خلاصه رایگان
کتاب شجاعت دوستداشتنی نبودن
نوشتۀ ایچیرو کیشیمی و فومیتاکه کوگا
دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های توسعه فردی کتاب های ایجاد تغییر کتاب های اعتماد به نفس کتاب های عزت نفس کتاب های روانشناسیدر طول دهههای گذشته، سلامت روانی به یکی از بحثهای مهم در دنیا تبدیل شده. آدمها هر چقدر بیشتر فهمیدن که نبود سلامت روانی چه اثرات مخربی روی جامعه داره، بیشتر این موضوع رو زیر ذرهبین گذاشتن. با اینحال توی کشور خود ما، هنوز به اندازه کافی به این موضوع اهمیت داده نمیشه.
توی این خلاصه کتاب، ما قراره نگاه متفاوتی به بحث سلامت روانی داشته باشیم و از نگاه مرسوم به بحث روانشناسی فاصله بگیریم. ما قراره بریم سراغ نظریات یک روانشناس به اسم آلفرد اَدلر (Alfred Adler) که اوایل قرن بیستم، ایدههای خودش رو مطرح کرد. کسی که دیدگاهش به بحث سلامت روانی، با نگاه فروید که پدر روانشناسی محسوب میشه، متفاوت بود و تازه داره محبوبیت پیدا میکنه.
ما قراره با هم یاد بگیریم از نظریات ادلر برای زندگی بهتر استفاده کنیم. درسته که یک قرن از این نظریات میگذره، اما وقتی یک روانشناسی بر این اساس شکل گرفته باشه که ما باید کنترل زندگی خودمون رو بدست بگیریم، هیچوقت اهمیتش از بین نمیره.
خلاصه متنی رایگان کتاب شجاعت دوستداشتنی نبودن
اگر یک آدم گوشهگیر توی ساختمون شما زندگی میکرد که هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، در موردش چه فکری میکردید؟ احتمالاً توی ذهن خودتون یک داستان درباره زندگی این آدم میساختید. اینکه چطور اتفاقهای ناگوار زندگی باعث آسیب روحیش شدن و همین تبدیلش کرده به یک آدم گوشهگیر و تنها.
همچین فکرهایی طبیعیه. همه ما این جمله رو بارها شنیدیم که «رفتارهای ما ریشه توی بچگیمون دارن.» حتی گاهی به شوخی از این جمله استفاده میکنیم. تصور عمومی ما درباره روان انسان، بر اساس همین کلیشه شکل گرفته. ما فرض میگیریم که رفتارهای آدمها به خاطر آسیبهایی هست که در گذشته خوردن.
مثال کلیشهای این موضوع، بچهای هست که توی مدرسه بهش زور میگن. وقتی هم میاد خونه باید دعوای بابا مامانش رو ببینه. این بچه قراره تمام این آسیبهای روحی رو توی زندگی با خودش حمل کنه و یک زندگی وحشتناک داشته باشه. از اون طرف، اگر یک بچهای هم زیادی لوس بشه، نمیتونه توانایی لازم برای مواجهه با دنیای واقعی رو پیدا کنه و توی زندگی به مشکل میخوره.
حالا بیاید یکم واقعیتر به قضیه نگاه کنیم. این نگاه یک مشکل داره. اونم اینکه ما رو محکوم میکنه به منعفل بودن و صرفاً واکنش نشون دادن به اتفاقهای جهان. انگار که ما هیچ ارادهای از خودمون نداریم و این اتفاقها هستن که شخصیت ما رو شکل میدن. اما ما که پرنده نیستیم. ما انسان هستیم و انسان آزاده تا هر کاری بخواد انجام بده. و این دقیقا چیزی بود که روانشناس اطریشی قرن بیستم، آلفرد ادلر میگفت. اینکه ما مجبور نیستم با آسیبهای روحی خودمون تعریف بشیم.
وقتی از یکی توی بچگی سو استفاده میشه، احتمال این هست که بعدها سرخوردگی اجتماعی پیدا کنه. اما آیا تمام این بچهها با این مشکل روبرو میشن؟ اگر نه، پس این توضیح ما کافی نیست و حتماً یک توضیح دیگه وجود داره.
یا مثلاً اون آدم گوشهگیری که ابتدای صحبت مثال زدیم. واقعاً هیچ توضیح دیگهای برای شرایط این آدم وجود نداره؟ شاید خودش این زندگی رو انتخاب کرده و این حالت رو ترجیح میداده. حتی ممکنه برعکس چیزی که اول گفتیم هم اتفاق بیافته. یعنی این آدم تصمیم گرفته باشه از خونه بیرون نره، بعد یک اضطراب ساختگی رو ایجاد کرده باشه تا این تصمیم رو توجیه کنه.
حرف ما مشخصه: همیشه نمیشه با یک چوب آدمها رو زد. تصمیمهای آدمها هم به اندازه اتفاقهایی که براشون میافته، توی شکلگیری شخصیت اونها موثره. به قول خود کتاب، «هیچ تجربهای به ذات خودش، منشا شکست یا موفقیت ما نیست.» و مهمتر از همه اینها، تکتک ما آزاد هستیم و میتونیم هر موقع بخوایم تغییر کنیم.
--
اطراف ما پر از آدمهای مختلفه. آدمهایی که میتونیم اونها رو بر اساس تیپیکهای شخصیت دستهبندی کنیم. سادهترین نوع دستهبندی هم اینه که بگیم آدمها یا خوشبین هستن، یا بدبین. اگر همین الان فکر کنید، حتماً میتونید از اطرافیان خودتون، چند تا آدم خوشبین و چند تا آدم بدبین رو اسم ببرید. احتمالاً هم فکر میکنید که این ویژگی بخشی جدانشدنی از شخصیت این آدمهاست و اصلاً عوضبشو نیستن.
روانشناسی سنتی به ما یاد داده که اینجوری فکر کنیم. یک سری دستهبندی وجود داره و شخصیت هر کسی توی چند تا دستۀ خاص قرار میگیره. یکی ممکنه آدم خوشحال و بشاشی باشه، یکی هم ممکنه آدم بدخلق یا دمدمیمزاجی به حساب بیاد.
اما توی روانشناسی اَدلری، ما این رویکرد رو کنار میذاریم. اون چیزی که روانشناسی سنتی بهش میگه شخصیت یا کاراکتر، توی روانشناسی اَدلری با اصطلاح «سبک زندگی» یا لایف استایل شناخته میشه. یعنی بدبین بودن یا خوشبین بودن یک آدم، بخشی از شخصیت اون آدم نیست، بلکه بخشی از لایف استایل امروزشه.
همین تغییر واژه، خیلی خوب حرف ادلر رو مشخص میکنه. حالتهای آدما ناشی از یه سرشت عمیق و ثابت نیست. حالتهای یک فرد بازتابی هست از نگاه اون آدم به زندگی، در اون لحظه. وقتی که دیدِ امروز شما به زندگی منفی باشه، پس طبیعتاً رفتارهای بدبینانه از خودتون نشون میدید و برعکس.
ادلر معتقد بود که ما توی سن 10 سالگی، خودمون به صورت فعالانه درباره سبک زندگی و جهانبینیمون تصمیم میگیریم. و تجربههای مثبت و منفی زندگیمون تا قبل اون لحظه، نقش یک پایه و اساس برای این تصمیمگیری رو ایفا میکنن.
-------------------------
تا اینجا ما حسابی درباره امکان تغییر حرف زدیم و گفتیم که شما هر موقع بخواید میتونید خودتون رو عوض کنید. اما اینجا یک سوال مطرح میشه. اگر واقعاً اینجوریه، پس چرا آدمها هیچوقت تغییر نمیکنن؟
دلیلش اینه که ما سفت و سخت چسبیدیم که این اتفاق نیافته.
چند بار تا حالا شده که یکی به شما بگه از زندگیش راضی نیست و احساس خوشحالی نمیکنه؟ بگه میخواد یک زندگی متفاوت داشته باشه؟ شاید شما فکر کنید که این آدم واقعاً میخواد تغییر کنه. اما دقیقاً عکس این قضیه درسته. اگر واقعا دنبال تغییر بود، احتمالاً تا الان کاری براش کرده بود.
شاید این آدم از وضع فعلی خودش راضی نباشه، اما این وضعیت براش آشناست، تا الان باهاش زندگی کرده و همین آشنا بودن باعث میشه احساس امنیت و راحتی کنه. اما اگر بخواد تغییر کنه، مجبوره با چیزهای ناشناخته روبرو بشه و احتمال شکست خوردنش هم وجود داره. تغییر کردن، دل و جرات میخواد.
بیاید دوباره یه مثال کلیشهای بزنیم: یک آدم تنها که اصلاً از زندگیش راضی نیست. این آدم سالهاست که تنها زندگی میکنه و هیچوقت شریکی برای زندگیش پیدا نکرده. اما چرا؟ مشخصه: چون هیچوقت جرات کافی نداشته تا از خونه بره بیرون و با آدمهای جدید آشنا بشه. حتی فکر اجتماعی بودن و ارتباط گرفتن با بقیه برای این آدم سخته، دیگه چه برسه به اینکه بخواد با یکی بره سر قرار.
حالا چرا تغییر نمیکنه؟ چون به این سبک زندگی متکی شده. این آدم به تنهایی و ناراحتی خودش عادت کرده و باهاش خو گرفته. هر چی نباشه، بودن با شیطانی که خوب میشناسیش، بهتر از رفتن به جهانیه که نمیشناسیش و ممکنه بهت صدمه بزنه.
خود کتاب واقعاً قاطع و محکم این واقعیت تلخ رو به ما میگه. اینکه اگر از زندگی ناراضی هستیم، دلیلش اینه که جرات کافی برای خوشحال بودن نداریم.
------------------------
حالا بریم راجع به موانع ذهنی خودمون صحبت کنیم. موانعی که نمیگذارن ما اونجور که دوست داریم زندگی کنیم. اولین مانع ذهنی ما هم چیزی نیست جز نواقص ما.
همۀ ما یک سری نقطه ضعف و کمبود داریم. خیلی هم دوست داریم که بهشون توجه کنیم و به خودمون یا حتی بقیه در موردشون غر بزنیم. واقعاً کی رو میشه پیدا کرد که وقتی به آینه نگاه میکنه، همۀ ویژگیهای خودش رو دوست داشته باشه و هیچچیزی اذیتش نکنه؟
مشکل اما از وقتی شروع میشه که ما تمام تمرکزمون رو بگذاریم روی همین نگرانیهای کوچیک و به جایی برسیم که همین نقصهای کوچیک تبدیل بشن به بزرگترین مشکلات زندگی ما.
یکی از نویسندههای کتاب، ایچیرو کیشیمی، برای جا انداختن این موضوع یک داستان تعریف میکنه. بعد یکی از کلاسهای کیشیمی، یکی از دانشجوها میاد پیشش و اعتراف میکنه که از خودش متنفره. کیشیمی هم دلیل این موضوع رو میپرسه و متوجه میشه دلیل این موضوع، آگاهی و تمرکز بیش از حد این دانشجو روی عیب و نقصهای خودشه. همین هم باعث شده اعتماد به نفس نداشته باشه، یک دید منفی نسبت به زندگی پیدا کنه و توی موقعیتهای اجتماعی، انقدر خودش رو قضاوت کنه که نتونه رفتار طبیعی داشته باشه.
خود این دانشجو باور داشت که اگر ویژگیهای منفی شخصیت خودش رو اصلاح کنه، شانس این رو داره که از این وضعیت نجات پیدا کنه. برای همین هم تصمیم گرفته بود توی یک کلاس اعتماد به نفس شرکت کنه.
اما کیشیمی که همچنان توضیحات این دانشجو براش راضیکننده نبود، به سوال پرسیدن ادامه داد. ازش پرسید که الان، بعد از بیان احساساتش، چه حسی داره. دانشجو هم گفت که بعد از گفتن این حرفها، حتی از قبل هم احساس بدتری داره. حتی باعث شده براش واضحتر بشه که چرا هیچ کی نمیخواد باهاش وقت بگذرونه.
اگر واقعاً دوست دارید دلیل تنفر آدمها نسبت به خودشون رو بفهمید، دقیقاً باید به همین حرفهای آخر دانشجو دقت کنید. این دانشجو منحصراً روی جنبههای منفی شخصیت خودش تمرکز کرده بود و اونا رو تبدیل کرده بود به دلایل ظاهراً منطقی برای اینکه خودش رو منزوی کنه.
اینکه یکی همش خودش رو قضاوت کنه، باعث میشه به درون خودش پناه ببره و با بقیۀ آدمها ارتباط نگیره. حتی ممکنه این ترس درونش به وجود بیاد که بقیه قراره قضاوتش کنن و بهش آسیب بزنن. قسمت طعنهآمیز ماجرا اینجاست که همین رفتار باعث میشه بقیه این آدم رو قضاوت کنن و فکر کنن که یک آدم مغرور و گوشهگیره. پس نمیشه باهاش ارتباط گرفت. در نتیجه یک دور باطل ایجاد میشه.
اگر شما هم توی این شرایط هستید، بدونید که میشه تغییرش داد. کافیه قبول کنید که درد کشیدن و طرد شدن درست مثل خوشی و گنجونده شدن، بخشی از زندگیه و نمیشه ازش فرار کرد. تاکتیک عقبنشینی قرار نیست هیچ مشکلی رو حل کنه. شما یک راهحل اشتباه برای مشکل خودتون پیدا کردید، چون نتونستید این مشکل رو به درستی تشخیص بدید.
---------------
مساله دومی که میخوایم راجع بهش صحبت کنیم، بحث رقابته.
جامعه ما برای رقابت ارزش زیادی قائل هست. چون باور داریم که رقابت باعث میشه پیشرفت کنیم. اما متاسفانه هیچکدوم حواسمون به جنبۀ منفی این موضوع نیست. این نوع نگاه یک تاثیر وحشتناک روی سلامت ذهنی ما میگذاره.
نگاه رقبتی به ما یاد داده که آدمها رو به دو دستۀ برنده و بازنده تقسیم کنیم. هیچکی دوست نداره توی دستۀ بازندهها باشه. اما همۀ ما که نمیتونیم برنده بشیم. پس شروع میکنیم بقیه رو به چشم رقیب، تهدید و مانع دیدن. لازم به گفتن نیست که زندگی توی همچین دنیای، چقدر استرس داره. اکثر شما خودتون خوب اینو درک میکنید.
هر کی که توی این سیستم تبدیل به یک بازنده بشه، شروع به قضاوت خودش میکنه، در نتیجه عزت نفسش کم میشه و توی یک جهنم خودساخته زجر میکشه. حالا برندهها چطور؟ شاید فکر کنید که اونها حتماً خوشحال هستن. اما واقعیت اینه که اونا هم دارن از همین سیستم ضربه میخورن. چون باید یک فشار بیپایان رو تحمل کنن. اونا همیشه باید موفق باقی بمونن و هیچوقت نباید جایگاه خودشون رو به عنوان یک برنده از دست بدن. اگر آدمای موفق رو دیده باشید، خوب میدونید که چی میگیم. این آدمها با وجود زندگی خوب و بازدهی بالا، هنوز هم نمیتونن عمیقاً خوشحال باشن.
وقتی ما خودمون رو از زنجیر این نگاه رقابتی آزاد کنیم، یک اتفاق فوقالعاده برامون میافته: دیگه حس نمیکنیم که کسی جلوی ما رو گرفته و مانع موفقیت ما شده. نگران هم نیستیم که از بقیه بهتر یا بدتر باشیم. روی موفقیت خودمون تمرکز میکنیم و اینکه هر روز بهتر از دیروز بشیم.
-------------------------
ما آدما به شدت از قضاوت بقیه میترسیم. همش به این فکر میکنیم که بقیه در مورد ما چه فکری میکنن. آیا فکر میکنن من آدم موفق، باهوش و جذابی هستم؟ یا من رو به چشم یک آدم ضعیف، خنگ و حوصلهسربر میبینن؟
بیاید یک مساله کوچیک مثل ظاهر رو در نظر بگیریم. کافیه این فکر سراغ شما بیاد که وقتی بقیه بهتون نگاه میکنن، چی میبینن. همین فکر میتونه جرقهای بشه برای اینکه آرامش و امنیت ذهنی خودتون رو از دست بدید. انقدر هم میتونه جدی بشه که حتی قدم زدن توی خیابون هم براتون سخت بشه. چون همش دارید آدمهایی رو میبینید که شما رو برانداز میکنید و در سکوت خودشون قضاوتتون میکنن. حتما شما هم تجربههایی اینجوری داشتید و میدونید که اگر به این فکرها اجازه رشد بدیم، چه جهنمی برامون ساخته میشه.
این فکرها با واقعیت همخونی ندارن و واقعاً پوچ و بیاساس هستن. آدمهای توی خیابون واقعاً اهمیت زیادی به ظاهر بقیه نمیدن و کلاً خیلی به شما توجه نمیکنن. اونها هم مثل شما هستن. درگیریهای درونی خودشون رو دارن و حتی ممکنه توی جهنم خاص خودشون زندگی کنن.
ساختن یک جهان فانتزی پر از چهرههای قضاوتگر و تحقیرکننده، هیچ کاری نداره. همه ما میتونیم جهان خودمون رو تبدیل به همچین جایی کنیم. اما یادتون نره که این فقط یک فانتزیه. از لحظهای که بفهمیم هیچکسی اونقدر به ظاهر، انتخابها و زندگی ما اهمیت نمیتونه، فرصت این رو بدست میاریم که آزادی خودمون رو کشف کنیم. بعد از این دیگه هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه جلوی شما رو بگیره. شما کاری رو میکنید که خودتون انتخاب کردید. تنها مانع آزادی ما، رویکرد خودمونه.
------------------------
وقتی که برات تائید دیگران مهم باشه، حاضر میشی دست به کارهای وحشتناک بزنی. دلیل مشکل زورگویی توی مدرسهها دقیقاً همینه. اون کسایی که به بچه درسخونها گیر میدن، در واقعیت دنبال تائید دیگران هستن. دارن میگن «به من نگاه کنید. من خیلی از همه اینها بهترم. روی من مهر تائید بزنید.»
اما ما مجبور نیستیم اینجوری زندگی کنیم. ما هیچ نیازی نداریم که توسط بقیه آدمها دیده بشیم و تائید اونها رو دریافت کنیم.
فرض کنیم که یکی از همکارهای شما در محیط کار، به تمیزی دفتر خیلی اهمیت میده و حواسش هست که آشغال اینور اونور ریخته نشه. به نظرتون اگر هیچکی بهش توجه نکنه و ازش تشکر نکنه، چقدر احتمالش هست که این رفتار ادامه پیدا کنه؟ احتمالاً خیلی کم.
نیاز به تایید توی روان ما ریشه دوونده. برای اینکه عمق مساله رو بفهمید، کافیه به سیستم آموزشی خودمون فکر کنیم. سیستمی که کاملاً بر اساس ایدۀ پاداش و مجازات شکل گرفته. از وقتی که ما جوون بودیم، بهمون یاد دادن که اگر کار خوبی کنی، مستحق پاداش هستی. اگر هم کار بدی کردی، پس باید تنبیه بشی.
اما هیچکی متوجه خطر بزرگ این سیستم نیست. وقتی ما به این سیستم پاداش و مجازات عادت کنیم، انگیزۀ درونی خودمون رو از دست میدیم. یعنی دیگه فقط در صورتی کار درست رو انجام میدیم که دیده بشیم و در ازاش یک پاداش بگیریم. در نهایت هم به جایی میرسیم، که کلاً داریم بر اساس انتظارات دیگران زندگی میکنیم و هیچ کاری رو برای خاطر خودمون انجام نمیدیم. یک روز به خودمون میایم و میبینیم همهچیز ما رو بقیه برامون انتخاب کردن. اینکه چه درسی بخونیم، کارمون چی باشه و با کی ازدواج کنیم.
خیلی از پدر و مادرها روی بچۀ خودشون این فشار رو میذارن که حتماً سراغ شغل مشخصی برن. حالا این شغل ممکنه یک شغل خانوادگی باشه یا بر اساس ارزشها و انتظارات جامعه مشخص بشه. حالا اگر جوونها زیر بار این فشار خم بشن و این مسیر رو قبول کنن، چی میشه؟ در نهایت شغلهایی گیرشون میاد که اصلا دوست ندارن و حس نمیکنن براشون مهمه. در نتیجه هیچوقت طعم خوشحالی رو نمیچشن. کم نیستن دکترهایی که به کار خودشون علاقه ندارن و فقط به زور خانواده وارد این مسیر شدن.
حالا چجوری میتونیم از این چرخه بیرون بیایم؟ کافیه بفهمیم که کسی ما رو مجبور نکرده بر اساس انتظارات بقیه رفتار کنیم. اما باید قبول کنیم که این تصمیم ما عواقبی هم داره. قراره خیلیها رو از خودمون ناامید کنیم، خصوصاً خانوادهمون رو. اما در عوض داریم تصمیمهایی میگیریم که برای زندگی خودمون بهترین تصمیمهای ممکن هستن.
پس اگر شما از نجاری لذت میبرید و به عمل قلب باز ترجیحش میدید، به نظرات دیگران توجه نکنید و بذارید همین علاقه مسیر زندگی شما رو مشخص کنید.
--------------------------------
اگر یک بچه مدرسهای نمراتش کم بشه، بابا مامانش چیکار میکنن؟ احتمالاً سختگیری خودشون رو بیشتر میکنن، چون معتقد هستن که دیسیپلین و نظم باعث پیشرفت یه آدم میشه.
اما این تصمیم در واقعیت غلطه و نتایج مخرب زیادی به بار میاره. دخالت کردن توی زندگی آدمهای دیگه هیچوقت شما رو به جایی نمیرسونه. شما باید به آدمها فضایی بدید که بتونن مسئولیت زندگی و تصمیمهای خودشون رو به عهده بگیرن. نه اینکه اونها رو مجبور به کاری کنید.
وقتی یک بچه به زور درس میخونه، دیگه فرصت پیدا نمیکنه که لذت یادگیری رو کشف کنه. یادگیری براش تبدیل میشه به یک کار سخت که مجبوره انجام بده.
اگر از ما بپرسی که چرا توی زندگی بقیه مداخله میکنیم و سعی در کنترل اونها داریم، احتمالاً میگیم که چون بهشون اهمیت میدیم و به فکر زندگیشون هستیم. اما واقعیت این نیست. ما داریم خواستهها و آرزوهای خودمون رو به اونها تحمیل میکنیم و دنبال منافع شخصی خودمون هستیم. پدر و مادری که به بچه خودشون فشار میارن تا بیشتر درس بخونه، احتمالاً دنبال این هستن که یک مهر تایید روی تربیت درست خودشون بزنن و به اطرافیان نشون بدن که چه بچۀ خوبی بزرگ کردن.
حالا اگر این رفتار غلطه، به جاش چیکار کنیم؟ بهترین راه اینه که آدمها رو آزاد بگذاریم، اما بهشون نشون بدیم که میتونن روی کمک و حمایت ما حساب کنن. اگر یک پدر و مادر با بچه خودشون اینجوری رفتار کنن، این بچه مستقل و بالغ بار میاد و شانس این رو داره که عشق به یادگیری رو تجربه کنه.
البته هر چقدر هم که فکر کنیم این حرفها درسته، باز هم سخته قبول کنیم که داریم توی زندگی بقیه مداخله میکنیم و لازمه که نحوه رفتار خودمون رو تغییر بدیم. ما عادت کردیم آدمهای اطراف خودمون رو مثل بخشی از وجود خودمون ببینیم و چیزی که برای خودمون درست میدونیم رو به اونها تحمیل کنیم. شاید حتی پیش خودمون فکر کنیم که رفتار ما یک نوع حمایت هم محسوب میشه. اما اگر دقیق بشیم، متوجه میشیم که دنبال منافع شخصی خودمون هستیم.
ما باید یاد بگیریم که با دیگران همدردی کنیم و اونها رو با وجود نقصهایی که دارن، دوست داشته باشیم.
------------------------
توی دنیای امروز ما، خیلیها احساس تنهایی میکنن. حس میکنن که از ارتباطشون با جامعه قطع شده و از بقیه جدا افتادن. اما این موضوع واقعیت نداره. تمام انسانها ذاتاً بخشی از یک اجتماع بزرگتر هستن.
روانشناسی ادلری به ما میگه که اجتماع برای ما انسانها یک اهمیّت مرکزی داره. البته این حرف خیلی عجیب غریب نیست. اما ادلر یک قدم جلوتر میره. از نظر ادلر، اجتماع فقط شامل آدمهایی نمیشه که ما بیشترین وقت رو باهاشون میگذرونیم. به معنی اعضای یک محله، شهر یا کشور هم نیست.
ادلر یک مفهوم رو تعریف میکنه به اسم اجتماع جهانی. هر کس و هر چیزی که میشناسیم و نمیشناسیم داخل این اجتماع قرار میگیره. تمام آدمها، حیوانات، گیاهان، سنگهای معدنی و هر چیز دیگهای که در جهان وجود داره.
زمانی ما میتونیم احساس رضایت و مفید بودن کنیم که خودمون رو به عنوان عضوی از این جامعه جهانی ببینیم و در جهت اون گام برداریم. وقتی که این اتفاق بیافته، خود به خود رفتار ما تغییر میکنه. ما یاد میگیریم به دور و بر خودمون بیشتر توجه کنیم و به همهچیز بیشتر اهمیت بدیم.
این نگاه به ما کمک میکنه که خودمون رو به عنوان مرکز جهان نبینیم و فکر نکنیم که همهچیز حول ما میچرخه.
طبیعیه که هر آدمی خودش رو به عنوان قهرمان داستانِ زندگی ببینه. اما مشکل وقتی شروع میشه که ما توی این طرز فکر زیادهروی کنیم و فکر کنیم که ما حاکم بلامنازع کیهان هستیم. پس فقط این مهمه که بقیه برای ما چه سودی دارن و قرار نیست لطف اونها رو جبران کنیم.
همچین نگاهی فقط باعث میشه زندگی سختی داشته باشیم، سردرگم بشیم و نتونیم روابط خوبی داشته باشیم. وقتی آدم یک ایگو یا منیّت بزرگ داشته باشیم، هیچوقت سیراب نمیشه. یادتون نره که هیچکدوم از ما اونقدرها مهم نیستیم.
پس لطفاً همین الان زاویه نگاه خودتون رو عوض کنید. نگید که دنیا چی میتونه به شما بدید. وقتی اینجوری طلبکار باشی، به هیچجا نمیرسی. به جاش فکر کنید که شما چی میتونید به دنیا بدید.
----------------------
آدمهایی که بیش از حد درگیر خودشون میشن، نمیتونن درک درستی از مسائل داشته باشن و دچار مشکلات زیادی مثل اعتیاد به کار میشن.
بذارید برای جا افتادن موضوع، دربارۀ یک تلۀ ذهنی صحبت کنیم که برای همۀ ما آشناست. اینکه یکی بیاد و خودش رو به عنوان یک قربانی ستمدیده معرفی کنه. آیا واقعاً این آدم قربانیه؟ یا چون بیش از حد درگیر خودش هست، داره بزرگنمایی میکنه؟ شاید توی زندگی چند تا آدم پیدا بشن که واقعاً در حق ما بدی کنن، اما خوبیهای اکثر آدمها معمولاً به بدیهاشون میچربه.
وقتی که ما خوددرگیری داشته باشیم، قدرت تشخیص خودمون رو از دست میدیم. انگار وارد دنیایی شده باشیم که واقعیت رو وارونه نشون میده، هر اتفاقی که میافته به ما مربوطه و همهچیز منفی و تاریک به نظر میاد.
تا حالا چند بار شنیدید که یکی بگه «هیچکی من رو دوست نداره» یا «من همیشه بازنده هستم». به وضوح این جملات بیپایه و اساس هستن. اما وقتی یک آدم فقط روی یک اتفاق بد تمرکز کنه و اون رو به تمام زندگیش بسط بده، همچین جملهای براش واقعی میشه.
توی روانشناسی ادلری، زیاد در مورد مشکل لکنت زبون صحبت میشه. از نظر ادلر، دلیل اینکه آدمها دچار لکنت میشن اینه که بیش از حد روی نحوه صحبت خودشون تمرکز میکنن و حس میکنن که خوب نیست. حالا کافیه یکی هم این موضوع رو به روشون بیاره و لکنت اونها رو مورد تمسخر قرار بده. دیگه اوضاع از کنترل خارج میشه. چون از همین یک مورد ساده به این نتیجه میرسن که همیشه در خطر انتقاد هستن و همین باعث میشه لکنت اونها حتی بدتر از قبل بشه.
همچین آدمی ممکنه پیش خودش فکر کنه که اگر آدمها باهاش مهربونتر بودن، شانس این رو داشت که بهتر بشه. ولی متوجه نمیشه که واقعاً اکثر آدمها مهربون هستن و دنبال این نیستن که اذیتش کنن. در واقع، سازنده مشکل این آدمها خودشون هستن و راهحل هم دست خودشون هست. کافیه انقدر روی خودشون و ترسهاشون وقت نگذارن و به جاش توجه خودشون رو به آدمهای دیگه معطوف کنن.
البته خوددرگیری میتونه تاثیرات منفی دیگهای هم داشته باشه. مثلاً اعتیاد به کار. بهش یک لحظ فکر کنید. کار کردن برای ما، راهی هست که بتونیم توجه، تائید و احترام آدمهای دیگه رو بدست بیاریم. پس وقتی که آدمی کار رو اولیت اصلی زندگیش قرار میده و برای خانواده و دوستاش ارزش کمتری قائل هست، احتمالاً بیشتر دوست داره تائید بگیره تا اینکه ارتباطهای واقعی شکل بده. واقعاً بهتره که انقدر درگیر خودمون نباشیم.
--------------------------------
حالا بیاید یک جمعبندی از حرفای خودمون داشته باشیم.
مهمترین نکته اینه که همۀ ما میتونیم تغییر کنیم. کسی ما رو مجبور نکرده که آخر عمر به همین روند ادامه بدیم. این فقط غل و زنجیری هست که خود ما به پامون بستیم. تک تک ما کاملاً آزاد هستیم که انتخاب کنیم. اما باید مسئولیت این انتخابها و عواقب اونها رو هم بپذیریم. وقتی من انتخاب کنم که کار مورد علاقه خودم رو انجام بدم، باید قبول کنم که قراره بعضی آدمها از این تصمیم من ناراحت بشن.
قبول کنید که برای زندگی بهتر، راهی جز این ندارید که آزادی خودتون رو به رسمیت بشناسید و موانع ذهنیتون رو از بین ببرید. شما باید یاد بگیرید مستقل باشید، دنیا رو به چشم یک رقابت نبینید و کمتر دنبال تائید دیگران باشید. حواستون هم باشه که خودتون رو در مرکز همهچیز قرار ندید و به جاش روی آدمهای دیگه تمرکز کنید. به جای اینکه فقط به خودتون فکر کنید، ببینید که چطور میتونید برای دنیا مفید باشید.
شاید به نظر بیاد که انجام همه این کارها، اونم با هم، یکم سخت باشه. اما مطمئن باشید شدنیه!
در نهایت یادتون باشه که همیشه در لحظه زندگی کنید. بعضیها فکر میکنن که فقط برنامهریزی و تلاش کردن هست که مهمه. اما واقعاً بهترین نوع زندگی، زندگی از لحظهای به لحظۀ بعدیه. قرار نیست شما تا رسیدن به رویاهاتون زندگی رو تعطیل کنید. اینجوری فقط زجر میکشید. به جاش یاد بگیرید که در لحظه زندگی کنید. پس با ذهنی آزاد برای زندگی خودتون برنامه بریزید و تلاش کنید، از مسیر لذت ببرید و آگاه باشید که شکست پایان دنیا نیست.
خلاصه صوتی کتاب شجاعت دوستداشتنی نبودن
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب شجاعت دوستداشتنی نبودن و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید