0
{{item.title}} {{item.subtitle}}
{{item.total|number}} تومان
حذف
سبد خرید شما خالی است.

خلاصه رایگان

از {{model.count}}

کتاب سابلیمینال

نویسنده: لئونارد ملودینو

دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های موفقیت کتاب های ایجاد تغییر کتاب های روانشناسی

اگه میخواید بدونید که ناخودآگاهتون چطور بر تصمیماتی که می‌گیرید، تأثیر می‌ذاره، به خلاصه کتاب سابلیمینال گوش بدید. تاحالا از خودتون پرسیدین که ما چجوری تصمیم می‌گیریم؟ آیا همه حقایق و نکات رو به طور مساوی می‌سنجیم و کاملا آگاهانه انتخاب می‌کنیم؟«سابلیمینال» (Subliminal) یا همون "نیمه‌خودآگاه"، یه چیز دیگه میگه. این علم میگه ما به جای اینکه بر اساس عوامل آگاهانه تصمیم بگیریم، بر اساس ضمیر نیمه‌خودآگاه و ذهن ناخودآگاهمون پیش میریم.

خلاصه متنی رایگان کتاب سابلیمینال

ذهن ناخودآگاهمون انقدر بهمون غلبه می‌کنه که باعث میشه کارهای عجیب غریب و غیرمنطقی انجام بدیم. سابلیمینال هم اینجاست که بهتون نشون بده این چیزا دقیقا چی‌ان. مثلا، این علم به شما نشون میده که اگه روی یه پل بلند ایستاده باشیم، احتمالش بیشتره که به یکی جذب بشیم.
شما با خوندن این کتاب، کم کم جواب سوالای مهمی رو می‌فهمید؛ از سوالی مثل «چرا فکر می‌کنم خاصم؟» بگیر تا سوالی مثل «چرا انگار نمی‌تونم به شیوه مؤثری با احساساتم کنار بیام؟». پس با این کتاب همراه باشید.
فرضیه‌های زیادی برای توضیح ذهن ناخودآگاه به وجود اومد، اما آخرش تکنولوژی مدرن تونست پیچیدگی این ذهن رو فاش کنه.
سال‌های سال فیلسوفای مختلف درباره ماهیت ذهن ناخودآگاه بحث و گفتگو داشتن و سعی می‌کردن ماهیتشو حدس بزنن. مثلا، «ایمانوئل کانت» (Immanuel Kant) توی دهه 1700 گفت که ذهن ماها، واقعیت عینی رو تجربه نمی‌کنه؛ بلکه نسخه خودش رو از واقعیت می‌سازه.
بعدش توی سال 1900 «زیگموند فروید» (Sigmund Freud) یه تعریف از ذهن ناخودآگاه ارائه داد که خیلی معروف شد. فروید گفت ناخودآگاه معمولا غیرطبیعی و ناسالمه چون ماها یه سری مسائل خیلی عمیق مثل اینکه نسبت به محارم خودمون کشش داریم و همچنین خاطرات دردناکمون رو سرکوب می‌کنیم.
البته خب این دیدگاه نتونست در برابر سختگیری‌های علمی دوومی بیاره چون غیرمنطقی و به‌عنوان یه فرضیه، زیادی غیر قابل باور بود.
از اونجایی که کشف رازهای ذهن ناخودآگاه خیلی سخت بود، تحقیق و پژوهش‌های بعدی وارد زمینه‌های دیگه‌ای شدن. خیلی از دانشمندا شروع کردن به بحث راجع به اینکه انسان‌ها شبیه حیوانات بودن. اونا می‌گفتن انسان‌ها ماشین‌های پیچیده و در عین حال قابل پیش بینی با ذهن‌هایی شبیه به کامپیوتر هستن.
گرچه تحقیق جدیدی توی دهه 1980 دوباره توجه ما رو به سمت ناخودآگاه جلب کرد. دقیقا همون موقع بود که یه تکنولوژی جدید هم به میدون اومد. اون تکنولوژی سرانجام بهمون توانایی اینو داد که بتونیم نقشه فعالیت و ساز و کار مغز رو بکشیم بیرون.
یه فناوری به اسم «تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی» به دانشمندای علوم اعصاب اجازه داد که ساختار و تغییرات جریان خون مغز رو به صورت سه بعدی اسکن کنن. تصور کنید یه تحقیق روی یه سری شرکت‌کننده انجام میدن. حالا میشه از طریق فعالیت سلول‌های عصبی و میزان مصرف اکسیژن فعالیت‌هایی که اونا می‌کنن، فرایندهای ذهنی رو به مسیرهای عصبی خاصی وصل کرد و فهمید هر کدوم به کجا می‌رسن.
ما با این اطلاعات می‌تونیم قدمای بزرگی رو در راه کشف و توضیح ناخودآگاه برداریم.
ما سه لایه به هم وابسته مغز رو می‌شناسیم. عمیق‌ترین و قدیمی‌ترینش «مغز خزنده» هست که مسئول کارهایی مثل نفس کشیدن، غذا خوردن و واکنش جنگ یا گریز ماست. این لایه از مغز، بین ما، خزندگان، دوزیستان، پرندگان و ماهی‌ها مشترکه.
روی این بخش، یه لایه پیچیده‌تر قرار داره که بهش می‌گیم «مغز پستانداران قدیمی» یا سیستم لیمبیک. این بخش مسئول رفتارها و درک ناخودآگاه اجتماعیه.
بالاتر از همه اینا، مغز منطقی یا نئوکورتکس (neocortex) هست که تفکر آگاهانه و کارهای هدفمند رو تشویق می‌کنه. به‌علاوه، این بخش با فرایند ناخودآگاه بینایی و یه سری حرکات دقیق مثل حالتای مختلف چهره و یا تکون دادن انگشت‌ها هم سروکار داره. ما انسان‌ها این بخش رو زیاد داریم.
ذهن ناخودآگاه، اطلاعات خام رو از حواس ما جمع و اونا رو برای ذهن خودآگاهمون خلاصه می‌کنه
اگه یهو یه صدای انفجار بلند و غیرمنتظره بشنوید، احتمالا فورا واکنش نشون میدید و از جاتون می‌پرید. دلیلش اینه که وقتی ذهن ناخودآگاتون تهدیدی دریافت می‌کنه، به‌طور غریزی عمل می‌کنه که شما رو از خطر نجات بده.
آگاهی ناخودآگاه و سابلیمینال از محیط، خیلی قبل‌تر از آگاهی خودآگانه در اجداد ما به وجود اومده. هدف اصلیش هم فقط اینه که ما رو زنده نگه داره، از تهدیدات بالقوه دور کنه و بتونه جفت و غذا پیدا کنه.
ذهن ناخودآگاهمون این اطلاعات رو از تمام حواس ما جمع و از اون استفاده می‌کنه تا امنیت ما رو حفظ کنه.
یه مثال خیلی خوب از این قضیه، بیناییه. بینایی توی یه بخش کوچیک از مغز به اسم قشر بینایی پردازش میشه. قشر بینایی از نوری که چشمامون می‌گیره، استفاده می‌کنه. اما حتی وقتی که قشر بینایی افراد هم آسیب می‌بینه، باز ذهن ناخودآگاه می‌تونه بهشون کمک کنه! به این میگن کوربینی.
مثلا، مردی که سکته کرده و نابینا شده، هر دو نیم‌کره بینایی مغزش از بین رفتن. اما همچنان چشماش نور رو به‌صورت طبیعی جذب می‌کرده و ذهن ناخودآگاهش هنوز می‌تونسته از این نور استفاده کنه. این مرد می‌تونسته حدس بزنه صورتی که بهش نشون میدادن خوشحال بوده یا عصبانی! همچنین می‌تونسته یه مسیر پر از مانع رو هم بدون برخورد به هیچکدوم از موانع طی کنه.
اما خب نکته مهم اینجاست: جزئیاتی که ذهن ناخودآگاه ما از حواسمون می‌گیره، ناقصه. ذهن ناخودآگاه برای اینکه بتونه اونا رو به اطلاعاتی تبدیل کنه که ذهن خودآگاه ازشون استفاده کنه، تمامی اطلاعات خام رو می‌گیره و فیلترشون می‌کنه.
مثلا، بینایی ما ناقصه. هرکدوم از چشمای ما یه نقطه کور داره که اونجا عصب‌ها، چشم رو به مغز وصل می‌کنن. به‌علاوه، چشمامون ناخودآگاه هر ثانیه چندین و چند بار به اطراف می‌چرخن و تکون می‌خورن. تازه به غیر از اینا، اگه رو یه ناحیه کوچیک متمرکز باشیم، بینایی ما حدود یه بند انگشت خارج از اون ناحیه، دچار نزدیک بینی شدید هم میشه.
ممکنه الان با خودتون فکر کنید که قطعا ما متوجه همچین بی‌نظمی‌هایی می‌شیم. اما ذهن ناخودآگاه، اطلاعاتی رو که از هر دوتا چشم بهش رسیده پردازش می‌کنه تا بتونه یه تصویر ثابت و کاملا صافی بسازه که بتونیم آگاهانه ازش استفاده کنیم.
زبان بدن به ما اجازه میده که ناخودآگاه رفتار و افکار بقیه رو بفهمیم.
بدن ما هم درست مثل کلماتمون، پر از معنی و قابل توضیحه. قطعا ما بدون زبان بدن، به سختی می‌تونستیم قصد و غرض آدمای دیگه رو بفهمیم. مثلا، هرکدوم از ما برای اینکه بتونه یه چیزایی مثل روابط، دوستی‌ها و تهدیدات احتمالی رو نشون بده، به زبان بدن متکیه و از اون استفاده می‌کنه.
ما درک زبان بدن رو از اجداد خیلی دورمون به ارث بردیم. زبان بدن همونقدری که برای حیوونای دیگه طبیعی و ضروریه، برای ما هم هست.
مثلا، نشونه‌های صلح و آرامش ما با اجداد نخستینمون مشترکه. میمون‌ها برای جلوگیری از حمله میمون‌های قوی‌تر از خودشون، دندوناشونو نشون میدن. در حالی که شامپانزه‌ها برای اینکه نشون بدن که هیچ تهدیدی برای بقیه ندارن، لبخند می‌زنن. به‌علاوه، لبخند برای ما انسان‌ها هم یه نشونه حیاتیه و در ضمن نمیشه الکی انجامش داد. شما باید برای زدن لبخند، هم ماهیچه‌های اطراف دهنتون و هم اطراف چشمتون رو تکون بدید. شاید بتونید ماهیچه دهن رو عمدا تکون بدید و وانمود کنید لبتون داره می‌خنده، اما ماهیچه اطراف چشم رو نمی‌تونید! پس نمیشه لبخند خالص رو الکی تقلید کرد.
نه ‌تنها سخته که ادای لبخند زدن رو دربیاریم و وانمود کنیم که داریم لبخند می‌زنیم، بلکه مابقی حالات چهره هم جهانیه و بیشتر ذاتیه تا اینکه آدم بتونه یادشون بگیره و وانمودشون کنه. حالت‌هایی مثل ترس یا انزجار برای همه قبایل و آدمای سرتاسر جهان، به یه شکله.
به‌خاطر همینه که نیازی نیست خیلی تلاش کنیم که زبان بدنمون رو بسازیم یا زور بزنیم که زبان بدن بقیه رو بفهمیم. در واقع ذهن ناخودآگاهمون به صورت خودکار این زبان رو می‌فهمه.
البته باید بگیم که زبان بدن فقط به انتقال نشونه‌های اجتماعی محدود نمیشه. ما با انتظارات خودمون از بقیه ارتباط برقرار می‌کنیم و حتی بدون اینکه قصدشو داشته باشیم، روی رفتار اونا تأثیر می‌ذاریم.
توی یه تحقیق، به یه گروهی از دانشجوها، عکس‌هایی از چندتا چهره رو داده بودن. محقق الکی بهشون گفته که بقیه فکر می‌کردن از این صورت‌ها، شکست یا موفقیت می‌باره اما حقیقت این بوده که بقیه فکر می‌کردن این صورت‌ها کاملا خنثی هستن.
دانشجوها بر اساس یه متن، از گروه دیگه‌ای از دانشجو می‌پرسیدن که فکر می‌کنید هرکدوم از چهره‌ها چقدر احساس موفقیت یا شکست داره؟ گروه دوم هم انتظارات دانشجوهایی که سوال می‌پرسیدن، تأیید می‌کرده. در واقع، اونا به‌صورت کاملا خودکار، زبان بدن ناخودآگاه دانشجوهای اول رو می‌گرفتن و بهش پاسخ می‌دادن.
تفاوت‌های ظریفی که توی صدای ماست، جذابیتمون رو به دیگران نشون میده و ماهیت شخصیت ما رو آشکار می‌کنه.
خیلی از افراد، تکامل رو اون چیزی می‌دونن که میگه مردا دنبال تسلط و رابطه جنسی هستن و زن‌ها هم بچه و جفت وفادار می‌خوان. اثبات این موضوع، از تجزیه و تحلیل زبان بدنمون، مخصوصا از لحن، زیر و بمی و حجم صدامون میاد.
در واقع، مردا و زنا به‌صورت ناخودآگاه صداشونو برای به دست آوردن دستاوردهای جنسی تنظیم می‌کنن.
توی یه آزمایش، چند تا مرد برای گذاشتن قرار با یه زن با هم رقابت می‌کردن. اونا می‌تونستن زن رو ببینن اما فقط می‌تونستن صدای بقیه مردا رو بشنون. نتایج این آزمایش نشون داد که مردها بر اساس اینکه چقدر احساس می‌کردن در مقایسه با بقیه رقباشون قوی هستن، صداشونو بالا و پایین می‌بردن.
نتایج دیگه‌ای نشون می‌داد که صداهای پایین‌تر مخصوصا وقتی زنا توی دوران تخمک‌گذاری خودشون هستن، براشون تحریک‌کننده‌تر و جذاب‌تره. دقیقا همون زمان، صدای زن‌ها هم صاف‌تر میشه که در همین فرایند مردا رو به خودش جذب می‌کنه.
ممکنه با خودتون فکر کنید که ترجیح ناخودآگاه زنا برای صداهای پایین‌تر ممکنه از این بیاد که مردایی با همچین صدای عمیقی، قدبلندتر هستند و عضله‌های بیشتری دارن. اما در واقع، هیچ ربطی به فیزیک نداره، بلکه فقط به تستسرون مربوطه. این موضوع زمانی معلوم شد که یه انسان‌شناس، شکارچی‌های تانزانیایی رو ملاقات کرد که هیچ روش پیشگیری از بارداری ندارن. انسان‌شناس فهمید که مردایی که تستسترون بیشتری داشتن، بچه‌های بیشتری هم داشتن، پس همین نشون میده که چرا زنا، مردایی با صدای پایین‌تر رو ترجیح میدن.
در کل افراد، شخصیت بقیه رو بر اساس صدای اونا قضاوت می‌کنن.
برای تحقیق در این مورد، دانشمندا یه سری صداها رو ضبط و با هم ترکیب کردن که شرکت‌کننده‌ها بتونن کیفیت صدا رو بدون دونستن معنی پشت کلماتش بشنون. اونا به‌علاوه سرعت و زیر و بمی صداها رو هم تنظیم کردن. شرکت‌کننده‌های تحقیق معتقد بودن که صداهای بالاتر، متقلب‌تر و مضطرب‌تر بودن و خیلی کمتر می‌تونستن اونا رو متقاعد کنن. صداهای آروم به‌نظر می‌رسید که کمتر صادق و متقاعدکننده باشن اما علاوه بر اینا، بی‌تفاوت‌تر هم بودن. صداهایی که سریع‌تر، بلندتر و صاف‌تر بودن و تنوع بیشتری داشتن و زنده‌تر، آگاه‌تر و زرنگ‌تر به‌نظر می‌رسیدن.
مثلا، «مارگارت تاچر» (Margaret Thatcher) به‌عنوان یه سیاست‌مدار جوون می‌خواست که توی حزب خودش، بالا و بالاتر بره. اما اعضای همکارش می‌گفتن که صدای بلند «تاچر» برای خیلی از افراد، خطرناک به‌نظر می‌اومده. به همین خاطر «مارگارت تاچر» سخت تلاش می‌کرد تا صداش رو پایین بیاره و در آخر صدای جدید و قدرتمندش بهش کمک کرد که نخست وزیر بشه.
ما نمی‌تونیم همه چیو به یاد بیاریم، پس ذهن ناخودآگاهمون خودش شکاف‌های بین خاطراتمون رو پر می‌کنه که این یعنی خاطرات ما همیشه دقیق نیستن!
هرچقدرم که ما دوست داشته باشیم اما ذهنمون دوربین فیلم‌برداری نیست و نمی‌تونه همه چیو ضبط کنه که بعدا به یاد بیاریم. مقدار اطلاعات انقدر زیاده که برای مغزمون غافل‌گیر کنندست و قطعا نمی‌تونه از پس همش بربیاد.
در عوض، حافظه ما جوری تکامل پیدا کرده که اکثریت تجربه‌هامون رو بندازه دور و خاطراتمون، مخصوصا مهماش رو توی حالت خیلی کلی نگه داره.
خاطرات مهم یعنی: دوستا و دشمنا، شکار و شکارچی و جاهایی که اونا پیدا میشن و روش رسیدن به خونه. ذخیره کردن اصل این چیزا در جاهایی که راحت بشه بهشون دسترسی داشت به اجداد نخستی ما کمک خیلی زیادی کرده.
ممکنه با خودتون فکر کنید که این طرز یادآوری خاطرات ممکنه ما رو محدود کنه و بهتر بود هر جزئیاتی از زندگیمون رو به یاد می‌آوردیم. اما خب باید بگم اشتباه فکر می‌کنید و به یاد آوردن همه جزئیات خودش می‌تونه یه مانع خیلی بزرگ باشه.
مثلا، مردی به اسم «سولومون شرشِفسکی» (Solomon Shereshevsky) به خاطر حافظه فوق‌العاده‌ای که داره معروفه. «شرشفسکی» می‌تونه سری دقیق کلماتی رو که گفته شده به یاد بیاره اما معنی جملاتی رو که به یاد آورده، نمی‌فهمه. در عوض، نسخه‌های زیادی از هر چهره رو مثلا از زوایای مختلف یا حالات متفاوت به خاطر سپرده. به خاطر همین هم هیچ مشکلی از نظر تشخیص چهره‌های آشنا نداره و خیلی راحت می‌تونه تشخیصشون بده.
اگرچه، از اونجایی که ما فقط زوایای کوچیکی از تجربیاتمون رو به خاطر میاریم، به یه چیزی احتیاج داریم که همه زوایا رو به هم بچسبونه و به داستان‌های یکپارچه‌ای تبدیلشون کنه. حالا اینجا ذهن ناخودآگاه ما وارد جریان میشه و این کار رو برامون انجام میده. ذهن ناخودآگاه، از شرایط و خاطرات تیکه تیکه و جدای ما، برامون داستانای یکپارچه‌ای می‌سازه. متأسفانه، همین می‌تونه باعث شه که مرتکب اشتباه بشیم.
یه تحقیقی هم انجام شد که همین موضوع رو تأیید می‌کرد. این تحقیق نشون می‌داد که 25 درصد از شاهدین، مضنون اشتباهی رو از بین افراد انتخاب می‌کردن و 75 درصد از افرادی که با مدرک DNA از جرمشون تبرئه شده بودن در اصل به دلیل اظهارات اشتباه شاهدای عینی محکوم شده بودن.
توی یه مورد مشابه دیگه هم یه قربانی تجاوز، یکی از افرادی رو که فکر می‌کرده بهش تجاوز کرده از بین مضنونین انتخاب می‌کنه. اون فرد به خاطر جرمش میوفته زندان. اما حقیقت این بوده که اصلا متجاوز واقعی حتی بین اون افراد نبوده. بعدا وقتی مجددا محاکمه برقرار شد، حتی با اینکه قربانی دو تا مرد رو هم دیده بود، دوباره مجرم اشتباهی رو انتخاب کرد. در واقع، قربانی صورت مجرم رو اشتباهی به خاطر میاورده و اولین محاکمه هم موجب تشدید و تقویت خاطره اشتباهش شده بوده. در آخر فقط مدرک DNA تونست این پرونده رو حل کنه.
احساسات ما ناشی از تعصبات ناخودآگاه و اطلاعات حسی هستن؛ پس ذهن خودآگاه ما نمی‌تونه ریشه‌های اونا رو پیدا کنه.
ذهن انسان اصلا این مهارت رو نداره که به ما کمک کنه احساسات و عواطف خودمون رو بفهمیم. این ناتوانی، میراثی از تکامل انسانه. خواسته و هدف اصلی اجداد ما این بوده که زنده بمونن و تولید مثل کنن نه اینکه خودشونو درک کنن. همین، شناخت و کنار اومدن با احساساتمون رو برامون سخت می‌کنه.
این سختی تا یه حدی از این نشأت می‌گیره که احساساتمون، محصول ذهن ناخودآگاه ما هستن. احساسات به این شکل کار می‌کنن: محیط، اطلاعات رو به حواسمون میده و ذهن ناخودآگاه ما یه پاسخ فیزیولوژیکی برای اون اطلاعات تولید می‌کنه. در واقع همین پاسخه که ما به شکل احساس، تجربش می‌کنیم.
اما چون این احساسات از ناخودآگاهمون نشأت می‌گیرن، برامون سخته که به درستی بفهمیم و تشخیصشون بدیم.
مثلا، توی یه مطالعه، یه محقق خانم جذاب از شرکت‌کننده‌های مرد، راجع به یکی از پروژه‌های مدرسه پرسید. شرکت‌کننده‌ها در مواجه با این محقق جذاب، بیشتر دوست داشتن که بعدا باهاش تماس بگیرن. درواقع ضربان قلب و هوشیاری شرکت‌کننده‌ها به علت محیط، بالا رفته بود و همه اینا با هم یکی شده بود تا یه پاسخ احساسی بسازه که ذهن خودآگاه اونا به‌عنوان لاس زدن برداشت کرده بود.
اما همین ناتوانی در فهمیدن احساساتمون بازم نمی‌تونه جلومونو بگیره و گاهی با اطمینان کامل فکر می‌کنیم که می‌تونیم این احساسات رو توضیح بدیم.
وقتی از خودمون می‌پرسیم که چرا یکی به نظرمون دوست داشتنی و جذابه، جوابای مفصل و با جزئیاتی به سوالمون میدیم. اما معمولا این جوابا، نشونه‌های درستی از احساسات ناخودآگاهمون نیستن و فقط ماییم که فکر می‌کنیم درستن.
توی یه مطالعه، به شرکت‌کننده‌های مذکری چند تا عکس از دو تا زن داده بودن و ازشون پرسیده بودن که کدوم یکی براشون جذاب‌تره؟ دوباره بهشون همون عکس‌ها رو داده بودن ولی این بار روی عکسا پایین بود. ازشون خواسته بودن که دوباره به کارتا نگاه کنن و توضیح بدن که چرا یکی از عکسا رو به اون یکی ترجیح دادن. این آزمایش با عکسای بیشتری از زنای متفاوت‌تری ادامه پیدا کرد.
چیزی که شرکت‌کننده‌ها نمی‌دونستن این بود که پژوهشگر برای بعضی از مقایسه‌ها، عکسا رو با هم جا به جا کرده بود. بیشتر شرکت‌کننده‌ها هم از این تغییر خبر نداشتن. با وجود این، جوابای اونا همچنان هم غریزیشون رو نشون می‌داد و در واقع همشون احساساتشون رو برای عکسای اشتباهی توضیح می‌دادن.
وقتی از اعتقادات قبلیمون دفاع می‌کنیم، یعنی توی قضاوت و تصمیماتمون تعصبی هستیم.
ذهن ما از دو تا شخصیت مخالف تشکیل شده. ما ذهن خودآگاهمون رو داریم که مثل یه دانشمند فکر می‌کنه و مدارک رو می‌سنجه و دنبال حقایق عینیه. بعد ذهن ناخودآگاهمون رو داریم که مثل یه وکیل عمل می‌کنه. اول تصمیم می‌گیره و بعد از موضع خودش دفاع می‌کنه.
متأسفانه واسه ماها، مغز وکیلمون بین دو تا شخصیتی که گفتیم، قوی‌تره. همین باعث میشه به جای اینکه دنبال گزینه جدیدی بگردیم که شاید حتی درست‌تر هم باشه، از نتیجه‌گیری‌هایی طرفداری کنیم که عقاید قدیمی خودمون رو تأیید می‌کنن. به‌علاوه، مغز وکیل کاری می‌کنه که حقایق رو تغییر بدیم تا با دیدگاهمون متناسب بشه و مدرک و شواهدی رو که دوست نداریم، نادیده بگیریم. این یه مثال از «منطق انگیزشیه».
همه ما این کار رو می‌کنیم. حتی دانشمندا هم از دست این نوع تعصبات، در امان نیستن. اونا هم بعضی وقتا مثل وکلا فکر می‌کنن.
مثلا، در دهه 1950 و اوایل دهه 1960، یه اردوگاه از دانشمندا معتقد بودن که جهان هستی توی یه وضعیت ثابته که هیچ آغاز و پایانی نداره. در حالی که بقیه باور داشتن که جهان با انفجار بزرگ یا همون تئوری بیگ بنگ (big bang) شروع شده. وقتی ستاره‌شناسای رادیویی، پس‌تاب انفجار بزرگ رو در سال 1964 کشف کردن، بعضی از طرفدارای فرضیه‌ی ثابت بودن وضع زمین، همچنان به دفاع از باور خودشون ادامه دادن. اونا همینجوری حتی تا 30 سال بعد هم از اعتقاد غلط خودشون دفاع می‌کردن با وجود اینکه شواهد کاملا واضح و اثبات شده‌ای وجود داشت.
این دفاع از موقعیت یا باوری که از قبل داشتیم، می‌تونه تا حد خیلی زیادی، روش تفسیر اطلاعات اطرافمون رو تغییر بده. حتی وقتی اطلاعات یکسانی رو به افراد مختلفی میدی، باورها و اعتقادات قبلیشون می‌تونه تضمین کنه که قطعا نتیجه‌گیریاشون متفاوته.
مثلا، توی یه دادگاهی، یه موتوری به‌خاطر جراحات وارده در حین تصادف، از یه راننده شکایت کرد و تونست غرامت نقدی بگیره. برای تحقیق روی این قضیه، محققا اومدن یه بار دیگه همین پرونده رو بازسازی کردن. محققا از افراد داوطلب خواستن که به‌عنوان شاکی و متهم باشن. حتی برای اینکه داوطلبا رو بیشتر تشویق کنن، بهشون گفتن که اگه بتونن جواب پرونده واقعی رو درست حدس بزنن، یه پول بیشتری هم بهشون جایزه میدن.
حالا نکته جالب قضیه اینجاست که جدا از اینکه داوطلب شاکی جایزه رو از دست می‌داد، اما برآوردش دو برابر برآورد داوطلب متهم بود. داوطلبا توی موقعیت نقشایی که داشتن بازی می‌کردن قرار گرفتن و نتایج کاملا متفاوتی رو نسبت به مدارک موجود ارائه دادن.
همه ما فکر می‌کنیم که خاصیم و این باعث میشه بیشتر توانایی‌های خودمونو دست بالا بگیریم.
توی سال 1959، سه تا بیمار روانی رو که ادعا می‌کردن حضرت مسیحن، با هم تو یه اتاق انداختن که ببینن این کار چقدر می‌تونه روی درک اونا از خودشون تأثیر داشته باشه.
وقتی اونا رو معرفی کردن، یکیشون تسلیم شد، از اعتقادش دست کشید و به حالت عادی برگشت. یکیشون اون یکی رو متهم کرد که داره هذیون میگه. در حالی که سومی کاملا خودشو زد به اون راه و اصلا به موضوع هیچ اشاره‌ای نکرد. باورنکردنیه اما بازم با وجود مدرک، دو تا از اون سه نفر هنوز فانتزی خودشونو حفظ کردن و ازش کوتاه نیومدن.
البته ممکنه این مورد یکمی زیادی باشه، اما همه ما این اشتباه رو که بهش میگن «اثر بالاتر از حد متوسط» داریم. این اشتباه خودش رو توی این بروز میده که تصویر خیلی بزرگ و خوبی از خودمون داریم که خیلی از تصور بقیه آدما از ما، بالاتره و باهاش فرق داره.
مثلا، یه مطالعه نشون داد که هر فرد از یک میلیون دانش‌آموز ارشد یه دبیرستان، خودشونو از لحاظ ارتباط گرفتن با بقیه حداقل متوسط می‌دیدن. در حالی که 25 درصد خودشونو جزو یک درصد برتر می‌دیدن. همچین توهمی توی مقاطع بعدی زندگی هم همچنان ادامه داره. مثلا 94 درصد از استادای دانشگاه تصور می‌کردن که کارشون از حد معمول خیلی بهتره.
متأسفانه، خودبزرگ‌بینی ما با واقعیت فرق داره. همینه که خیلی وقتا فکر می‌کنیم که می‌تونیم بهتر و سریع‌تر از چیزی که واقعا هستیم، کارا رو انجام بدیم.
یکی از جاهایی که این موضوع توش مشخص میشه، برنامه‌ریزی برای کاراست. معمولا اینجوریه که خیلی نسبت به برنامه‌ریزی و تخمینی که از کار خودمون می‌زنیم، خوش بینیم ولی بعد به هیچکدوم نمی‌رسیم.
معمولا پروژه‌هایی مثل ساختن ساختمونا و مکانای جدید، خیلی از بودجه اولیه بیشتر میشه چون سازنده‌ها تاریخ تکمیل همه چیزو در ایده‌آل‌ترین حالت خودش تعیین کرده بودن. مثلا، دفتر حسابداری عمومی ایالات متحده برآورد کرده که فقط یک درصد از فناوری خریداری شده برای ارتش جدید، قبل از تاریخ مقرر یا با بودجه تعیین شده تکمیل میشن.
البته این واقعا تقصیر ما نیست. تکامل، افرادی رو که خودشونو باور دارن، برای ادامه بقا انتخاب کرده. افرادی که تکامل برای ادامه بقا انتخاب می‌کنه اعتماد به نفس دارن و از بقیه می‌خوان که بهشون احترام بذارن. همین برای سازگاری و پیشرفت ما به‌عنوان یه گونه طبیعی، ضروری بوده و هست. ما بدون چنین پدیده‌ای، یه جامعه راکد و بدون تغییر باقی می‌موندیم. حتی اگه این ویژگی رو نداشتیم، هنوز داشتیم سنگ چخماق رو به ابزار تبدیل می‌کردیم و هرگز به اینجا نمی‌رسیدیم.
ذهن ناخودآگاه ما رو مجبور می‌کنه که معاشرتی باشیم. نتیجه عدم انجام این کار هم موجب بیماری‌های فیزیکی میشه.
قبل از اینکه بتونیم حرف بزنیم یا حتی راه بریم، جذب دوستی میشیم و دشمنی ما رو دور می‌کنه. بچه‌ها دوست دارن صورت افرادی رو که به بقیه کمک می‌کنن، لمس کنن. از اون طرف چهره‌هایی که به هر نحوی دیگران رو اذیت می‌کنن، بچه‌ها رو کاملا از خودشون دور می‌کنن. تحقیقات نشون داده که حتی اگه چهره‌ها الکی هم باشن، مثلا یه تیکه چوب باشه که دو تا چشم روش چسبیده، بازم این موضوع فرقی نمی‌کنه.
همین ثابت می‌کنه که معاشرت توی خون ماست و مغز ما به سخت افزار و تنظیمات لازم برای انجام این کار مجهز شده.
قشر نئوکورتکس مغز انسان، زیادی بزرگه. این بخش جدیدترین قسمت مغز بوده که تکامل پیدا کرده و بهمون کمک می‌کنه که روابط پیچیده بین افراد رو درک کنیم. ما می‌تونیم از این مهارت‌ها در جامعه استفاده کنیم چرا که چیزی رو داریم که دانشمندا بهش می‌گن «تئوری ذهن». فقط انسان‌ها هستن که مقدار لازم از تئوری ذهن رو دارن برای اینکه به‌راحتی بفهمن هر شخص دقیقا کیه، چجوری همه به هم مربوط میشن و هرکسی چی می‌خواد.
مطالعات نشون دادن که یه ارتباط مستقیمی بین نسبت نئوکورتکس مغز و اندازه گروه اجتماعی یه گونه وجود داره. پس گوریل‌ها خودشونو توی گروه‌های ده‌تایی تقسیم می‌کنن، ماکاک‌ها که یه نوع میمون دیگه هستن تو گروه‌های 40 تایی و انسان‌ها هم به‌طور میانگین گروه‌های اجتماعی تا 150 نفر رو دارن. این گروه‌ها هم فقط دوستای نزدیک نیستن، بلکه خانواده و آشناها رو هم در بر می‌گیرن، یعنی آدمایی که کلا باهاشون در ارتباطیم و ازشون خبر داریم.
اما چی میشه اگه با کسی معاشرت نکنیم یا طرد بشیم؟ نتایج منزوی شدن نه تنها دردهای اجتماعیه، بلکه دردهای فیزیکی و جسمی هم هست.
درد فیزیکی با یه حمله دو شاخه بهمون ضربه می‌زنه. این دردا هم حواس و هم احساساتمون رو آشفته می‌کنن. اما نکته جالب اینجاست که اون بخشی از مغز که این جزء احساسی بهش مربوطه، یعنی قشر سینگولیت قدامی، دقیقا همون ناحیه‌ایه که درد اجتماعی ازش میاد. این یعنی اینکه می‌تونیم برای کاهش احساس آزار و اذیتمون، مسکن بخوریم! همچنین ثابت کردن که انزوای اجتماعی موجب میشه که افراد بیشتر در معرض فشار خون بالا و چاقی قرار بگیرن و امید به زندگیشون هم خیلی کمتر بشه.
مواد شیمیایی موجود در مغز و عادتای ناخودآگاهمون، رفتار اجتماعی ما رو تعیین می‌کنن.
دانشمندا و فیلسوفا برای مدت طولانی روی این موضوع کار می‌کردن که ما به‌عنوان انسان، چقدر خاص هستیم؟ مشخصا، هیچ گونه دیگه‌ای همچین پیچیدگی یا توانایی‌هایی رو که ما داریم، نداره. اما خب ما هم اونقدری که خودمون فکر می‌کنیم خاص نیستیم. بخش‌های مختلف مغز ما توسط اصول مشابهی که توی سرتاسر طبیعت پیدا میشه، مدیریت میشن.
مواد شیمیایی مغزی هستن که هم رفتار حیوانات و هم انسان‌ها رو پیش می‌برن. مثلا، ترشح چندتا ماده شیمیایی توی مغز، می‌تونه باعث اعتمادمون بشه. گرچه که دیگه اینو هم بیش از حد نمی‌خوایم چون اونجوری به هرکسی که از راه می‌رسید اعتماد می‌کردیم. پس میشه گفت که این یه منبع محدوده که طبیعت اونو فعال و غیرفعال می‌کنه.
مثلا، یه گوسفند ماده معمولا وقتی می‌خواد به بچه‌هاش شیر بده، باهاشون دشمن میشه. فقط زمانی که می‌خواد بچه به دنیا بیاره هم با بچه‌های خودش و هم با بچه‌های بقیه گوسفندا مهربونه. اما بعد از به دنیا آوردن، اون گوسفند دوباره به شخصیت وحشتناک خودش برمی‌گرده. این اتفاق فقط و فقط به خاطر فعال و غیرفعال شدن یه پروتئین به اسم اکسی توسین (oxytocin) توی مغز گوسفند اتفاق می‌افته که بخاطر کشش کانال زایمان ترشح میشه و اتفاقا زنا هم در طول زایمان تجربش می‌کنن. انسان‌ها هم اکسی توسین رو در حین صمیمیت‌های جنسی و حتی در زمان بغل کردن تولید می‌کنن.
اما فقط مواد شیمیایی نیستن که نحوه تعاملات ما رو تعیین می‌کنن، بلکه ما از الگوهای رفتاری ناخودآگاه هم پیروی می‌کنیم. درست مثل حیوونا.
محققا می‌خواستن روی این موضوع آزمایش کنن که مردم در شرایط معمولی، چقدر مطیع هستن. توی یه کتابخونه، یه محقق صبر کرد تا زمانی که یه نفر می‌خواست از دستگاه فوتوکپی استفاده کنه. اونوقت محقق می‌رفت طرفشون و ازشون می‌خواست که اجازه بدن اول اون کارشو با دستگاه فوتوکپی انجام بده. اگه محقق هیچ دلیلی برای این کار نمیاورد، 40 درصد از افراد درخواستش رو رد می‌کردن. اما وقتی دلیل میاورد، حتی اگه دلیل غیر موجهی مثل این می‌گفت که «ببخشید باید چندتا کپی بگیرم» بازم تا 6 درصد کمتر درخواستش رو رد می‌کردن.
دانشمندا فکر می‌کنن که ما مثل یه برنامه کامپیوتری، از یه سری دستورالعملای ناخودآگاه پیروی می‌کنیم. وقتی از ما سوال می‌کنن، ما هم بر اساس برنامه‌ای که از قبل نوشته شده جواب میدیم. مثلا تا زمانی که یه دلیل ندن، ما هم قبول نمی‌کنیم.
بیشتر از اینکه سرنوشت ما توی دستای خودمون باشه، خیلی از رفتارامون رو مؤلفه‌هایی مدیریت می‌کنن که شاید اصلا تحت کنترلمون نباشن.
مردم به کلیشه‌ها و برچسبایی متکی میشن که روی دید ما نسبت به دیگران در جامعه تأثیر می‌ذاره.
شما فکر می‌کنید که روشن فکر و متعادل هستید؟
خیلی از ماها به خاطر داشتن این ویژگی‌ها به خودمون می‌بالیم. اما متأسفانه باید بگیم که تعصبات مبهمی زیر سطح فکر ما در حال جریانه که حتی ازشون خبر هم نداریم.
یکی از این تعصبات،‌ نحوه قضاوت شخصیت یه نفر بر اساس ظاهر بیرونی اونه.
مثلا، یه مطالعه نشون داده که مردم ممکنه وقتی یه دزد (در واقع محقق آزمایش) رو با کراوات و شلوار اتوکشیده ببینن کمتر از اینکه اونو با صورت نتراشیده و لباس کارگری ببینن، به اعضا و کارمندای اون مکان گزارش بدن. اونایی که راجع به دزد ژولیده پولیده حرف می‌زدن می‌گفتن که داشته با ذوق این کار رو می‌کرده و به نظر اونا خیلی خطاهای زیادی مرتکب شده. در حالی که اونایی که گزارش مرد خوش پوش و کراواتی رو میدادن حتی می‌گفتن شک دارن که درست دیده باشن اون چیکار کرده!
حالا تو این شرایط، احساسات ناخودآگاه افراد کاملا مشخصه اما خیلی از تعصبات بی جای ما هستن که به زور میشه دیدشون.
آزمون ارتباط ضمنی اینجوری بود که از افراد می‌خواست به یه سری حروف که توی صفحه نمایش داده میشه جواب بدن. یکی از نتایج تعجب برانگیز این آزمون این بود که 70 درصد از افراد، آدمای سیاه پوست رو به اصطلاحاتی مثل شکست و آدمای سفید پوست رو با اصطلاحاتی مثل موفقیت ربط می‌دادن و جالب اینجاست که خیلی از شرکت‌کننده‌های همین آزمون، خودشونو آدمای نژادپرستی نمی‌دونستن.
این تنها مثال از تعصبات پنهان ما نیست. چنین تعصباتی هم واقعا روی جامعه‌مون تأثیر می‌ذاره. باعث میشه که همه آدمای پیر رو بی‌دقت و کند ذهن بدونیم یا مثلا مهارت زنا رو بیشتر از علم توی هنر ببینیم. فرهنگ و رسانه هم به پخش همچین کلیشه‌هایی خیلی کمک می‌کنن.
پدیده‌ای که داریم راجع بهش باهاتون حرف می‌زنیم، انقدر توی جامعه رایجه که خیلی تلاش می‌خواد تا بتونیم ازش دوری کنیم. البته تشخیصش اولین قدم مهمیه که باید برداریم. به‌علاوه، می‌تونیم با صرف زمان بیشتری با آدمایی که دوست داریم روشون برچسب بزنیم، اونا رو بیشتر بشناسیم و از همچین قضاوتایی دوری کنیم. همین کار به ما کمک می‌کنه که همدلی بیشتری پیدا کنیم و هر نوع برچسب زدنی رو کنار بذاریم.
ما نمی‌تونیم ذهن ناخودآگاهمون رو کنترل کنیم اما می‌تونیم سعی کنیم مدیریتش کنیم.
غریزه هم ذات پنداری با گروه‌ها باعث بالا رفتن تعصب به نفع اعضای گروه و بر علیه غریبه‌ها میشه.
همه ماها گروهایی رو داریم که حس می‌کنیم بهشون تعلق داریم. گروه‌هایی مثل جنسیت، ملیت، سیاست و اعتقادات مذهبی.
ما هویتمون رو بر اساس موقعیتی که توش هستیم، تغییر می‌دیم.
مثلا، ساکنین نیویورک بر اساس ثروت و نژادشون به گروهای مختلفی تقسیم میشن، تا زمانی که حمله «مرکز تجارت جهانی» سال‌ها پیش، باعث میشه که همه این تقسیما کنار برن و همه خودشونو یه نیویورکی بدونن.
با وجود اینکه ماها شاید توی وابستگیامون به گروها منعطف باشیم و تغییر کنیم، اما همیشه راجع به اعضای گروهی که باهاش هم ذات پنداری می‌کنیم فکر بهتری داریم تا اعضای گروه‌های دیگه.
مثلا، مطالعه‌ای راجع به کارشناسایی مثل دکترا و آرایشگرا نشون می‌داد که همشون اعضای حرفه خودشون رو سطح بالاتر از اعضای حرفه‌های دیگه می‌دیدن.
وابستگی ما به گروه می‌تونه حتی به ما این حس رو بده که از اعضای گروهای دیگه برتریم، حتی اگه اونا به‌صورت تصادفی هم انتخاب شده باشن.
شرکت‌کننده‌های یه مطالعه به دو گروه مختلف تقسیم شدن و به صورت کاملا تصادفی بعضیاشون باید از «واسیلی کاندینسکی» (Wassily Kandinsky) نقاش معروف، و بعضیاشون از «پاول کلی» (Paul Klee) هنرمند آلمانی، طرفداری می‌کردن. دو تا هنرمندی که شرکت‌کننده‌ها هیچکدومو ترجیح نمیدادن و دانش تخصصی هم راجع بهشون نداشتن. به هرکدوم از شرکت‌کننده‌ها پول دادن تا بین بقیه داوطلبا پخش کنن. شاید باورتون نشه ولی اونا به کسایی که تو گروه هنرمند خودشون بودن، پول بیشتری می‌دادن تا هنرمند مقابل. حتی با اینکه اونا هیچی راجع به شرکت‌کننده‌های دیگه نمی‌دونستن.
این مثال نشون میده که اگرچه ما از اینکه متعلق به یه گروهی باشیم آسایش روانی داریم، اما نسبت به کسایی هم که جزو گروه ما نیستن، تعصب نشون میدیم. اصلا هم مهم نیست که گروهمون واقعی باشه یا کاملا الکی، بازم ما به صورت ناخودآگاه گروه خودمون رو به گروهای دیگه ترجیح میدیم.
مبنای انتخابای ما توی زندگی، از هرچیزی که می‌خریم بگیر تا هرکسی که بهش رأی میدیم، بر اساس بی‌اهمیت‌ترین جزئیاته!
هیچ کسی فکر نمی‌کنه که آب و هوا یا مثلا تلفظ اسم یه شرکت ممکنه عملکرد سهامشو به کل تغییر بده. اما این موضوع حقیقت داره. شرکتایی که اسمشون سخت‌تر تلفظ میشه، بیشتر از شرکتایی که اسمشون تلفظ راحتی داره، احتمال داره شکست بخورن.
خیلی از خریدای ما تا الان بر اساس عوامل بی اهمیتی مثل همین بوده؛ عواملی که حتی روحمون هم ازشون خبر نداره.
مثلا، موسیقی زمینه‌ای که توی سوپرمارکتا پخش می‌شده روی این قضیه تأثیر می‌ذاشته که مردم بیشتر شراب کدوم ناحیه رو بخرن. وقتی موسیقی فرانسوی توی مغازه پخش می‌شده، افراد بیشتری شراب فرانسوی می‌خریدن و وقتی که موسیقی آلمانی در حال پخش بوده، شراب آلمانی بیشتری. البته، وقتی از مشتریا می‌پرسیدن، اونا باور نمی‌کردن که انتخابشون بر اساس موسیقی بوده.
گرچه این موضوع فقط توی عادتای خرید ما ظاهر نمیشه. ما حتی به نامزدای رئیس جمهوری مختلف هم بر اساس شکل ظاهرشون رأی میدیم تا سیاستایی که دارن.
یکی از مثالای این موضوع، مسئله «تأثیر چهره‌ست». این مسئله در واقع برای اون بود که نتیجه انتخابات رو از قبل تعیین کنه. «تأثیر چهره» بررسی می‌کرد که رأی دهنده‌ها چقدر از روی عکس نامزدا می‌تونستن صلاحیتشون رو تشخیص بدن. شاید باورتون نشه اما نتیجه این مسأله نشون داد یه چهره قدرت اینو داشته که کل انتخابات رو تغییر بده.
«ریچارد نیکسون» (Richard Nixon) و «جان اف کندی» (John F Kennedy) در سال 1960 توی اولین مناظره ریاست جمهوری آمریکا شرکت کردن. این مناظره توی تلویزیون و رادیو پخش می‌شد. «نیکسون» در حال بهبود از آنفولانزا بود و افتضاح به نظر می‌رسید. اما با وجود این، رفت تلویزیون. اونایی که از تلویزیون مناظره رو تماشا کردن، دیدن که کندی، نیکسون رو شکست داد. در حالی که خیلی از جمهوری خواه‌های ارشد عصبانی بودن از اینکه نیکسون انتخابات رو دور انداخته.
اما اونایی که مناظره رو از رادیو گوش می‌کردن، در واقع فکر می‌کردن که نیکسون عملکرد بهتری داشته. چون اون یه صدای عمیق با طنین زیبا در مقایسه با صدای بم و متوسط کندی داشت. کندی در آخر انتخابات رو برد که خب اصلا دور از ذهن نبود چون مخاطبای تلویزیون بیشتر از رادیو بودن.
ما از کاری که ذهن ناخودآگاهمون همیشه انجام میده، مثلا دوری از خطر، پیدا کردن غذا یا حفظ قدرت، بی‌خبریم. اگرچه ناخودآگاهمون تکامل پیدا کرده که عالی عمل کنه، اما خب این یعنی که ما دیگه نمی‌تونیم خوب درکش کنیم. ما نمی‌تونیم اتفاقاتی رو که برامون افتاده، دقیقا به یاد بیاریم و آدما و چیزای مختلف رو به خاطر عوامل سطحی و ظاهری دوست داریم. ما کاملا می‌تونیم یه طرز فکری داشته باشیم که خودمونو در مقابل دیگران و بر علیهشون قرار بده. می‌تونیم هرکسی رو که توی گروه الانِ ما نیست، بدتر از افرادی که توی گروهمونن در نظر بگیریم. نظر ما نسبت به خودمون سخاوتمندانه و بزرگ بینانه‌ست، در حالی که خطاهای خودمونو قایم می‌کنیم.


خلاصه صوتی کتاب سابلیمینال

برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب سابلیمینال و تمام 365 کتاب‌ (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتاب‌ها به شما کمک میکنن در تمام زمینه‌های زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمان‌های مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب‌ خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت می‌کنیم که صرف هزینه‌های 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.

خلاصه کتاب های مشابه « کتاب سابلیمینال »

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...