هم بیمار؟ به عنوان یه پزشک، کتابهای پزشکی رو زیر و رو میکرد تا دنبال جوابهای علمی بگرده اما به عنوان یه بیمار دنبال جوابهای فلسفی توی کتابهای ادبیای که دوست داشت میگشت.
در همین حال، موضوع دیگهای هم بود. کالانیتی و همسرش لوسی، که تمام مدت کنار هم بودن به سوال دیگهای هم فک میکردن. اینکه ایا قبل از اینکه خیلی دیر بشه برای بچه دار شدن اقدام کنن یا نه؟
بنابراین درست بعد از تشخیص بیماری، اون و لوسی سراغ یه بانک اسپرم رفتن تا از سالمترین وکم خطرترین گزینهها مطمئن شن. با اینکه اون دوتا همیشه دلشون میخواست بچه دار شن اما حالا که معلوم نبود کالانیتی چقدر دیگه زندهست، درباره این تصمیم مردد بودن.
در نهایت اونا زندگی رو انتخاب کردن؛ برای جلوگیری از تداخلهای دارویی که قرار بود کالانیتی باهاشون درمان بشه، اسپرمهای اون رو فریز کردن و لوسی بعدتر توسط اونها باردار شد.
با وجود اینکه وضعیت خیلی بدی داشت اما، کالانیتی تولد دختر خودش رو دید و کمی بعد درگذشت
روز چهارم جولای سال ۲۰۱۴، دختر کالانیتی، الیزابت اکادیا به دنیا اومد. در حالیکه پدرش با وجود حال وخیم جسمانی اونقد زنده مونده بود که تولد دختر خودش رو ببینه.
در هنگام زایمان، کالانیتی بستری بود و نمیتونست برای زایمان همسرش حضور داشته باشه اما تونست که با خانوادهش به خونه بره. اون به شدت لاغر شده بود، دائما میلرزید و سادهترین کارها مثل نشستن، خوندن یا نوشیدن رو هم نمیتونست انجام بده.
پنج ماه بعد از تولد دخترشون، ینی حوالی کریسمس، حال کالانیتی وخیمتر شد.
سرطان نسبت به درمان مقاوم شدهبود و نه داروها و نه شیمی درمانی دیگه تاثیری نداشتن؛در نتیجه هر روز اون ضعیف و ضعیفتر میشد. با این حال و علیرغم اینکه غم بزرگی روی دوش خانواده بود، اونا هنوز میتونستن یه سری کارها مثل دعوت کردن از دوستا یا بازی کردن با دخترشون رو انجام بدن.
قبل از فوریه، کالانیتی تقریبا فلج شد و تمام وقت میخوابید، روزهای اخر اصلا اشتهای خوردن غذا هم نداشت.
نتیجه اسکنهای بیمارستان نشون میداد نه تنها تومورها ریه رو درگیر کردن بلکه به مغز اون هم رسیدن. پال بهتر از هر کسی میدونست که اسیب عصبی احتمالی ناشی از تومورها به مغزش میتونه به کل توانایی تصمیم گیری منطقی و درک زندگی رو ازش بگیره.
بعد از مرگ کالانیتی، همسرش لوسی زمان مشترکی که با هم گذرونده بودن رو با غم و شکرگزاری به یاد میاورد
هشت ماه بعد از تولد دخترشون، کالانیتی با مشکل شدید تنفسی به بیمارستان منتقل شد و دیگه هیچوقت از اونجا خارج نشد.
توی بیمارستان، کالانیتی به دستگاه تنفس مصنوعی متصل شده بود اما خودش میدونست که این فقط یه راهکار موقته. بعد از مشورت و صحبت کردن درباره درمانهای مختلف اون خواست که از دستگاه جدا بشه چون می دونست اگه به ونتیلاتور وصل شه، شاید دیگه اصلا برنگرده. کالانیتی فهمیده بود که زمان، برای اون، داشت معنی خودش رو از دست میداد پس تلاش برای اینکه ضربان قلبش حفظ بشه هم کاری بیمعنی بود.
در کمتر از چند ساعت و درحالیکه خانوادهش هم کنارش بودن از دستگاه جدا شد، در حالیکه برای تسکین درد بهش مورفین تزریق کردهبودن.
افراد یکی یکی پیشش میومدن تا جملههای محبت آمیز و حمایت خودشون رو بهش بگن، سر انجام ساعت ۹ شب نه ام مارچ ۲۰۱۵، کالانیتی برای همیشه چشمهای خودش رو بست.
همسر او اگرچه عمیقا غمگین و دل شکسته، اما همیشه ماهها و سالهای اخر کنار کالانیتی رو با عشق و پر از معنا به یاد میاره.
توی زمان منتهی به مرگش، کالانیتی و همسرش لوسی درست مثل همون روزهای اول اشنایی، یعنی وقتیکه درس میخوندن کنار هم بودن و از هم جدا نمیشدن.
خانواده او هم همینطور؛ والدین و برادرهاش مراقب اون، لوسی و دخترشون بودن و باهاش درباره فوتبال و کتابها حرف میزدن و کنار هم غذاهای خونگی مادرشون رو میخوردن.
سر انجام لوسی تونست لبخندی به لب بیاره و علتش هم این بود که کتاب نیمه تمام کالانیتی، قرار شد به چاپ برسه.
اگرچه کالانیتی با وجود تلاشی که علیرغم شرایط سخت جسمانیش میکرد نتونست کتاب خودش رو اونجوری که امید داشت تموم کنه، اما کتاب اون از این نظر که واقعیت و حس اون تو مواجهه با مرگ رو به خوبی منتقل میکنه کتابی کامله.
لوسی معتقده که کالانیتی از طریق این کتاب به ارزوی خودش رسیده؛یعنی کمک به دیگران برای اینکه نه تنها مرگ رو به عنوان بخشی از زندگی بفهمن و درک کنن، بلکه متوجه بشن میشه حتی موقع مواجهه با مرگ هم همچنان با معنی زندگی کرد.
پال کالانیتی، به عنوان یه جراح مغز و اعصاب علاقهمند به ادبیات، در کنار مرگ، زندگی و کار کرد و داستان اون، قصهای از انسانیت، اخلاق و جستجوی معنی برای زندگی و مرگه.
خلاصه صوتی کتاب وقتی نفس، هوا میشود
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب وقتی نفس، هوا میشود و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید