0
{{item.title}} {{item.subtitle}}
{{item.total|number}} تومان
حذف
سبد خرید شما خالی است.

خلاصه رایگان

از {{model.count}}

کتاب حیوانِ اجتماعی

نویسنده: دیوید بروکس

دسته بندی: کتاب های خودآگاهی و خوشبختی کتاب های توسعه فردی کتاب های سبک زندگی کتاب های ایجاد تغییر کتاب های روانشناسی کتاب های فلسفه و تاریخ

رفتارهای انسان رو چه چیزایی تعیین میکنه؟
درباره‌ی کوهِ یخِ ذهنِ ناخودآگاه چی میدونین؟
تأثیرِ ویژگی‌های مادرزادی توی موفقیتهای ما چقدره؟
آیا آدما همونقدر که فکر میکنن باهوشن؟
چرا ما اونقدرا که فکر میکنیم روی رفتارمون کنترل نداریم؟
جوابِ همه‌ی این سؤالارو توی این خلاصه‌کتاب به شما میدیم.
پس با ما همراه باشین.

خلاصه متنی رایگان کتاب حیوانِ اجتماعی

دفعه‌ی بعد که رفتین سوپرمارکت، سعی کنین موقعِ قدم زدن بینِ قفسه‌ها، با دقت گوش کنین. آیا اون لحظه‌ای که توی قفسه‌ی میوه‌جات هستین، در پس‌زمینه صدای مبهمی از جنگل نمیشنوین؟ توی قفسه‌ی ماهی‌ها چطور؟ صدای ملایمی از امواجِ دریا نمیاد؟ تحقیقات نشون داده که اینجور صداها باعثِ حسِ رضایت و آرامش در مشتریا میشه، و در نتیجه اونا رو به خریدِ هرچه بیشتر مجاب میکنه.
عجیب به نظر میاد؟
تحقیقات نشون داده که همه‌ی رفتارای ما، اینکه از کدوم راه بریم، چه کالایی انتخاب کنیم و حتی اینکه چطور به گذشته‌مون نگاه کنیم، همه و همه به طورِ باورنکردنی تحتِ کنترلِ نیروهاییه که ما ازش ناآگاهیم.
حالا چندتا سؤال:
هیچ میدونستید عشقِ زندگیِ شما از اون چیزی که فکر میکنید بهتون نزدیکتره؟
میدونستید قاضیا باید بیشتر غذا بخورن؟
میدونستید چطور میشه در برابرِ خوردنِ مارشمالو مقاومت کرد؟
بعد از شنیدنِ این پادکست خواهید دونست!
-------------------------
درسِ اول: ما به طورِ ناخودآگاه جفتی رو برای خودمون انتخاب میکنیم که به ما شباهت داشته باشه و با یه سری معیارهای فیزیکی منطبق باشه.
اگه از هر پسرِ 15 ساله ای درباره‌ی ویژگی‌های دخترِ رؤیاهاش بپرسید، یه لیستِ بلندبالا بهتون میده. ولی همین آقاپسر بزرگ که میشه، عاشقِ کسی میشه که اون معیارها رو تمام و کمال نداره. چی دقیقاً باعث میشه این نوجوون شیفته‌ی این فرد بشه؟ اصلاً‌ چرا همه‌ی ما عاشق میشیم؟
از قرارِ معلوم، ما به طورِ ناخودآگاه جذبِ کسایی میشیم که به خودمون شباهت دارن و مشخصاتِ چهره‌شون به ما شبیهه. مثلاً پهنای دماغِ جفتمون احتمالاً مشابهه، یا جفتمون فاصله‌ی بینِ چشمامون برابره.
از این گذشته، ما جذبِ آدمایی میشیم که از نظرِ تحصیلی و اقتصادی و اخلاقی‌ با ما هم‌سطح باشن. جالبه بدونید دهه‌ی 1950 تحقیقاتی روی زوجهایی که توی کلمبوسِ (Columbus) اوهایو ثبتِ ازدواج کرده بودن انجام شد و مشخص شد که نصفِ بیشترِ این زوجها زمانی که با هم آشنا شده بودن، فاصله‌ی محلِ زندگی‌شون از هم نهایتاً 16 خیابون بوده. تازه 35 درصدِ زوجها هم فقط پنج تا خیابون با عشقشون فاصله داشته‌ن!
بنابراین، به صورتِ کلی میشه گفت ما اکثراً عاشقِ کسایی میشیم که دیدگاههاشون، انتظاراتشون و علایقشون با ما یکسان باشه. اما از طرفی، یه سری ویژگی‌های فیزیکیِ خاص هم هست که همه‌ی ما بهشون تمایل داریم.
خب همه‌ی ما میدونیم که زنا معمولاً مردایی رو ترجیح میدن که قدبلند باشن و اجزای صورتشون دارای تناسب و تقارن باشه و یه کم هم از خودشون قوی‌تر و مُسن‌تر باشن. اما جالبه بدونین محققا ثابت کرده‌ن زنا مردایی که مردمکِ چشمِ بزرگتری داشته باشنو جذابتر میدونن!
اما بریم سراغِ مردا! بر اساسِ تحقیقاتِ خیلی گسترده‌ای که در سراسرِ جهان انجام شده، مردا تقریباً بلااستثناء زنایی رو ترجیح میدن که نسبتِ کمر به لگنشون حدودِ 7 به 10 باشه.
هرچند نسبتِ کمر به لگن برای اکثرِ مردا مهمترین فاکتوره، اما فاکتورای دیگه ای مثلِ لبهای کامل، پوستِ شفاف و موهای درخشان هم براشون مهمه.
--------------------------------------------
درسِ دوم: زمینه‌ها انتخابهای ما رو تعیین میکنن
همه‌ی ما دوست داریم اینجور خیال کنیم که به رفتارهامون مسلطیم. ولی متأسفانه تحقیقات خلافِ اینو نشون میده. حتی کوچیکترین عوامل هم میتونن به طرزِ باورنکردنی بزرگترین تأثیرها رو بذارن.
چیزی که مشخصه، حتی شنیدنِ چندتا کلمه هم میتونه یه ماجرای کاملو توی ذهنِ شما تداعی کنه و در نتیجه روی رفتارتون تأثیر بذاره. توی یه پژوهش، از مردم خواستن چندتا کلمه رو که به طورِ غیرمستقیم تداعی‌گرِ مفهومِ کهنگی بود بخونن. این کلمات اینا بودن: «بینگو»، «فلوریدا»، «باستانی». بعد، زمانی که سوژه‌ها از اتاق بیرون رفتن، پژوهشگرا مشاهده کردن که اونا در مقایسه با لحظه‌ای که واردِ اتاق شدن، دارن آهسته تر راه میرن.
توی همین پژوهش، از یه عده سوژه‌ی دیگه خواستن تا کلماتی رو بخونن که با پرخاشگری مرتبط بودن، مثلِ «بی‌ادب» و «مزاحم». نتیجه این شد که سوژه‌ها شروع کردند به پریدنِ مدام وسطِ حرفِ دیگرون.
اتفاقاً نحوه‌ی قضاوتِ ما در موردِ یک چیز هم وابسته به اینه که اون چیز برای اولین بار چطور به ما عرضه بشه. مثلاً یه بطریِ نوشیدنیِ 30 دلاری وقتی در کنارِ نوشیدنی‌های ارزونتر عرضه بشه، به نظرِ ما گرون میاد. ولی همون نوشیدنیِ 30 دلاری اگه در کنارِ جنسای گرونتر، مثلاً نوشیدنیهای 149 دلاری قرار بگیره، به نظرمون ارزون میاد. دقیقاً به همین دلیله که توی ویترینِ فروشگاهها، اجناسِ خیلی گرون‌قیمتو هم میبینیم، هرچند هیچ‌کس عملاً اونا رو نمیخره.
این محرک‌های کوچیک توی پیش‌آگهی‌های پزشکی هم نقشِ بزرگی بازی میکنن. یه جراحو تصور کنین که به مریضش میگه این جراحی در 85 درصدِ موارد موفقیت‌آمیزه. حالا تصور کنین همین حرفو به شکلِ دیگه ای بیان کنه، یعنی بگه این عمل در 15 درصدِ موارد موفقیت آمیز نیست. معلومه دیگه! بیمار به احتمالِ زیاد فقط در صورتی که جمله‌ی اولیو بشنوه تن به عمل میده، چون روی موفقیت‌آمیز بودنش تأکید شده.
حالا به نظرِ شما، اگه ما تمامِ تصمیم‌گیری‌هامون از روی عقل و منطق بود، این محرّکهای کوچیک واقعاً اینقدر میتونستن تأثیرگذار باشن؟ معلومه که نه!
--------------------------------------
درسِ سوم: توی تصمیم‌گیریها، معمولاً احساسات بر عقل غلبه میکنن.
انگلیسیا یه ضرب المثل دارن که میگه: «عدالت چیزیه که قاضی واسه صبحانه‌ش خورده». خب، از قرارِ معلوم، تجربه هم همینو میگه.
سیر بودن یا گرسنه بودنِ آدما معمولاً روی دیدگاهِ اونا تأثیر می ذاره. ولی خب، از قاضیِ جماعت انتظار میره که توی قوه‌ی استدلال از مردمِ عادی سرتر باشه. ما از قاضیا انتظار داریم تصمیم‌گیریهاشون همیشه عقلانی و بی طرفانه باشه، ولو اینکه خودمون اینجوری نباشیم.
ولی یه روانشناس از دانشگاهِ بن گوریون (Ben Gurion) کشف کرد که حتی قضات هم خیلی وقتا مبنای قضاوتشون چیزاییه که کاملاً با پرونده‌ی در دستِ بررسی بی‌ارتباطن. مثلاً وقتی تازه غذا خورده باشن،‌ با رأفتِ بیشتری حکم صادر میکنن. بخوایم دقیق‌تر بگیم، وقتی قاضیا تازه غذا خورده باشن، با دو سومِ درخواستهای آزادیِ مشروط موافقت میکنن، در حالی که در حالتِ عادی این میزان یک سومه. به عبارتِ دیگه، قُضات هرقدر گرسنه‌تر باشن، رأفتشون اُفت میکنه و لحظاتِ قبل از صرفِ غذا، تقریباً به صفر میرسه.
ما هم توی ارزیابیِ زندگیِ خودمون، علاوه بر اینکه به تجربه‌هامون نگاه میکنیم، از عواملِ دیگه ای مثلِ آب‌وهوا هم تأثیر میگیریم. مثلاً تصور کنید یه نفر توی بچگی یه خاطره‌ی تلخی داشته. این شخص اگه یه روزِ آفتابی توی پارک نشسته باشه، مسلماً تغییری در گذشته‌ش ایجاد نمیشه، اما با این حال احتمالاً به این تجربه با دیدِ متفاوتی نگاه میکنه. مثلاً اونو یه تجربه‌ی سازنده میدونه تا ویرانگر.
برای اینم تحقیقاتِ تجربی وجود داره. گروهی از محققین از مردم درباره‌ی میزانِ رضایتشون از زندگی پرسیدن. پاسخها عمدتاً متأثر از آب‌وهوا بود. اگه آب‌وهوا دلچسب بود، افراد هم معمولاً با عبارتهای مثبت زندگی‌شونو توصیف میکردند. ولی اگه آسمون گرفته بود، دلِ اونا هم از زندگی گرفته بود.
پس همونطور که میبینید، برداشتِ ما از یک موقعیت میتونه هر روز با روزِ قبلش زمین تا آسمون فرق کنه. آیا میتونیم بگیم این تفسیرها و قضاوتها نوعی انحراف از ذهنِ منطقی‌مونه؟ آیا انسانها به عنوانِ موجوداتِ اخلاقی، همیشه از عقلشون استفاده نمیکنن؟ بریم تا بگم بهتون.
----------------------------------------------
درسِ چهارم: دوتا نظریه‌ی متفاوت درباره‌ی تصمیماتِ اخلاقی وجود داره: عقلگرایی و شهودگرایی.
مبنای اخلاقیِ ما چیه؟ تفکرِ آگاهانه یا شهودِ اخلاقی؟ فلاسفه صدها ساله که سرِ این مسأله با هم بگومگو دارن.
یه دسته میگن: تصمیم‌گیریهای اخلاقی مبناش استدلال و تفکرِ آگاهانه‌ست. به این نظریه، عقلگراییِ اخلاقی میگن و طرفدارای اون، عقیده دارن که ما تصمیماتِ اخلاقی‌مون رو از روی منطق و با استفاده از یه سری اصولِ جهان‌شمول میگیریم.
این اصولِ کلی و جهان‌شمول متعددن، از اصلِ «دیگران را نکش» بگیرین تا اصلِ «همواره چنان رفتار کن که بیشترین خیر نصیبِ جمع شود.»
بر اساسِ عقلگراییِ اخلاقی، معمولاً بینِ غریزه‌های خودخواهانه‌ی ما و اصولِ اخلاقی‌مون تعارض وجود داره. و اگه قراره اخلاقی رفتار کنیم، مجبوریم با قدرتِ اراده، این انگیزه‌های خودخواهانه رو که توی ناخودآگاهمون کمین کردن، رام و مهار کنیم.
برای مثال، فرض کنیم شما متأهلین و وقتی یه فردِ جذاب از شما تقاضای رابطه میکنه، در معذوریت قرار میگیرین. اینجا، احتمالاً غریزه‌ی شما بهتون فشار بیاره تا جوابِ مثبت بدین، ولی اصولِ اخلاقی‌تون شما رو از خیانت به همسرتون بازمیداره.
حالا بریم سراغِ دیدگاهِ مخالفِ این، یعنی شهودگراییِ اخلاقی، که میگه تصمیم‌گیریهای اخلاقیِ ما از روی شهوده، نه عقل. شهودگراها تأکید دارن که همه‌ی انگیزه‌ها و شهودهای ما الزاماً خودخواهانه نیستن، و انسانها یه وجدانِ درونی دارن که اونا رو راهنمایی میکنه. ما این وجدان رو در قالبِ احساساتی مثلِ همدردی و دلسوزی تجربه میکنیم، که نوعی حسِ عدالت‌خواهیه.
به گفته‌ی شهودگراها، بینِ احساسات و عقل لزوماً تعارضی وجود نداره. اگه تعارضی هم هست، بینِ امیالِ خودخواهانه‌ی ماست با وجدانِ اخلاقی‌مون.
پس برای مثال، اگه شما بخواین با اون فردِ جذاب برین بیرون قدم بزنین، احتمالاً دچارِ عذاب وجدان میشین، حتی قبل از اینکه بخواین آگاهانه به اصولِ اخلاقی‌تون مراجعه کنین و اونا بهتون یادآوری کنن که شما همسر دارین.
------------------------------------------------
درسِ پنجم: توی تصمیم‌گیری‌های اخلاقی، شهود مهمتر از عقله.

خب، بالاخره حق با کدوم دیدگاهه؟ عقلگرایی یا شهودگرایی؟ راستش، در موردِ استدلالِ منطقی نمیشه با قاطعیت گفت که منجر به رفتارِ اخلاقی میشه یا نه، ولی چیزی که روشنه، عواطف و شهود توی تصمیم‌گیریهای اخلاقی نقشِ عمده‌ ایفا میکنن.
یه عده از افراد اصطلاحاً سایکوپات یا روان‌آزارن و اصلاً احساسِ دلسوزی یا پشیمونی ندارن. اگه یه بچه موردِ ضرب و شتم قرار بگیره، اکثرِ آدما ذاتاَ به این صحنه واکنشِ شدید نشون میدن، فشارِ خونشون میره بالا و کفِ دستاشون عرق میکنه. ولی سایکوپات‌ها کاملاً خونسردن.
جالب اینجاست که سایکوپات‌ها هم همونقدر از هوش و عقل برخوردارن که بقیه‌ی آدما، پس قاعدتاً باید معیارهای اخلاقی‌شون هم یکسان باشه، چون اونا هم مثلِ بقیه از قوه‌ی عقل و منطق برخوردارن. ولی درعمل اینجوری نیست. افرادِ مبتلا به سایکوپاتی نوعاً سطحِ اخلاقی‌شون پایینه و احتمالِ اینکه بخوان دیگرانو به خاطرِ نفعِ شخصی‌شون قربانی کنن بیشتر از افرادِ عادیه. در واقع، شهودِ اونا منجر به منطقِ کاملاً متفاوتی میشه.
این نمونه نشون میده که تعقلِ‌ آگاهانه همیشه برای رفتارهای اخلاقی کافی نیست. خیلی وقتا، ما قبل از اینکه دودوتا چارتای منطقی کنیم، تصمیمِ اخلاقی‌مونو گرفته‌یم. حتی بعضی وقتا، اون تصمیماتِ اخلاقی‌یی که ظاهراً عقلانی هست هم در واقع محصولِ شهود و وجدانِ آدمه.
یه مثال میزنم: محققای مؤسسه‌ی ماکس پلانک (Max Planck) شروع کردند به خوندنِ جملاتِ اخلاقی‌یی که مربوط به موضوعاتِ حساسی مثلِ اتانازی یا سقطِ جنین بود. سوژه‌های این آزمایش با شنیدنِ این جملات در کمتر از 250 هزارمِ ثانیه با احساساتِ ارزش‌گذارانه به این جملات واکنش نشون دادن. به عبارتِ دیگه، اونا قبل از اینکه فرصت کنن حساب و کتابِ عقلی انجام بدن، موضعِ اخلاقیِ خودشونو اتخاذ کرده بودن.
از این بالاتر، حتی تو بعضی موارد اساساً تعقلِ آگاهانه هیچ دخالتی توی تصمیم‌گیریای ما نداره. مثلاً بچه‌ها به طورِ فطری از رفتارای اخلاقی خوششون میاد.
توی یه آزمون، به بچه‌های شیش ماهه یه فیلم نشون دادن که یه عروسک داشت تقلا میکرد از کوه بالا بره. عروسکِ دوم داشت سعی میکرد به اولی کمک کنه، ولی عروسکِ سوم تلاش میکرد مانع از بالا رفتنش بشه. بعد از تماشای این فیلم، به بچه‌ها این اختیارو دادن که یکی از این عروسکها رو برای بازی کردن انتخاب کنن. حدستون چیه؟ اکثرشون عروسک دومیه رو که کمک کرده بود انتخاب کردن.
--------------------------------------
درس ششم: انتخابِ عقلانی  بدونِ دخالتِ احساسات ممکن نیست
توی مجموعه‌ی پیشتازانِ فضا، یه شخصیتی هست به اسمِ مستر اسپاک که فقط بر اساسِ منطقِ محض عمل میکنه و احساسات توی تصمیم‌گیریهاش هیچ جایی نداره. چنین شخصیتی احتمالاً مطلوبِ ما باشه. شاید تصور کنیم اگه ما هم این همه احساساتِ مزاحم نمیداشتیم، مو لای درزِ تصمیماتمون نمیرفت.
ولی در واقع، این تصور درست نیست. چون در عمل، افرادِ فاقدِ احساسات نوعاً انتخابهاشون چندان هم عاقلانه نیست، و اگه اساساً قادر به انتخاب باشن هم انتخابهاشون غالباً احمقانه‌ست.
مثلاً بعضی از عارضه‌های خاص مثلِ تومور یا فلجِ مغزی میتونه احساساتِ آدمو نابود کنه ولی قوه‌ی تعقلش رو نه. یه عصب‌شناسِ معروف به اسمِ آنتونیو داماسیو روی این بیمارا تحقیق کرد و متوجه شد که اونا نه تنها از گرفتنِ تصمیماتِ درست عاجزن، بلکه اساساً تصمیم‌گیری براشون دشواره. حتی تصمیماتِ پیش پا افتاده ای مثلِ اینکه کجا ناهار بخورن هم اونا رو از پا در میاورد.
اون تصمیماتی هم که میگیرن اونقدر بده که زندگی‌شونو از هم می‌پاشونه. مثلاً سرمایه‌شونو به باد میدن یا با شخصِ نامناسبی ازدواج میکنن و هیچ اهمیتی بهش نمیدن.
یکی از دلایلِ اهمیتِ عواطف و احساسات در تصمیم‌گیری اینه که باعث میشه ما ارزشِ شخصیِ گزینه‌های مختلفو مدنظر قرار بدیم، و این خودش یکی از شرایطِ‌ انتخابِ عاقلانه است. به عبارتِ دیگه، عواطفِ ما به ما کمک میکنن تا اثراتی که هر تصمیم روی خودمون داره رو پیشاپیش احساس کنیم.
مثلاً تصور کنین از یه صخره‌ی بلند خودتونو پرت میکنین پایین. چه احساسی بهتون دست میده؟ احتمالاً احساسِ ترس، تهوع یا حتی اضطراب. انگار دلِ آدم هُرّی میریزه. بدنِ شما با این روش به شما درباره‌ی تصمیماتِ خطرناک بازخورد میده. اینجور بازخوردها محرکِ مهمی برای انتخابِ یک تصمیم یا انصراف از اونن.
دقیقاً به همین دلیل بود که بیمارای آقای داماسیو توی گرفتنِ تصمیم اینقدر مصیبت داشتن. اونا هیچ بازخوردِ احساسی یا هیجانی‌یی رو تجربه نمیکردن، و در نتیجه برای انتخابِ یک گزینه از بینِ گزینه‌های مختلف، محرکی نداشتن. برای اونا، پرشِ مرگبار از ارتفاع همونقدر خنثاست که قدم زدن تو پارک.
---------------------------------------------
درسِ هفتم: ما حیواناتی اجتماعی هستیم. به دنیا اومدیم تا با هم ارتباط برقرار کنیم.
ما انسانها به دنیا اومدیم تا با هم ارتباط بگیریم. راستشو بخواین، ما بدونِ همدیگه حتی نمیتونیم زنده بمونیم.
ارتباط با دیگران، علاوه بر بحثِ بقا، توی بحثِ هویتِ فردی هم اهمیت داره. چرا؟ چون از همون بچگی، شخصیتِ ما در ارتباط با والدین شکل میگیره.
تصورِ کودک از خود در اثرِ تعاملِ مستمر با دیگران شکل میگیره و اون خودشو در آیینه ی رفتارِ اولیائش می بینه. مثلاً والدین معمولاً با خنده‌ی بچه‌شون میخندن، وقتی بچه‌شون بهشون نگاه میکنه، بهش نگاه میکنن، و صداهایی که اون درمیاره رو تقلید میکنن، و برعکس.
این نوع انعکاس توی فرایندِ رشد خیلی اهمیت داره چون مغزِ ما جوری تکامل پیدا کرده که محرکهای اجتماعی رو شکار کنه، بهشون واکنش نشون بده و منتظرِ بازخورد از فردِ مقابل باشه.
وقتی ما میبینیم کسی یه قلپ آب میخوره یا لبخند میزنه، مغزِ ما دقیقاً همون رفتارو شبیه‌سازی میکنه. یه دسته‌ی خاصی از نورونها به اسمِ نورونهای آیینه‌ای، مسئولِ این کارن. وقتی ما رفتاری رو در شخصی میبینیم، اونا فعال میشن و دقیقاً همون الگویی رو به خودشون میگیرن که انگار خودمون اون رفتارو انجام دادیم.
مثلاً وقتی میبینیم یه نفر لبخند میزنه، ما هم احساسِ خوشحالی میکنیم، چون نورون‌های آیینه‌ایمون فوراً اون لبخندو داخلِ مغزمون شبیه‌سازی میکنن. و این فرایند با سرعتِ نور انجام میشه. مطالعات نشون میده که یه شخصِ دانشجو فقط 21 هزارمِ ثانیه زمان میبره تا حرکاتشو با حرکاتِ دوستاش هماهنگ کنه.
این مثال یه حقیقتِ دیگه رو درباره‌ی روانشناسیِ اجتماعیِ انسان آشکار میکنه و اون اینکه ما آدما در باطن شدیداً تمایل داریم با هنجارهای جماعت همسو بشیم.
یه آزمایشِ مشهور این فرضیه رو ثابت کرده: به سوژه‌های این آزمایش سه تا خط نشون دادن که اندازه‌هاشون به وضوح متفاوت بود. بعد، یه گروه که از قبل با هم هماهنگ شده بودن، و لابه‌لای این سوژه‌ها بودن، اصرار کردن که نه، این خطها با هم برابرن. جالبه بدونید آخرِ سر هفتاد درصدِ سوژه‌ها با اون گروه همراه شدن و این حقیقتِ بدیهی رو که طولِ خطها با هم فرق میکنه رو انکار کردند!
------------------------------------------------
درسِ هشتم: ذهنِ ناخودآگاهو دستِ کم نگیریم. این ذهن میتونه در عرضِ چندثانیه، انبوهی از اطلاعاتو جذب و پردازش کنه
زیگموند فروید، پدرِ علمِ روانکاوی، ذهنو به کوهِ یخی تشبیه میکنه. ما فقط به یک دهمِ چیزی که توی ذهنمونه دسترسی داریم. این همون نوکِ کوهِ یخیه که بهش میگیم ذهنِ خودآگاه، در حالی که بقیه‌ی این کوه زیرِ آبه و از نظرها پنهونه.
اما پنهون بودنش دلیل بر کم‌اهمیت بودنش نیست. برعکس، ذهنِ‌ ناخودآگاه دسترسی به دریایی از اطلاعات داره، اطلاعاتی به مراتب بیشتر از ذهنِ خودآگاه. و ما موقعی که میخوایم یه تصمیمِ آنی بگیریم یا فعالیتهای پیچیده انجام بدیم، از همین اطلاعات کمک میگیریم.
برای اینکه مطلب قشنگ براتون جا بیفته، باید بدونید که ذهنِ ما قادره در هر ثانیه 11 میلیون بیت اطلاعاتو دریافت کنه، اما ما فقط به 40 بیت از این مقدار آگاهیم. تواناییِ پردازشِ ذهنِ خودآگاهِ ما حتی در بهترین حالت هم  200 هزار برابر ضعیفتر از ذهنِ ناخودآگاهِ ماست.
این مسأله خیلی حیاتیه! فرض کنید اگه موقعِ رانندگی ذهنِ ناخودآگاهِ ما نمیتونست اون همه فرایندهای ادراکی و حرکتی رو یکجا پردازش کنه، آیا اساساً رانندگی ممکن میبود؟ به لطفِ این تواناییِ عظیم، ناخودآگاهِ ما در عرضِ چند هزارمِ ثانیه تصمیم میگیره، درصورتی که اگه به خودآگاهِ ما بود، خیلی بیشتر از اینا لفتش میداد.
بنابراین ناخودآگاهِ ما یه اعجوبه‌ست. همونطور که گفتیم، این بخش از ذهنِ ما میتونه حجمِ وسیعی از اطلاعاتو بلافاصله جذب و پردازش کنه و در کسری از ثانیه، اونها رو سازماندهی و تفسیر کنه. پس ما در هر ثانیه داریم میلیونها اطلاعات رو ادراک و تفسیر میکنیم، بدونِ اینکه خودمون خبر داشته باشیم.
به همین علته که بعضی از آدما میتونن پیش‌بینی‌های خیلی دقیقی بکنن، بدونِ اینکه هیچ توضیح و استدلالی براش داشته باشن. مثلاً خیلی از مرغداریا کارشناسایی رو استخدام میکنن که کارشون تعیینِ جنسیتِ جوجه‌هاست. این افراد که سالهاست تجربه دارن، میتونن با یه نگاه به جوجه‌های یک روزه، با دقتِ تقریباً 100 درصد جنسیتشونو تشخیص بدن. با این حال، خودشونم نمیدونن چطور و از کجا جنسیتو میفهمن!
مخلصِ کلام اینکه انسانها اونقدرا که انتظار داریم هم عقلانی عمل نمیکنن. ولی این اشکال محسوب نمیشه، چون فرایندهای غیرعقلانی و بعضاً ناخودآگاهِ ذهنِ ما میتونه منجر به نتایجِ خارق العاده ای بشه که ما رو در درکِ این جهانِ پیچیده و انتخابِ گزینه‌های خوب یاری میکنه. خب، حالا که فهمیدیم نباید درموردِ قدرتِ عقل اغراق کنیم، این سؤال پیش میاد که نقشِ هوش این وسط چیه؟ و چه تواناییها و ویژگی‌هایی تعیین‌کننده‌ی موفقیتن؟
----------------------------------------------
درسِ نهم: معیارهای مرسومِ هوش ملاکِ قابلِ اعتمادی برای رسیدن به موفقیت نیستن.
جامعه‌ی ما به هوش اهمیتِ زیادی میده و اکثرِ ما هم فکر میکنیم هوش میتونه نقشِ زیادی در موفقیتِ ما داشته باشه. معمولاً آدمایی با آی‌کیوی بالا توی مدرسه و محیطهای مشابه خیلی عملکردِ بهتری دارن. ولی آیا توی حوزه‌های دیگه ی زندگی هم همینقدر موفقن؟
خب، اول از همه باید بدونیم که داشتنِ آی‌کیوی بالا به این معنی نیست که شما توی زندگیِ شخصی‌تون هم شاد و موفقین. مسلماً توی بحثِ ارتباطات، تواناییهایی مثلِ قدرتِ همدردی و اراده و سازگاری اهمیتش از هوش انتزاعی بیشتره.
در نتیجه، هوشِ بالا به تنهایی نمیتونه ضامنِ ازدواجِ بهتر یا روابطِ بهتر یا اقتدارِ بیشتر باشه.
طبقِ اون چیزی که دانشمندا توی کتابِ راهنمای هوشِ کمبریج نوشته‌ن، آی کیو در بهترین حالت 20 درصدِ سهمِ موفقیتِ زندگی رو به خودش اختصاص میده.
البته ارائه‌ی اینجور آمارها به این سادگیا نیست، ولی چیزی که مسلمه، هوشِ بالا الزاماً باعثِ عملکردِ بهترِ شغلی یا ثروتِ مادیِ بیشتر نمیشه. یکی از تحقیقات نشون داده که فقط چهار درصد از موفقیتِ شغلی رو میشه بر اساسِ آی‌کیو پیش‌بینی کرد.
البته توی بعضی از حرفه‌ها، مثلِ حیطه‌های آکادمیک، داشتنِ آی‌کیوی 120 مزیت محسوب میشه، ولی توی همین حیطه‌ها هم آی‌کیوی بالاتر از این میزان، به معنیِ موفقیت یا تواناییِ بیشتر نیست. مثلاً شیمیدانی که آی‌کیوش صد و چله، الزاماً بهتر از همکارش که آی‌کیوش صدوبیسته نیست.
توی یه تحقیقاتِ جالب، اومدند مسیرِ شغلیِ یه گروه از دانش‌آموزای خیلی باهوشو که برترینهای تحصیلیِ گروهِ سنیِ خودشون بودنو بررسی کردند. هرچند این نوجوونها بعدها شغلای خوبی مثلِ وکالت، معماری یا مدیریت پیدا کرده بودن، اما هیچ‌کدومشون جوایزِ بزرگی کسب نکرده بودن یا کشفِ علمیِ مهمی نکرده بودن.
اما از اون طرف، دو تا پسربچه که به خاطرِ آی‌کیوی پایین از مدرسه اخراج شده بودن، به اسمِ ویلیام شاکلی و لوئیس آلوارز (William Shockley and Luis Alvarez)، بعدها به دوتا از مشهورترین دانشمندا تبدیل شدند و جایزه‌ی نوبلو کسب کردند.
-----------------------------------------------
درسِ آخر: حساسیت و خویشتن‌داری دوعاملِ بسیار مهمِ موفقیتن
اگه هوش ملاکِ خوبی برای موفقیت نیست، پس چه عاملی تعیین میکنه که کدوم بچه‌ها بعدها توی زندگی موفق بشن؟
حساسیت یکی از عواملِ مهمِ موفقیته. از همون کودکی، بعضی از بچه ها از بقیه حساسترن. دانشمندا توی یه آزمایش، نحوه‌ی واکنشِ بچه‌ها به محرکهای ناآشنا رو بررسی کردن و متوجه شدن که 20 درصدِ نوزادا در مواجهه با این محرکها بیشتر از بقیه جا میخورن، و نشونه‌ش این بود که ضربانِ‌ قلبشون به سرعت میزد و شروع میکردند به گریه‌های شدید.
از اونطرف، 40 درصد از سوژه‌ها هم به قدری خونسرد بودن که هرچی بهشون نشون میدادی، آب تو دلشون تکون نمیخورد.
اون بچه‌های حساسی که توی شرایطِ مناسب بزرگ شدن، زندگیشون خیلی بهتر از بقیه‌ی همسالان شد. ولی اونایی که توی محیطهای پرتنش بار اومدن، تو بزرگسالی آسیب‌پذیر شدند و در معرضِ استرس و بیماری‌های مربوط به استرس قرار گرفتند.
برعکس، بچه‌هایی که حساسیتِ کمتری داشتن، بی‌توجه به محیطشون، آدمای جسور و اجتماعی‌یی بار اومدن.
خویشتن‌داری هم یکی دیگه از فاکتورهاییه که روی موفقیتِ آینده تأثیرگذاره، هم توی درس هم توی بقیه‌ی حوزه‌ها. توی یه آزمایشِ معروف، یه دانشمند بچه‌های چهار ساله رو به چالش کشید تا در برابرِ خوردنِ مارشمالویی که جلوشون بود مقاومت کنن.
اگه اونا میتونستن 20 دقیقه تنها داخلِ اتاق بمونن و این خوراکی رو نخورن، ‌یه مارشمالوی دیگه هم بهشون جایزه میدادن.
در کمالِ ناباوری، همین تستِ ساده از قدرتِ اراده، تونست موفقیتِ آینده‌ی این بچه‌ها رو پیشبینی کنه. بچه‌هایی که تونسته بودن کلِ اون 20 دقیقه رو مقاومت کنن، عملکردِ بهتری توی مدرسه داشتن. حتی 30 سال بعد، باز همین بچه‌ها، هم با نمره‌ی بالاتری فارغ التحصیل شدن، هم به درآمدهای بالاتری رسیدند.
این درحالی بود که همسالای شکموترشون، اکثراً سر از زندان و مصرفِ مواد مخدر و الکل درآوردن.
ضمناً همین تحقیق نشون داد که خویشتن‌داری یه رفتارِ شکل‌پذیره. مثلاً زمانی که پژوهشگرا به بچه‌ها گفتن سعی کنین تصور کنین که به مارشمالوی واقعی نگاه نمیکنین، بلکه به یه چیزِ بدمزه، مثلِ ابرِ پف‌کرده دارین نگاه میکنین، اکثرِ این بچه‌ها تونستن در برابرِ هوسشون مقاومت کنن.


خلاصه صوتی کتاب حیوانِ اجتماعی

برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب حیوانِ اجتماعی و تمام 365 کتاب‌ (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتاب‌ها به شما کمک میکنن در تمام زمینه‌های زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمان‌های مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب‌ خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت می‌کنیم که صرف هزینه‌های 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.

خلاصه کتاب های مشابه « کتاب حیوانِ اجتماعی »

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...