خلاصه رایگان
کتاب روابط از دست رفته
نوشته: جوهان هاری
دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های توسعه فردی کتاب های ایجاد تغییر کتاب های مقابله با نگرانی و اضطراب کتاب های روانشناسینویسنده این کتاب یعنی جوهان هاری (Johann Hari) به ما میگه که دلایل اصلی افسردگی تا به امروز هیچوقت به درستی بررسی نشده. چرا؟ چون شرکتهای داروسازی دوست دارن به ما بگن که دلیل اصلی مشکلات ما «عدم تعادل شیمیایی» مغزمون هست و راه درمانش هم داروئه. اما ما توی این خلاصه کتاب میفهمیم که واقعاً دلیل اصلی افسردگی چیزهای دیگهای هستن.
خلاصه متنی رایگان کتاب روابط از دست رفته
به احتمال زیاد شما یا خودتون تجربه افسردگی رو داشتید، یا حداقل کسی رو میشناسید که با این مساله دست و پنجه نرم کرده. افسردگی، یک اتفاق خیلی عادی توی دنیای مدرنه. دلیلش هم اینه که دنیای ما یه دنیای رقابتی و شلوغه که بین ما و بقیه آدما فاصله میندازه.
نویسنده این کتاب یعنی جوهان هاری (Johann Hari) به ما میگه که دلایل اصلی افسردگی تا به امروز هیچوقت به درستی بررسی نشده. چرا؟ چون شرکتهای داروسازی دوست دارن به ما بگن که دلیل اصلی مشکلات ما «عدم تعادل شیمیایی» مغزمون هست و راه درمانش هم داروئه. اما ما توی این خلاصه کتاب میفهمیم که واقعاً دلیل اصلی افسردگی چیزهای دیگهای هستن.
ضربههای روحی، احساس تنهایی، ارزشگذاری اشتباه روی پول و جایگاه یا حتی یک محیط کاری بد. همه اینها میتونن خیلی راحت تبدیل به دلیلی برای افسردگی ما بشن. اما جای نگرانی نیست... چون برای هر کدوم از این مشکلات میشه راهحل پیدا کرد. ما توی این خلاصه کتاب فقط علتهای افسردگی رو بررسی نمیکنیم. بلکه راهحلهایی هم به شما میدیم تا بتونید امید و خوشحالی رو به زندگیتون برگردونید.
--------------------
نویسندۀ کتاب، جوهان هاری، با داستان زندگی خودش شروع میکنه. جوهان خوردن داروهای ضد افسردگی رو توی سن 18 سالگی شروع کرد. اما افسردگیش سالها قبل از این شروع شده بوده.
جوهان به خاطر میاره که چطور وقتی هنوز یه بچه بوده، گاهی پیش میومده که توی اتاقی تنها باشه و نتونه گریۀ خودش رو کنترل کنه. بزرگتر که شده، فهمیده که این نشونه افسردگیه. پس برای درمان شدن رفته سراغ یک دکتر. این دکتر هم بهش توضیح داده که افسردگی به دلیل عدم تعادل شیمیایی درون مغز ماست و این موضوع رو میشه با داروهای ضد افسردگی درمان کرد.
از سن 18 سالگی به بعد، جوهان شروع به مصرف قرص پاکسیل (Paxil) میکنه. این یکی از قرصهای «مهارکننده بازجذب سروتونین» هست که به اختصار بهشون قرصهای اس اس آر آی (SSRI) هم میگن. اگر بخوایم ساده توضیح بدیم، این قرصها باعث میشن سطح سروتونین آدمهای افسرده افزایش پیدا کنه تا به میزان طبیعی خودش توی بدن برسه.
درست مثل خیلیهای دیگه، وقتی جوهان مصرف این دارو رو شروع میکنه، اوایل احساس آرامش بیشتری بدست میاره. ولی خیلی زود این تاثیرات کوتاهمدت از بین میرن. پس دکترش دوز دارو رو افزایش میده. جوهان دوباره یک دورۀ کوتاه از آرامش رو تجربه میکنه. ولی باز افسردگی برمیگرده و یک بار دیگه، دکترش دوز دارو رو افزایش میده. و این روند تا مدتها ادامه داشته.
جوهان توی این مدت، فقط از یک چیز مطمئن بود. اینکه پاکسیل باعث شده چاقتر بشه و بیشتر عرق کنه. در نهایت، توی 30 سالگی، یعنی بعد از یک دهه مصرف قرص پاکسیل، به خودش میاد و میبینه که همچنان افسرده است. و وقتی این رو میفهمه، شروع به یه تحقیق گسترده درباره دلایل افسردگی و تاثیر داروهای ضد افسردگی میکنه. و توی این مسیر چیزهایی رو میفهمه که واقعاً شوکهکننده است.
----------------------------------
جوهان وقتی سراغ محققهای مختلف میره، متوجه میشه که شواهد خیلی کمی مبنی بر این وجود داره که علت افسردگی، عدم تعادل مواد شیمیایی بدنه و داروهای ضد افسردگی میتونن توی این مساله کمک کنن.
در اواسط دهه 90 میلادی، یه پروفسور هاروارد به اسم ایروینگ کِرش (Irving Kirsch) شروع به بررسی دقیق تحقیقاتی میکنه که درباره قرصهای ضد افسردگی انجام شده. این پروفسور میفهمه که تستهای کلینیکی که شرکتهای داروسازی انتشار میدن، معمولاً خیلی از واقعیتها رو مخفی میکنن. همینجوری هم هست که داروهاشون تائید میشه.
برای مثال، داروی پروزک (Prozac) روی 245 بیمار تست شده. اما توی گزارش این تحقیق، فقط به 27 تا از اونها پرداخته شده که این دارو روشون نتایج مثبتی گذاشته. توی گزارش بدون ویرایشِ داروی پاکسیل هم، گفته شده که بیمارها به دارونما بهتر از خود دارو واکنش نشون دادن. یعنی اونایی که داروی واقعی رو دریافت نکردن، اما فکر میکردن که داروشون واقعی بوده، بیشتر نتیجه گرفتن.
کرش همینطور در مورد این ادعا که بین افسردگی و مادۀ شیمیایی سروتونین توی مغز ارتباطی وجود داره هم تحقیقاتی انجام داده. و فهمیده که این موضوع یک «تصادف تاریخی» بوده. یعنی دانشمندها به اشتباه آزمایشهای خودشون رو تفسیر کردن و بعد هم شرکتهای داروسازی از همین نتیجهگیری اشتباه برای فروختن داروهاشون بهره بردن.
یکی از پروفسورهای دانشگاه لندن به اسم «جوآنا مانکریف (Joanna Moncrieff)، موقع صحبت با نویسنده کتاب، گفته که هیچ مدرکی مبنی بر این وجود نداره که علت افسردگی، عدم تعادل شیمیایی در مغز ما باشه.
---------------------------------
هضم این قضیه برای جوهان واقعا سخت بود. هر چی نباشه، 10 سال از عمرش رو به مصرف این داروها گذرونده بود. حالا اما با هر محققی که صحبت میکرد یک حرف ثابت میشنید: شرکتهای داروسازی یک داستان الکی ساختن تا بتونن داروهای خودشون رو بفروشن و تستها نشون داده که این داروها تاثیر زیادی روی افسردگی نمیذارن.
در واقع چیزی که باعث میشه داروهای افسردگی موثر باشن، قدرت داستانه. نه تاثیر واقعی خودشون. وقتی ذهن ما باور کنه که این داروها موثرن، به خودش تلقین میکنه که داره بهتر میشه. و ما خیال میکنیم دلیلش داروهامون هستن.
جامعه پزشکی به خوبی از قدرت تلقین و دارونماها آگاهه. یک داستان معروف هست از آدمی به اسم هنری بیچر (Henry Beecher). پزشکی که در جنگ جهانی دوم خدمت میکرده و وقتی میبینه داروی مورفین تموم شده، تصمیم میگیره این موضوع رو از سربازهای زخمی مخفی کنه. بجاش بهشون محلول آب و شکر میزده، اما میگفته که مورفینه. و به طرز معجزهآسایی، این تزریقها همچنان باعث میشده درد این سربازها کمتر بشه.
یک داستان که حتی از این هم عجیبتره، داستان چوب جادویی هِیگارث (Haygarth) هست. یک چوب که توی سال 1799 به عنوان درمانی جادویی برای بیماریها فروخته میشد. فقط کافی بود این چوب رو روی نقطه درد بکشید و ایمان داشته باشید. احتمالاً بتونید نتیجه رو حدس بزنید. مردمی که این داستانها رو باور کرده بودن، واقعاً اثرات بهبود رو توی خودشون میدیدن – حداقل برای یه دورۀ کوتاه.
همین داستانها به خوبی قدرت باور رو به ما نشون میده.
حالا اگر به داروهای ضد افسردگی زیر ذرهبین نگاه کنیم، متوجه میشیم که دقیقاً مثل چوب جادوی هیگارث کار میکنن. به یه آدم افسرده میگن که سروتونین مغزش کمه و یه دارو میتونه این مساله رو حل کنه. این آدم هم که همۀ این توضیحات رو باور کرده، به خودش تلقین میکنه و در نتیجه توی کوتاهمدت، نتایج مثبتی میگیره.
اینجا ممکنه بگید که پس این داروها یک تاثیر مثبتی دارن و خیلی هم اتفاق بدی نیافتاده. اما عوارض جانبی این داروها چی میشه؟ عوارضی مثل چاقی و مشکلات جنسی. آیا واقعاً مزایای کوتاهمدت این داروها به عوارض بلندمدت اونها میچربن؟
خب دیگه، تا اینجا فهمیدیم که داروسازها تا الان داشتن به ما اطلاعات غلط میدادن. حالا بیاید ببینیم که واقعاً ریشۀ افسردگی چیه.
---------------------------------------------
توی سال 1970، یه محقق به اسم جرج براون (George Brown) این فرضیه رو مطرح کرد که دو چیز میتونه باعث افسردگی شه: یا اتفاقاتی که توی مغز میافته، یا اتفاقاتی که توی زندگی آدم میافته. برای اینکه از این موضوع مطمئن بشه، اومد 166 تا زنی که دکترها تشخیص داده بودن افسردهان و 344 تا زنی که افسردگی نداشتن رو مقایسه کرد. و دقت هم داشت که همۀ این زنها شرایط اقتصادی مشابهی داشته باشن.
اگر دلیل افسردگی فقط سطح سروتونین بدن بود، پس طبیعتاً تجربههای این آدمها توی زندگی، نباید اثری روشون میداشت. اما براون فهمید که 68% از زنای افسرده، به تازگی یه اتفاق ناگوار رو توی زندگیشون تجربه کرده بودن.
براون بعد از این درباره تفاوت بین کسایی که «افسردگی واکنشی» داشتن – یعنی یک رویداد باعث افسردگیشون شده بود – و کسایی که «افسردگی درونی» داشتن – یعنی حالتشون ناشی از مواد شیمیایی بدن بود – تحقیقات بیشتری انجام داد. نتایج این تحقیقات واقعا جالب بود. هر دوی این دو گروه به یک میزان توی گذشتۀ خودشون تجربههای منفی داشتن.
به بیان دیگه، براون شواهد محکمی پیدا کرد که نشون میداد دلایل اصلی افسردگی، دلایل روانی و اجتماعی هستن، نه دلایل بیولوژیک. شواهدی که حتی خودش هم شوکه کرد. براون این نتایج رو توی سال 1978 چاپ کرد و حتی با وجود اینکه بعدها تحقیقات سایر دانشمندها هم همین یافتههای براون رو تائید میکرد، همچنان جامعه پزشکی به لجبازی خودش ادامه داد و اصرار داشت که علت افسردگی به درون مغز ما برمیگرده.
خب، حالا بیاید علتهای دقیق افسردگی رو با هم بشناسیم.
نویسنده کتاب بر اساس تجربه خودش و همینطور صحبت با محققای مختلف، تونسته 9 تا دلیل اصلی برای افسردگی پیدا کنه. دلایلی که همهشون به قطع ارتباط ما با جهان اشاره میکنن. در کنار این موضوع 7 تا روش مختلف هم به ما داده که بتونیم این ارتباط رو دوباره ایجاد کنیم.
----------------------------------------------------------
اولین دلیل افسردگی، قطع ارتباط ما با کار معناداره.
توی یک نظرسنجی که در سال 2011 و 2012 میلادی انجام شد، فهمیدن که فقط 13 درصد از مردم هستن که خودشون رو واقعا «علاقهمند و درگیر» کارشون میدونن. آماری که شیوع افسردگی توی دنیای ما رو به خوبی توضیح میده.
توی دهه 1970 توی لندن، روانپزشکی به اسم مارمِت (Michael Marmot)، یکی از جامعترین تحقیقات درباره تاثیر کار روی سلامت روان ما رو انجام داد.
مارمت اومد وضعیت 18 هزار کارمند دولت اروپا رو بررسی کرد و فهمید که بر خلاف تصور عمومی، شانس اینکه مدیرها دچار حمله قلبی بشن – 4 برابر کمتر از بقیه آدماست. پس این فکر که مدیرها احتمال سکتهشون بیشتره، چون به خاطر مسئولیت زیاد تحت فشار هستن، کاملاً غلطه.
مارمت در قدم بعدی میخواست بفهمه که کی بیشترین افسردگی و استرس رو تجربه میکنه. پس آدمایی رو زیر ذرهبین گذاشت که از نظر میزان حقوق، جایگاه و حتی فضای کاری توی یه سطح هستن. نتایج کاملاً مشخص بود: آدمهایی که توی کارشون، کنترل و قدرت کمتری برای تصمیمگیری داشتن، بیشتر افسرده میشدن.
حالا واقعاً نداشتن کنترل چقدر میتونه تاثیر بد بگذاره؟ سالها بعد، از مارمت درخواست میشه به یک سازمان مالیاتی بریتانیا کمک کنه. چرا؟ چون نرخ خودکشی کارمندهای این سازمان به طرز وحشتناکی زیاد بوده.
وقتی مارمت موقعیت رو بررسی میکنه، دلیل این موضوع براش مشخص میشه. توی این سازمان همش کار روی کار اضافه میشده و کارمندها هم مدام از کارشون عقبتر و عقبتر میافتادن. از اون طرف هیچ پاداشی هم برای زحمت بیشتر آدمها وجود نداشته. انگار برای هیچکس مهم نبوده که کارمندها دارن سخت تلاش میکنن یا اینکه وقتشون رو به بطالت میگذرونن. مارمت نتیجه میگیره که این حس ناتوانی در کار برای آدمها انقدر عذابآور میشده که دست به خودکشی میزدن.
خوشبختانه، راههایی هست برای اینکه دوباره اتصال خودمون با کار معنادار رو برقرار کنیم. نویسنده کتاب توی بالتیمور با صاحب یک دوچرخهفروشی آشنا میشه که راهحل این مشکل توی کار رو پیدا کرده بود: یعنی دموکراسی.
این آقا که اسمش هم جاش بوده، روزی تصمیم گرفته که با همسر و دوستای خودش یه فروشگاه دوچرخه بزنه. پس همه از کار قبلی خودشون استعفا دادن و توی این کسب و کار شریک شدن. هر هفته هم یک جلسه برگزار میکنن تا درباره تصمیمهای مهم رای بگیرن و هر کس میتونه راجع به مشکلاتش صحبت کنه.
وقتی که نویسنده با این آدمها صحبت کرد، متوجه شد که همهشون توی این کار جدید، استرس و افسردگی کمتری دارن. مثلاً همسر خود جاش، یعنی مردیث (Meredith) به نویسنده گفته که وقتی کارمند بوده، همیشه ترس و اضطراب داشته و شبها نمیتونسته راحت بخوابه. اما الان دیگه این مشکلات رو نداره.
-----------------------------------------------------
حالا بریم سراغ دلیل دوم، یعنی قطع ارتباط ما با آدمهای دیگه. مشکلی که با تمرکز روی روابط سودمند میتونه حل بشه.
توی دنیای مدرن خیلی روی فردگرایی تاکید میشه. کتابهای خودیاری به ما میگن که فقط خودمون هستیم که میتونیم مشکلاتمون رو حل کنیم. شبکههای اجتماعی هم پر شده از جملههای انگیزشی مثل این که «خودت بلند شو چون کسی قرار نیست کمکت کنه.» اما متاسفانه این نگاه فردگرایانه معمولاً تاثیر عوامل خارجی روی روح و روان ما رو نادیده میگیره.
روابط ما یکی از تاثیرگذارترین عوامل توی زندگیمون هستن. و وقتی که توی این روابط دچار مشکل بشیم و ارتباط ما با دیگران قطع بشه، خیلی راحت توی سراشیبی افسردگی میافتیم. احساس تنهایی یک نقش اساسی توی اضطراب و افسردگی ما داره.
عصبشناسی به اسم جان کاسیوپو (John Caciopoo) ثابت کرده که تنهایی مستقیما توی افزایش ضربان قلب و سطح بالای کورتیزل که یه هورمون استرسزاست، تاثیر داره. تحقیقاتی که کاسیوپو توی دهه 1990 انجام داد، مشخص کردن که تنهاییِ حاد به اندازه وقتی که یکی مشت میکوبه توی صورتمون، استرس ایجاد میکنه. اونم یه استرس دائمی.
البته تنهایی خطرناکتر از اون چیزیه که فکر میکنید. چون خیلی راحت میتونه هر موقعیت بدی رو بدتر کنه. وقتی شما ناراحت میشید، طبیعیه که به درون خودتون پناه ببرید. پس تنهایی هم به دردهای دیگهتون اضافه میشه و اضطرابتون از قبل بالاتر میره.
حالا راهحل چیه؟ برای اینکه ارتباط خودمون با دیگران رو دوباره بازسازی کنیم، باید به ذات قبیلهای خودمون احترام بگذاریم و تبدیل به عضوی از یک اجتماع بشیم. اجتماعی از آدمها که با هم به اشتراک میگذارن، به هم کمک میکنن و مراقب هم هستن.
برای اینکه بفهمید کنار هم بودن آدمها چقدر اتفاق فوقالعادهای هست، بگذارید یک داستان تعریف کنیم. داستان یه محله توی برلین به اسم کوتی. ماجرا توی سال 2011 شروع شد، یعنی وقتی که اجارۀ خونههای محله بالا رفت. اینجا بود که یک زن مسن ویلچری به اسم نوریه (Nuriye) که از پس اجاره جدید بر نمیومد، یه اعلامیه روی برد ساختمون خودش زد. توی این اعلامیه گفته بود که ترجیح میده خودکشی کنه تا اینکه مجبور بشه خونهاش رو خالی کنه.
همین اعلامیه باعث شد که کمکم اعتراضات شروع بشه. اعتراضاتی که از این آپارتمان شروع شد و کمکم آدمها از هر قشری که فکرش رو بکنید، بهش پیوستن. از بچههای پانک با موهای تیغتیغی گرفته، تا مسلمونای ترکی که به این کشور مهاجرت کرده بودن. اسم این جنبش هم گذاشتن جنبش کوتی و شرکا.
نکته جالب اینجاست که این جنبش کمکم تبدیل به چیزی بزرگتر شد. مردم محله شروع کردن در زمینههای دیگه هم به همدیگه کمک کردن.
مثلاً یه پسر دبیرستانی که به خاطر نمرههاش داشت از مدرسه اخراج میشد، توی همین اعتراض با یه همسایه آشنا میشه که توی درس بهش کمک میکنه و نمرات خودش رو بهتر میکنه. یا وقتی که یه مرد بیخانمان به اسم تونکای (Tuncai) رو به زور میبرن آسایشگاه روانی، بقیه میرن و درش میارن. چون دیده بودن که چطور بخشی از این جنبش بودن، باعث شده حالش بهتر بشه.
---------------------------------------------------------
سومین دلیل افسردگی، اینه که ما ارتباط خودمون با ارزشهای معنادار رو از دست میدیم و دیگه نمیدونیم چی توی زندگی مهمه.
توی یه کمپین تبلیغاتی، اومدن از عکس یک زن لاغر و خوشاندام استفاده کردن و زیرش نوشتن «آیا برای رفتن به ساحل آمادهای؟» خیلی زود آدما شروع کردن به مفهوم این تبلیغ و انتظاری که از زنها ایجاد میکرد، اعتراض کردن. در نتیجۀ فشار اعتراضها، این تبلیغ متوقف شد. اما همچنان حس بد مردم به تبلیغات باقی موند. به حدی که یه سری شروع کردن با اسپری، زیر پوسترهای تبلیغاتی، این شعار رو نوشتن که «تبلیغات گند میزنه به ذهنتون»
تا الان تحقیقات علمی مختلفی انجام شده که این نظر رو تائید میکنن. اینکه جامعۀ مصرفگرای ما باعث شده که از ارزشهای معنادار زندگی خودمون دور بشیم و در نتیجه، افسردگی بگیریم.
در واقع ما از ارزشهای درونی به سمت ارزشهای بیرونی رفتیم. حالا فرق این 2 تا چیه؟ اگر شما پیانو بنوازید چون خوشحالتون میکنه، پس انگیزۀ شما یک ارزش درونیه. اما اگر پیانو بزنید تا پول گیرتون بیاد، اونوقت انگیزۀ شما یک ارزش بیرونیه.
اهداف ما توی زندگی میتونن تحت تاثیر هر دو نوع ارزش باشن. کلی تحقیق به ما نشون داده که تبلیغات ما رو به سمت ارزشهای بیرونی سوق میده، که ثابت شده برای ما پاداش و حس رضایت کمتری به وجود میارن.
یک روانشناس به اسم تیم کسر (Tim Kasser) چندین برریس انجام داده که نشون میده هر چقدر یک آدم بیشتر ذهنیت مصرفگرا و ارزشهای بیرونی داشته باشه، بیشتر هم افسرده میشه. از اون طرف، وقتی یک آدم روی اهداف درونی تمرکز میکنه، مثلاً اینکه به بقیه کمک کنه یا تبدیل به یک نوازنده بهتر باشه تا بیشتر لذت ببره، حال و هواش به طرز قابل توجهی بهتر میشه.
حالا ممکنه فکر کنید که «صبر کن ببینم، خریدن یک آیفون جدید باعث خوشحالی من میشه!» اما لازمه یک سوال رو از خودت بپرسی «چرا این موضوع منو خوشحال میکنه؟»
وقتی که ما همش حول و ولای خرید جدیدترین دستگاهها و کالاهای دیگه رو داشته باشیم، معمولاً برای اینه که میخوایم آدم خفنی به نظر بیایم و بقیه رو تحت تاثیر قرار بدیم. این یعنی خوشحالی ما وابسته به فاکتورها و نظرات بیرونی هست که یک روش با ثبات و خوشحال کننده برای زندگی نیست.
به همین ترتیب، وقتی که ما همش دنبال ترفیع توی شغلمون و افزایش درآمدمون هستیم، معمولاً بهایی که براش میپردازیم اینه که چیزهای به ذات معناداری مثل روابط و وقت گذروندن با کسایی که دوستشون داریم رو فدا میکنیم.
کلید ارتباط مجدد با ارزشهای معنادار اینه که از انگیزههای خودمون آگاه باشیم و همیشه از خودمون بپرسیم که کجا داریم زمان و پول خودمون رو خرج میکنیم. این کمک روی چیزهایی تمرکز کنیم که واقعاً برامون معنادار هستن.
تیم کسر خودش واقعا این نتایج رو از صمیم قلب قبول کنه و رفته یک زمین توی یک جای خلوت گرفته و با خانواده خودش اونجا زندگی میکنه. زندگیش هم به باغبونی، فعالیتهای مدنی، کار داوطلبانه و چیزهایی میگذره که زندگیشون رو غنی میکنه.
---------------------------------------
دلیل چهارم افسردگی، قطع ارتباط ما با آسیبهای بچگیمون هست.
در طول سالها، صحبت بسیاری درباره اپیدمی چاقی شده. این صحبتها معمولاً حول فراگیری عادتهای غذایی بهتر و ورزش بیشتره. اما چیزی که اکثرا بهش اشاره نمیشه، نقش افسردگی هست و تاثیری که آسیبهای روحی ما روی چاقی و البته افسردگی مون میذارن.
توی دهه 1980، دکتر وینسنت فِلیتی یک تحقیق بسیار قابل توجه درباره چاقی کرد که نشون داد قطع شدن ارتباط ما با آسیبهای روحی گذشته میتونه به چاقی منجر بشه.
البته هدف دکتر فلیتی چیز دیگهای بود.میخواست ببینه که آیا یک رژیم روزۀ افراطی و شدید میتونه به آدمهای چاق کمک کنه که سریع و امن وزن کم کنن. اول آزمایش، نتایج خیلی خوب بود. زنی به اسم سوزان تونست از 408 پوند به 132 وند برسه. اما وقتی دکتر فلیتی دیدکه سوزان و بقیه آدمها، خیلی سریع دوباره اضافه وزن پیدا کردن، غافلگیر شد.
پس چون حس کرد که ماجرا چیز دیگهای هست، شروع کرد صحبت با شرکتکنندههای آزمایش درباره زندگیشون. شوکه شد وقتی فهمید که 55 درصد از این آدمها توی گذشته خودشون از نظر جنسی سو استفاده قرار گرفتن و دقیقاً بعد از این اتفاق بوده که شروع کردن وزن اضافه کردن. مثلاً سوزان دقیقاً بعد زمانی وزنش بیشتر شد که توسط پدربزرگ خودش مورد تعارض جنسی قرار گرفته بود. اونم فقط توی 11 سالگی.
اما چرا باید این آدمها اضافه وزن پیدا کنن؟ بعضی از شرکتکنندهها دلیل این موضوع رو توضیح دادن: «اضافه وزن باعث میشه نادیدهات بگیرن.» یعنی وقتی چاق هستی، احساس امنیت میکنی چون مردها دیگه خیلی بهت توجه ندارن.
دکتر فلیتی برای اینکه بهتر از ماجرا سر در بیاره، اومد و دایره تحقیق خودش رو بسط داد و 17 هزار نفر از اهالی سان دیِگو رو بررسی کرد. چیز دیگهای که از این تحقیقات فهمید، این بود که هر چقدر کودکی تو پر از تروما باشه، شانس افسردگی تو هم بیشتره. بر اساس این تحقیق، سو استفاده احساسی تاثیرگذارترین عامل هست – حتی بیشتر از سو استفاده جنسی.
این نتایج هم برای ژورنالهای پزشکی و هم آژانسهای سلامت عمومی غافلگیرکننده بود. چرا که یک ضربه دیگه به این باور عمومی بود که افسردگی یک اختلال ذهنی هست.
این تحقیق نشون داد که سوال درستی که باید بپرسیم، این نیست که «مشکل چیه» بلکه باید بپرسیم «در گذشته چی شده؟». وقتی آدمها آسیبهای روحی گذشته رو به رسمیت میشناسن و در موردشون صحبت میکنن، میتونن با این وقایع سخت زندگی خودشون دوباره متصل بشن و بتونن واقعا از اونها عبور کنن.
خود نویسنده کتاب هم توی گذشته ی خودش تروما داشته و میگه توی بچگی با یک کابل برق مورد سو استفاده قرار میگرفته و خفه میشده. وقتی که این موضوع رو قبول کرده، تونسته این حس رو کنار بگذاره که لایق اتفاقهای بدی بوده که براش افتاده و خودش مقصر اونها بوده.
-----------------------------------
پنجمین عامل افسردگی، قطع ارتباط ما با جایگاه و احترامه و ششمی هم قطع ارتباط ما با طبیعته.
دلیل علاقه دانشمندها به حیوونهایی مثل شامپانزه، فقط جذاب بودن یا هوش اونها نیست. این حیوونها نیاکان ما به حساب میان و با نگاه کردن به اونها میتونیم چیزهای زیادی درباره ذات انسان یاد بگیریم.
مثلاً با نگاه به شامپانزهها ما میتونیم اهمیت جایگاه و احترام رو درک کنیم و بفهمیم که چطور نداشتن اونها میتونه باعث افسردگی ما بشه.
شامپانزهها یک سلسله مراتب سفت و سخت دارن. شامپانزۀ نر آلفا میتونه غذای هر کی خواست رو بگیره. نفر دوم میتونه از نفر سوم غذا بگیره و به همین ترتیب تا میرسی به اون شامپانزه بدبخت آخر.
وقتی که یک محقق به اسم رابرت ساپولسکی (Robert Sapolsky) سطح کورتیزول شانپانزهها رو تست کرد، فهمید که اون بیچارههایی که ته هرم غذایی بودن، استرس و اضطراب وحشتناکی میکشیدن. شانپانزه آلفا هم وقتی توسط یک شانپانزه دیگه به چالش کشیده میشد، استرس زیادی میکشید.
توی ما انسانها هم همینها رو میشه دید. چیزهای مختلف میتونه به ما این حس رو بده که پایینتر از بقیه هستیم – مثلاً تبلیغاتی که به ما میگن بدون پول هیچی نیستیم. چون نمیتونیم بهترین گوشی روز رو بخریم. یا اینکه بدن ما خیلی با بدن ایدهآل فاصله داره.
تحقیقا همچنین نشون داده که هر جا فاصله طبقاتی بیشتر باشه، مثلاً کشوری مثل آمریکا، میزان افسردگی آدمها هم بیشتر از جاهایی هست که آدمها بیشتر به هم نزدیکن، مثلاً نروژ. این ما به عنوان یک جامعه هستیم که تصمیم میگیریم یک محیط پر استرس و افسرده کننده با سلسله مراتب سفت و سخت ایجاد کنیم، یا محیطی که جایگاه و احترام بیشتر به مساوات بین آدم ها پخش شده.
---------------------------------------
یک مورد دیگه از افسردگی که توی شانپانزهها میشه دید، قطع شدن ارتباط اونها با طبیعته.
محققی به اسم ایزابل بهنکه (Isabel Behncke) حدودا از 20 سالگی روی «طبعیت ذات انسان» تحقیق کرده و دیده که چطور شانپانزهها توی حیات وحش با استرس و اضطراب کنار میان. وقتی که شانپانزهها دیگه به خودشون نمیرسیدن و از بقیه جدا مینشستن، مشخص هست که افسرده شدن. اما وقتی که از طبیعت جدا میشن، شرایط خیلی بدتر میشه: اونقدر خودشون رو میخارونن که خون بیاد، چیغ میکشیدن و همش روی دستهاشون تاب میخورن.
طبیعت برای ما انسانها هم مهمه. تحقیقات نشون داده که کسانی که توی محلههای سرسبزتر هستن، کمتر استرس و ناراحتی میکشن. بودن توی طبیعت میتونه افکار وسواسی ما رو از بین ببره و تمرکز ما رو بیشتر کنه.
توی یک تحقیق اومدن 2 دسته زندانی رو بررسی کردن. کسایی که به طبیعت دید داشتن و کسایی که دیوار آجری دیدشون رو کور کرده بوده. اونایی که طبیعت رو میدیدن، 24 درصد احتمال مریض شدنشون کمتر بوده. هم از لحاظ فیزیکی و هم روحی
----------------------------------------
هفتمین دلیل افسردگی، قطع ارتباط ما با آینده امیدبخش و امنه
اگر که یک دوره افسردگی توی زندگی داشتی، به احتمال زیاد حس میکردی که قرار نیست تموم بشه. این یکی از ویژگیهایی هست که باعث میشه افسردگی خیلی قدرتمند باشه. چون نمیتونی فرای اون رو ببینی. اینجور ناتوانی برای دیدن آینده ارتباط مستقیم با قطع شدن ارتباط ما با احساس امید و امنیت داره.
یکی از دلایل اصلی که ما احساس ناامیدی درباره آینده میکنیم، اینه که ارتباط ما با حس کنترل داشتن روی سرنوشت خودمون قطع میشه.
توی کانادا، یک اپیدمی خودکشی بین جوامع بومی آمریکایی اتفاق افتاد. وقتی که روانشناسی به اسم مایکل چندلر (Michael Chandler) به بررسی دلیل این موضوع پرداخت، فهمید که این خودکشیها در بین مقیمان محیطهای تحت کنترل دولت بوده - اجتماعهایی که توشون دولت مدرسهها رو کنترل میکرده، قوانین رو زور میکرده و هیچ کنترلی به مقیمان نمیداده.
چندلر همینطور متوجه شد که بعضی از این مقیمان تونستن زمین خودشون رو پس بگیرن. توی این جوامع، خود بومیهای آمریکایی انتخابات، پلیس، خدمات درمانی رو کنترل میکردن و حتی میتونستن زبانهای بومی خودشون رو توی مدرسه درس بدن تا احیا بشن. چندلر متوجه شد که این آدمها کنترل سرنوشت خودشون رو به دست دارن و اپیدمی خودکشی اینجاها اتفاق نمیافتاد.
قطع ارتباط ما از حس امنیت یک فاکتور قدرتمند دیگه است که روی سلامت ما تاثیر میگذاره.
بگذارید یک مثال دیگه از کانادا بزنیم: توی سال 1973، شهر مانیتوبا (Manitoba) از ایالت داوفین (Dauphin) مرکز یک آزمایش بود که به آدمها یک حداقل حقوق برابر با 19 هزار دلار در سال به پول الان میدادن. این آزمایش توی سال 1979 توسط یک دولت محافظه کار جدید متوقف شد که از این ایده خوشش نمیومد. اما 1800 جعبه پر از اطلاعات درباره این آزمایش هنوز موجوده.
این اطلاعات نشون میده که فقط توی 3 سال، آمار کسایی که دنبال کمک پزشکی برای اختلال رفتاریشون بودن، 9 درصد کاهش داشت. مردمی که اون موقع اونجا زندگی میکردن، هنوز یادشونه که چطور این پول برای این شهر کشاورزی، حکم یک بیمه رو داشت. شهری که سرنوشتش بیشتر از همه چیز به محصولش بستگی داشت.
وقتی که این حقوقهای اتوماتیک شروع شدن، مردم دیگه کمتر درباره آینده بچههاشون نگران بودن و میتونستن از این پول برای دسترسی به تحصیلاتی استفاده کنن که در حالت عادی از پسش بر نمیومدن.
به بیان دیگه، این حداقل حقوق اتوماتیک، به مردم کمک کرده بود که دوباره با حس آینده داشتن و کار معنادار خودشون ارتباط بگیرن.
-------------------------------------------
ژنهای ما و تغییرات درون مغزمون، دلیل آخر برای افسردگی هستن، اما تاثیرشون محدوده.
هر چند که شواهد زیادی علیه این داستان وجود داره که افسردگی ما تحت تاثیر عدم تعادل شیمیایی درون مغزمون هست، اما این به معنای اون نیست که هیچ فاکتور بیولوژکی توی افسردگی تاثیر نداره.
مغز شما همش در حال تغییره. توی جهان علمی به این اتفاق به اصطلاح میگیم نوروپلاستیسیتی. گاهی هم ممکنه تغییرات مغز به نحوی باشه که باعث تشدید افسردگی بشه.
ما میتونیم شواهد نوروپلاستیسیتی رو همیشه اطراف خودمون ببینیم. مثلاً، وقتی که شما یک راننده تاکسی باشید که لازمه خیابونهای شهرش رو بشناسه، اون بخش از ذهن که کارش شناخت فضاست قویتر میشه.
به همین ترتیب، اگر شما زمان بیشتری رو با افکاری مثل ترس و افسردگی به جای خوشی و لذت بگذرونید، بخشهایی که مربوط به احساسات مثبت هستن تضعیف میشن و اون بخشهایی که با افکار منفی گره خوردن قوی میشن.
شاید شنیده باشیم که افسردگی توی یک خانواده ارثی هست – که ربط به ژنهای ما داره و محکوم هستیم که مثل اقوام افسرده خودمون، زجر بکشیم. اما این حرف یعنی به طور برجستهای ذات واقعی ژنتیک رو زیادی ببینیم.
تحقیقات نشون میده که ژنها فقط مسئول 37% از موارد افسردگی هستن. برای اینکه دید بهتری پیدا کنید، باید بگیم که قد شما 90% تحت تاثیر ژنهاتون مشخص میشه و وقتی بحث زبان شما باشه، این تاثیر به صفر میرسه. پس وقتی بحث دلایل افسردگی باشه، ژنتیک نقش نسبتاً کوچیکی بازی میکنه.
محققا فکر میکنن که چندین دلیل وجود داره برای اینکه آدمها ممکنه به این ایده بچسبن که دلایل بیولوژیکی برای افسردگی وجود داره. یکی از این دلایل، کسر شانی هست که از بابت افسرده بودن به وجود میاد. پس وقتی که کسی در مورد حالتو ازتون میپرسه، معمولاً راحت تر و ساده تره که این زجر و درد خودتون رو به بیولوژی ربط بدید تا ترکیب چند فاکتوردر زندگی.
---------------------------------------------------------
تجویز اجتماعیشدن، یک راه حله که آدمها رو به همدیگه و به کار معنادار ربط میده.
تا وقتی که لیزا با دکتر اورینگتون (Everington) آشنا شد، از کارش به عنوان یک پرستار توی بیمارستان لندن استعفا داده بود. بعد از اینکه از بدرفتاری همکارای خودش با مریضهای بخش روانی شکایت کرده بود، همکارهاش علیه اش شده بودن و کاری کرده بودن که شغلش غیر قابل تحمل بشه. لیزا توی یک خانواده بزرگ شده بود که توی به شدت بهش گیر میدادن، پس نمیتونست زورگویی توی محیط کار رو تحمل کنه. پس یک روز دیگه سر کار نرفت.
توی همین موقعها بود که لیزا شروع به مصرف قرص پروزک کرد. قرصی که باعث اضافه وزنش شد. برای 7 سال بعد، لیزا همچنان درباره خودش احساس وحشتناکی داشت و فقط برای خرید هله هوله از خونه بیرون میرفت. بعد یک روز رسید که، جرات این رو توی خودش پیدا کرد که نصیحت دکترش رو گوش کنه و به یک کلینیک توی شرق لندن سر بزنه که توسط دکتر سم اورینگتون اداره میشد.
این دکتر به جای اینکه بهش داروهای بیشتری تجویز کنه، بهش یک تجویز اجتماعی داد که شامل این میشد که با گروههایی کوچکی از آدمهای ارتباط از دست داده دیگه کار کنه تا یک بخش از بیابون لندن رو تبدیل به یک باغ کنه. اوایل همه کمی شک و تردید داشتن و در مقابل همدیگه گارد داشتن. اما همه قبول کردن که این چالش رو قبول کنن و همراه هم اصول پایه باغبونی رو یاد گرفتن و فهمیدن که چطور میشه یک زمین رهاشده رو درست کرد.
توی همین فرآیند، اونها کم کم سفره دلشون رو برای هم باز کردن و متوجه شدن که خیلی چیزهای مشترک دارن. لیزا هیچوقت نمیتونست حدس بزنه که زندگیش مشابه یک مرد مسن آسیایی باشه، اما این مرد هم دقیقاً تجربه زورگویی توی محیط کار رو داشت.
اینکه تونستن کاری کنن که باغشون گل بده و مردم محله ازشون تشکر کردن، حسابی احساس رضایت درونشون ایجاد کرد. در نهایت، لیزا قرص پروزک رو کنار گذاشت، 62 پوند وزن کم کرد و رفت به wales تا برای خودش یک مرکز باغبونی باز کنه. اما همه اینها اتفاق نمیفتاد اگر که این تجویز اجتماعی رو از دکتر لوینگتون دریافت نمیکرد.
---------------------------------------------------
بعضی داروهای روانگردان، میتونه به آدمها کمک کنه که ایگو خودشون رو کمرنگ کنن و لذت همدلانه رو تجربه کنن.
یکی از نشونههای افسردگی چیزی هست که روانشناسی به اسم فرد برت (fred Barrett) به اون میگه «اعتیاد به خودمون». ما نمیتونیم راه خروجی پیدا کنیم چون بیش از حد درگیر خودمون هستیم و ایگو ما کورمون کرده. در واقع با این حس که خیلی مهم هستیم، احاطه شدیم.
برای اینکه ایگو رو dissolve کنیم و شروع کنیم چیزها رو متفاوت دیدن، یک نوع دیگه از دارو هست که به خیلی از آدمهای افسرده کمک کرده.
توی دانشگاه جان هاپکینز، روانشناسی به اسم بیل ریچارد (Bill Richards) داشته تاثیرهای سیلوسیبین (Psilocybin) که یه نوع روانگردان هست رو بررسی میکرده که توی خیلی از گونههای قارچ به طور طبیعی پیدا میشه. نتایج آزمایشهای ریچارد خیلی امیدبخش بود.
بعد از 3 جلسه که توی اونها بیل با دقت بیمارهاش رو در مسیر این تجربه هدایت میکرده، 80% گفتن که این یکی از 5 تجربه مهم زندگی اونها بوده. نتایج نشون میده که سیلوسیبین میتونه به آدمها کمک کنه که آسیبهای روحی قدیمی رو به رسمیت بشناسن و از اونها عبور کنن، با طبیعت ارتباط بگیرن، ایگو خودشون رو کنار بگذارن و فرای مشکلات خودشون نگاه کنن و آیندهای پر از امکان رو ببینن.
به نظر عالی میاد، نه؟ اما این مسیر مشکلات خودش هم داره. یک مشکل اینه که مزایای این درمان باید به صورت فعالانه حفظ بشه. وقتی آدمها دوباره به زندگی روزمره خودشون بر میگشتن، ممکن بود که تمام این مزایایی که قبل تر گفتیم یادشون بره.
یک رویکرد کم ریسکی که تاثیرش نشون داده شده، شامل مصرف دارو میشه.
خیلی از بینش و بصیرتی که آدمها طبق گزارشها از طریق تستهای سیلوسیبین به دست آوردن، گروهی تونستن ازطریق مدیتیشن عمیق به دست بیارن. این کار نیاز به نظم و تمرین داره، اما مدیتیشن میتونه به شما کمک کنه که خوشحالی همدلانه رو توی خودتون پرورش بدید که خودش به درمان افسردگی کمک میکنه.
خوشحالی همدلانه یعنی اینکه برای دیگران خوشحال باشیم، درون خودمون رو از حسادت و رشک خالی کنیم و وجودمون رو نسبت به خوشحالی باز کنیم با پرورش احساساتمون درباره آدمهایی که اطرافمون هستن.
شما میتونید این حالت رو با جلسات مرتبط مدیتیشن به دست بیارید، جلساتی که توشون شماهمون خوشی و همدردی که برای کسانی که دوستشون دارید رو نسبت به غریبهها تصویر میکنید. با کمی تمرین و تکرار، میبینید که تونستید یک حس خوشحالی و آرامش بالاتر رو تجربه کنید.
-------------------------------------------------------
حالا اگر بخوایم یک جمعبندی از حرفای کتاب داشته باشیم.
شرکتهای داروسازی همیشه این داستان رو به خورد ما دادن که افسردگی به خاطر عدم تعادل شیمیایی توی مغزه. اما تحقیقات نشون دهنده مدارک کمی برای پشتیبانی از این ادعاست. 9 دلیل اصلی برای افسردگی وجود داره، از آسیب روحیو تنهایی گرفته تا نبود ارزشهای معنا دار توی زندگی یا عدم ارتباط داشتن با طبیعت. خوشبختانه، ما 7 راه هم برای درمان خودمون داریم، از جمله قبول کردن این قطع ارتباط ها و فکر کردن مجدد به ارزشهامون.
در نهایت پیشنهاد میکنم که شروع به تمرین مدیتیشن برای رسیدن به خوشی همدلانه کنید. چشمهاتون رو ببندید و تصور کنید که یک اتفاق خارق العاده براتون میافته. مثلا اینکه عاشق میشید. بگذارید این خوشی درونتون رو فرا بگیره. بعد، تصور کنید که همین خوشی برای کسی اتفاق میافته که بهش اهمیت میدید و بگذارید خوشی جریان پیدا کنه. بعد، تصور کنید که این اتفاق برای کسی میافته که خیلی نمیشناسیدش. باز هم خوشی بذارید جریان پیدا کنه. حالا تصور کنید همین اتفاق برای کسی میافته که دوستش ندارید و بگذارید خوشی به جریان بیافته.. در نهایت،تصور کنید که همین اتفاق برای کسی میافته که اصلا ازش خوشتون نمیاد، شاید کسی که بهش حسادت میکنید، و بگذارید خوشی به جریان بیافته...
اگر که هر روز 15 دقیقه این کار رو انجام بدید، احساس حسادت شما کم کم محو میشه و یک گنجایش جدید برای احساس خوشی و شادی درون شما ریشه میکنه و رشد میکنه.
خلاصه صوتی کتاب روابط از دست رفته
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب روابط از دست رفته و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید