خلاصه رایگان
کتاب حیوان قصهگو
نوشته: جاناتان گاتشال
دسته بندی:این کتاب درباره اعتیاد ما انسانهاست به داستان. ما قراره بفهمیم که نقش داستان توی مسیر تکامل ما چقدر کلیدی بوده و چه اهمیت زیادی توی زندگی روزمره ما داره. واقعاً پیشنهاد میکنم که با دقت به این خلاصه کتاب گوش کنید. چون کمک میکنه خودتون رو بهتر بشناسید و قدرت واقعی داستان رو بفهمید. راستی، جالبه بدونید که تخصص اصلی نویسنده کتاب یعنی آقای جاناتان گاتشال در زمینه «تکامل ادبی» هست. یعنی اینکه چجوری نظریههای تکامل داروین، باعث شده برخی از آثار ادبی باقی بمونن و برخی از آثار ادبی از بین برن.
خلاصه متنی رایگان کتاب حیوان قصهگو
چه چیزی انسانها رو از سایر حیوانات متمایز کرده؟ هر چی نباشه، باقی حیوانات هم هوش قابل توجهی دارن. دیگه گذشت اون زمانی که ما فکر میکردیم فقط خودمون میتونیم از ابزارهای مختلف استفاده کنیم یا بازتاب خودمون توی آینه رو تشخیص بدیم. حیوانات دیگه هم این قابلیتها رو دارن.
اما، احتمالا، تنها موجودی که میتونه برای بچههای خودش داستان روزی رو تعریف کنه که بتمن رفت بیمارستان تا لوزه خودش رو جراحی کنه و اینجوری آرومشون کنه، ما انسانها هستیم. فقط انسانها هستن که بیاراده به سمت داستانها جذب میشن و بخش قابل توجهی از زندگی خودشون رو در سرزمینهای خیالی سپری میکنن. حالا ما قراره بفهمیم که چرا اینجوریه.
در واقع این داستانها نقشی حیاتی توی بقای گونه انسان ایفا کردن و تا به امروز کاربردهای خیلی متنوعی برای ما داشتن. این داستانها هستن که زندگی ما رو شکل میدن، حتی بدون اینکه متوجه این موضوع بشیم. اگر تا آخر با ما همراه باشید، واقعیت رو خواهید فهمید. اینکه خود شما هم زمان زیادی از روز رو به رویاپردازی مشغولید، اینکه بر خلاف تصورتون، چقدر به شرلوک هولمز شبیه هستید و اینکه واقعگرایی بیش از حد در واقع براتون ضرر داره.
-----------------------
زندگیها ما پر از داستانهای ساختگیه و این داستانها هم همیشه درباره بدبختی و مشکلات زندگی هستن.
چه آگاه باشید و چه نباشید، مغز شما زمان زیادی از روز رو با فاصله زیاد از واقعیت سپری میکنه. وقتی شما سر کار هستید، ذهن شما داره در سواحل دور وقت میگذرونه. وقتی دارید به سمت خونه میرید، ذهن شما رفته توی مدرسه جادوگری هاگوارتز و در نقش هریپاتر ظاهر شده و وقتی هم که قصد خواب دارید، داره از چنگ زامبیهای تشنه به خون فرار میکنه.
درسته که ما اسم اینها رو گذاشتیم فانتزی و تخیل، اما در واقع داستانهایی هستن که ذهن ما بهشون معتاده. حکومت مطلق زندگی تمام ماها در دست داستانهای ساختگیه. قضیه فقط به فیلم و سریال و کتاب داستان ختم نمیشه. اگر دقیق بشیم میفهمیم که رویاهای روزانه ما یا حتی گزارشهای ورزشی هم در واقع داستانهایی هستن که ما رو در خودشون غرق میکنن.
فقط کافیه به این فکر کنید که مسابقههای کشتیکج چجوری برنامهریزی میشن. این مبارزات در ذات خودشون، خیلی شبیه به نمایشهای تئاتر هستن. البته با اندیشۀ کمتر و خشونت بیشتر. این مبارزات یک قوس داستانی ساده رو دنبال میکنن و یک سری درگیری و کشمکش متدوال توی اونها اتفاق میافته. مثلاً اینکه کی با همسر کی روی هم ریخته یا اینکه بزرگترین قهرمان کشتیکج کیه.
البته پیش خودتون فکر نکنید که ما فقط مصرفکننده داستان هستیم. اتفاقا خود ما هم به صورت مداوم مشغول ساختن داستانیم. اصلاً همه ما رویاپردازهای افراطی هستیم. یک تحقیق در این زمینه نشون داده که هر کدوم از ما توی روز نزدیک به 1000 رویای مختلف رو تجربه میکنیم و به طور متوسط هر کدوم از اونها 14 ثانیه ادامه دارن. یعنی حدوداً 4 ساعت از روز هر کدوم از ما به رویاپردازی میگذره.
به طرز جالبی، تمام این داستانها معمولاً یک ساختار مشخص و ثابت دارن. مهم هم نیست که کجا و چطور باهاشون روبرو بشیم. به زبون ساده، در تمام این داستانها یک آدم رو داریم که داره تلاش میکنه یک مشکلی رو حل کنه. حالا ممکنه این آدم شوالیهای باشه که میخواد یک شاهزاده رو آزاد کنه یا هری پاتری باشه که میخواد ولدمورت رو شکست بده.
به زبون دیگه: داستانها همیشه درباره مشکلات هستن. عمرا کسی رو پیدا کنید که بخواد داستان آدمی رو بشنوه که تمام روز رو توی یک تراس آفتابی لم میده و از باد بهاری لذت میبره. هر از چند گاهی هم پا میشه تا از یخچال غذا برداره و شاید هم یک سر به سرویس بهداشتی بزنه. شاید از نظر ما این یک زندگی ایدهآل و جذاب باشه، اما خب به عنوان داستان برامون واقعاً خستهکننده است. همیشه دردسر جذابتره.
------
با کمک داستانها ما میتونیم برای زندگی واقعی تمرین کنیم.
احتمالاً شما از غذا، خواب یا رابطه لذت میبرید. اگر اینجوری نباشه، یک جای کار میلنگه. چون تکامل کاری کرده که تمام این چیزها برای ما لذتبخش باشن و در نتیجه بتونیم بقا داشته باشیم و تولید مثل کنیم. احتمالاً شما به همین ترتیب از داستانها هم لذت میبرید. اما چرا تکامل باید کاری کنه که ما دنبال داستان باشیم؟ در دنیایی که فقط سازگارترین موجودات هستن که بقا دارن، داستان چه کمکی به ما میکنه؟
دلیل این موضوع تا حدی اینه که داستانها معمولاً توی زندگی واقعی ما هم کاربرد دارن. به کمک داستانهای تخیلی، ما میتونیم واکنشهای مختلف به یک اتفاق ناخوشایند رو تحلیل کنیم و ببینیم که نتیجه هر کدوم چیه. اونم بدون اینکه لازم باشه با عواقب کارهای خودمون توی دنیای واقعی روبرو بشیم.
برای مثال، تخیل شما بهتون اجازه میده که همین الان با یک ببر توی جنگل روبرو بشید و واکنش خودتون رو بسنجید. یا در شرایطی قرار بگیرید که نامزد شما بهتون خیانت کرده و در این مورد تصمیم بگیرید.
درست مثال یک شبیهساز پرواز میمونه: خلبانها میرن توی یک کابین ساختگی هواپیما تا تمرین کنن و برای پروازهای واقعی آماده باشن. ما هم میریم توی دنیای داستان تا بتونیم دست و پنجه کردن با مشکلات واقعی رو یاد بگیریم.
این شبیهسازیها میتونن مهارتهای اجتماعی ما هم افزایش بدن. توی یک تحقیق متوجه شدن که خوانندههای پر و پا قرص کتابهای تخیلی توی مهارتهای اجتماعی از بقیه بهتر هستن. در واقع تمام تجربهای که این خورههای کتاب با رفتن توی دل کشمکشهای تخیلی بدست میارن، باعث میشه بتونن بهتر با بقیه آدمها همدردی کنن و مشکلات رو بهتر مدیریت کنن.
حالا شاید فکر کنید که این حرف مسخره است. آخه چطور داستانهایی که حتی واقعیت ندارن میتونن به ما توی روبرو شدن با واقعیت کمک کنن. نکته اینجاست که حتی اگر ما آگاه باشیم که یک داستان غیر واقعی هست، باز هم ذهن ما برامون تبدیلش میکنه به واقعیت.
عصبشناسی به اسم آنه کرندل (Anne Krendl) اومده با یک آزمایش این موضوع رو ثابت کرده. ایشون اومده و ذهن آدمها رو موقع موقع تماشای یک فیلم وسترن از کلینت ایستوود اسکن کرده. جالبه بدونید که هر زمان که شخصیت کلینت ایستوود توی فیلم عصبانی یا ناراحت بوده، ذهن بیننده جوری به این قضیه واکنش نشون داده که انگار خودش هم عصبانی یا ناراحته.
پس همونطور که فهمیدید، وقتی ذهن ما درگیر یک داستان میشه، احساسات شخصیتهای داستان رو برای ما بازسازی میکنه. ما فقط یک داستان رو درک نمیکنیم – بلکه داستان رو زندگی میکنیم... انگار که این داستان واقعا داره برای ما اتفاق میافته.
---
خریدن رمانها و فیلمهای مختلف میتونه برای ما خیلی هزینه داشته باشه. اما هر شب به صورت کاملا رایگان یک نمایش خصوصی توی ذهن ما برگزار میشه. نمایشی که توش، قهرمان داستان با انواع بحرانهای وجودی و مشکلات عجیب و غریب دست و پنجه نرم میکنه. این نمایش نه تنها رایگانه، بلکه بازیگر نقش اصلیاش هم خود ما هستیم. دیگه چی از این بهتر؟
اسمی که ما روی این داستانهای شبانه گذاشتیم، رویاست.
به طرز جالبی، این رویاهای شبانه ما هم از یک الگوی جهانی داستانگویی تبعیت میکنن. درست مثل تمام داستانهای خوب، این رویاها تمرکز رو روی یک قهرمان – یعنی خود شما – میذارن که داره تلاش میکنه چیزی رو بدست بیاره و با مشکلی دست و پنجه نرم میکنه.
یک تحقیق درباره رویاها انجام شده که توش 1200 تا رویا بررسی شده و متوجه شدن 860 تا از این رویاها یک المان تهدیدآمیز هم درون خودشون داشتن. در واقع، عادیترین خوابهای ما همونایی هستن که توشون به ما حمله شده، تحت تعقیب قرار گرفتیم و در نهایت هم به سقوط، غرق شدن و این دست چیزها ختم میشن.
درست مثل داستانهای دیگه، رویاهای ما هم راهی هستن برای اینکه خودمون رو آمادۀ زندگی واقعی کنیم.
وقتی شما دارید خواب میبینید، ذهن شما اصلا خبر نداره که این فقط یک رویاست و واقعیت نداره. اگر شما خواب ببینید که زامبیها به شما حمله کردن، ذهن شما واقعاً یک سیگنال به بدنتون میفرسته که بهش دستور بده یک چوب رو توی چشم زامبی جلوتون فرو کنه و بعد هم پا به فرار بذاره. حتما شما هم تا حدی این تجربه رو داشتید که ناگهان دست یا پاتون در واکنش به خواب تکون بخوره. اما چرا این اتفاقها فقط گاهی میافته و ما مرتب توی خواب مشغول دست و پا زدن نیستیم؟ چون به لطف تکامل ما سیستمی رو بدست آوردیم که بهش میگن آتونیا یا همون فلجی در خواب. این سیستم اجازه نمیده که سیگنالهای ذهن به بدن ما برسه و در نتیجه جلوی این رو میگیره که توی دنیای واقعی به خوابمون واکنش نشون بدیم.
حالا برسیم به نکته اصلی. در تمام زمانی که ذهن شما مشغول مدیریت کشمکشهایی هست که توی خواب براتون اتفاق میافته، در حقیقت داره یاد میگیره. توی تحقیقهای مختلف فهمیدن که ذهن ما توی خواب هم به ایجاد ارتباطهای عصبی جدید ادامه میده که یعنی داره چیزهای جدید یاد میگیره. هر چند که ما معمولاً رویاهای خودمون رو فراموش میکنیم، اما چیزهایی که یاد گرفتیم از بین نمیره. به جاش، توی حافظه ضمنی و ناخودآگاه ما ذخیره میشه.
متاسفانه، هر چند که این دانش ذخیره شده، اما ذهن آگاه شما نمیتونه بهش دسترسی داشته باشه. فقط زمانی که بهش نیاز پیدا کنید – برای مثال هنگامی که حس کردید با یک خطر روبرویید – هست که این دانش انگار که از ناکجاآباد به کمک شما میاد.
---------
حالا جالبه بدونید که ذهن ما فقط از داستانها یاد نمیگیره. عکس این قضیه هم اتفاق میافته. یعنی یادگیریها و اطلاعاتی که دریافت میکنه رو هم به شکل داستان در میاره.
بیاید قبول کنیم: دنیا جای بههمریختهای هست. هر روز ما شاهد کلی اتفاق هستیم که نمیتونیم ارتباطشون با بقیه اتفاقها و دلیل پشتشون رو بفهمیم. و انسان بودن ما باعث میشه که سخت بتونیم با این موضوع کنار بیایم.
ذهن ماها به اتفاقات تصادفی آلرژی داره و معتاد معناست. به همین خاطر، خیلی عادیه که شروع کنیم این اطلاعات تصادفی و بیربط رو به شکل داستانهایی در بیاریم که کمک میکنن جهان رو درک کنیم. وقتی ما به بینظمی نظم میدیم، فهمیدن جهان و کنار اومدن باهاش سادهتر میشه.
شما میتونید به ذهن داستانگوی خودتون به چشم یک شرلوک هولمز کوچولو نگاه کنید. در ابتدای هر داستان، هولمز با یک صحنه جرم گیجکننده روبرو هست. اما پیچیدگی این جنایت هیچوقت باعث نمیشه که کم بیاره. به جاش انقدر دنبال سرنخها میگرده تا دست آخر، بتونه داستانی رو سرهم کنه که بهش بگه چی شده، کی توی ماجرا دست داشته و چرا اصلاً چنین اتفاقی افتاده.
درست مثل شرلوک هولمز، ذهن شما هم مشتاقه که الگوهای منطقی رو در یک دنیای پر از تصادف شناسایی کنه و از دل اونها یک داستان بسازه. اینجوری وقتی اتفاقهایی میافتن که براشون توضیح نداره، میتونه این خلا به وجود اومده رو برای خودش پر کنه.
اما گاهی میشه که این نیاز ما برای سر از کار دنیا در آوردن اونقدری قوی باشه که ذهن داستانگوی ما اصطلاحا رد بده و توضیحات غلطی رو برای اتفاقها سر هم کنه.
نظریههای توطئه یک مثال خوب از این موضوع هستن. اینکه فضاییها اهرام ثلاثه رو ساختن، زمین صافه و به ما دروغ گفتن و از این دست چیزها. این نظریهها از اطلاعات واقعی استفاده میکنن تا یک داستان منسجم و رضایتبخش رو برای ما به وجود بیارن. درسته که اکثر این داستانها کاملاً غلط از آب در میان. اما خب پاسخهای ساده اونها به مسائل پیچیده، باعث میشه که آدمها احساس امنیت کنن و در نتیجه جذب این نظریهها میشن.
برخلاف چیزی که اکثر آدمها فکر میکنن، نظریات توطئه فقط ساخته تخیل آدمهای دیوونه نیستن. در واقع هر جا رو که نگاه کنی، همیشه آدمهایی با انواع سطح زندگی و سواد هستن که به این نظریههای توطئه باور دارن. اصلاً اگر دقیق بشی، میبینی که خود ما هم خیلی از این داستانهای تخیلی و غیر منطقی رو قبول کردیم، بدون اینکه اونها رو دقیق بررسی کرده باشیم.
بر اساس یک نظرسنجی، 36 درصد از مردم آمریکا – که اکثر اونها رو پسرهای جوون دموکرات هستن - باور دارن که واقعه 11 سپتامبر در واقع کار خود دولت آمریکا بود. به همین ترتیب، 24 درصد از محافظهکارهای آمریکایی باور دارن که اوباما در واقع آنتی کرایست یا همون ضدمسیح هست. یک شخصیت شیطانی که به اعتقاد مسیحیان، هنگام ظهور مجدد مسیح و قبل از پایان دنیا، در برابر اون میایسته.
بگذارید با یک جمله از کتاب، این بحث رو تموم کنیم: ذهن داستانگوی ما مثل یک کارخونه میمونه که تا هر جا بتونه داستان واقعی تولید میکنه، اما وقتی از پس این کار بر نیاد، سراغ تولید دروغ میره.
----------------------
این داستانها هستن که عقاید و رفتارهای ما رو شکل میدن.
شنیدید میگن که یک کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه؟ یا بهتر از اون، اینکه یک داستان خوب میتونه یک ملت رو به حرکت در بیاره.
داستانها این قدرت رو دارن که به جوامع ما هویت و معنا بدن. این داستانها هستن که ارزشهای جامعه ما رو تعریف میکنن و مثل چسبی عمل میکنن که زندگیهای ما رو به هم وصل کرده.
اما واقعاً چجوری یک داستان میتونه چنین کار بزرگی رو بکنه؟ ماجرا بر میگرده به ساختار «آدم خوبه در برابر آدم بدۀ» یک داستان.
معمولاً توی هر داستانی ما یک آدم خوب داریم، کسی که برای صداقت و هدفش ارزش قائل هستیم. از اون طرف هم یک آدم بد داریم که در مقابل آدم خوبه داستان ایستاده و ما محکومش میکنیم. این ساختار یک تعریف خیلی مشخص از "خوبی" و "بدی" رو به ما نشون میده و این خوبی و بدی میتونه به نحوی تعریف بشه که کاملاً با هنجارها و قوانین اجتماعی فعلی ما فرق کنه. پس تعجبی نداره که از داستان به عنوان ابزاری برای تغییر زندگی مردم استفاده بشه.
برای مثال، کتاب «کلبه عمو تام» رو در نظر بگیرید. داستانی که ما هم توی مدرسه باهاش آشنا شدیم. توی این کتاب، بردهای به اسم عمو تام رو داریم که آدم خوب ماجراست و بردهدارها هستن که به حق تبدیل به شخصیت بد داستان شدن. خوانندهها از طریق این کتاب با بیرحمی دنیای بردهداری آشنا شدن و در نتیجه با عمو تام همذاتپنداری کردن و بردهداران سفیدپوست رو محکوم کردن. بعضی از مردم معتقد هستن که اصلاً همین کتاب بوده که آنچنان در تغییر نظر عموم مردم موثر عمل کرده که به جنگ داخلی منجر شده.
البته تاثیر داستانها خیلی فراتر از مشخص کردن خوبی و بدیه. در واقع، تخیل میتونه یک تاثیر قابل توجه روی عمیقترین اصول اخلاقی و باورهای ما داشته باشه.
احساساتی که درون یک داستان بیان میشن، مسری هستن و هر چقدر که ما بیشتر با یک داستان درگیر بشیم، بیشتر سیستم اعتقادی ما تحت تاثیر قرار میگیره. برای مثال، یک تحقیق نشون داد که هر چقدر یک آدم داستانهای غمانگیز بیشتری درباره رابطه قبل از ازدواج خونده باشه، احتمال اینکه مخالف این موضوع بشه بیشتره.
در نهایت باید بگیم که چه باور بکنید چه نکنید، داستانها حتی از مکالمات منطقی هم تاثیر بیشتری روی افکار و رفتار ما میذارن. به نظرتون چی بیشتر کمک کرد که آمریکاییهای سفیدپوست نسبت به سیاهپوستها نگاه مثبتتری پیدا کنن؟ برنامه تلویزیونی محبوب بیل کازبی که یک سیاهپوست بود یا تمام آمار و ارقامی که نشون میداد کلیشههای فرهنگی درباره سیاهپوستها غلطن؟
----------------------
آدمها دوست دارن داستان زندگی خودشون رو تعریف کنن – اما این داستان لزوماً واقعیت نداره.
این جمله معروف ویلیام شکسپیر رو شنیدید که میگه «تمام دنیا یک صحنه نمایشه»؟ باید این رو به حرف شکسپیر اضافه کنیم که زندگی ما هم داستانی هست که از زاویه نگاه اول شخص داره روایت میشه. اما متاسفانه، این داستان خیلی دقیق نیست.
داستانی که ما درباره زندگی خودمون میگیم، بر اساس خاطرات ما ساخته شده. اما این خاطرات خیلی ایراد دارن و در نتیجه داستانهای ما هم خیلی با واقعیت نمیخونن.
حافظه ماها نمیتونه ثانیه به ثانیه هر اتفاق رو به صورت دقیق و تصویری ذخیره کنه. ما معمولاً جزئیات و اتفاقهای بزرگ زندگی رو فراموش میکنیم و برای جبران این خلا، شروع میکنیم به داستان ساختن.
توی یک تحقیق که درباره خاطرات مردم از اتفاق 11 سپتامبر انجام دادن، دیدن که 73% از آدمها میگن خاطرات واضحی از ویدیو برخورد اولین هواپیما به برج شمالی یادشونه. اما این موضوع غیر ممکنه، چون که این فیلم اصلا صبح روز این حمله پخش نشد.
نه تنها داستانهای زندگی ما پر از خاطرات خیالی هستن، بلکه اغلب توی این داستانها خودمون رو خیلی پررنگ تر و مهمتر و درخشانتر از چیزی که واقعا هستیم، میبینیم. هر چی نباشه، این داستانها دارن هویت ما رو تعریف میکنن و لازمه که توشون شخصیت خوب داستان باشیم. هیچکی دوست نداره که شخصیت بد داستان بشه. پس هر موقع که کار درستی رو انجام بدیم، تا جایی که میشه بزرگش میکنیم. وقتی هم که اشتباه میکنیم، یا جوری روایتش میکنیم که کار بد ما کوچیک به چشم بیاد یا کلا از داستان خودمون حذفش میکنیم.
ما مدام توهمات مثبت درباره خودمون ایجاد میکنیم. جالبه بدونید که 90 درصد از رانندهها میگن که مهارت رانندگیشون بیشتر از اکثر آدمهاست. 94 درصد از اساتید دانشگاه هم فکر میکنن که کارشون از اکثریت اساتید دیگه بهتره. مشخصا هیچکدوم از این 2 تا از لحاظ ریاضی و منطقی ممکن نیست. اما خب ذهن ما هر 2 رو ممکن میکنه.
نکته خیلی جالب اینجاست که تنها یک گروه توی ارزیابی خودشون خوب عمل میکنن: اونایی که افسردگی دارن. شاید این حرف عجیب به نظر بیاد، اما ظاهرا ما برای اینکه بتونیم با جهان یکنواخت و افسردهکننده خودمون کنار بیایم و دچار افسردگی نشیم، نیاز داریم خودمون رو خیلی بیشتر از چیزی که واقعا هستیم، مثبت و ارزشمند ببینیم.
-----------------------------
شکل داستانسرایی داره تغییر میکنه – و در نتیجه همین موضوع، اعتیادآورتر میشه.
آخرین باری که یک رمان رو از اول تا آخر خوندید، کی بوده؟ آخرین باری که غرق یک شعر شدید یا رفتید یک نمایش تئاتر دیدید چطور؟
نسل کسایی که ادبیات میخونن کمکم داره منقرض میشه. بعضی از مردم باور دارن که داستانسرایی هم داره همراه با ادبیات از بین میره. اما این حرف خیلی اشتباهه.
تخیل از بین نمیره. فقط در جهان امروز ما شکل متفاوتی پیدا کرده.
درسته که کمتر کسی هست که هنوز شعر بخونه، اما اینم درسته که اشعار مختلف ما رو احاطه کردن. متن آهنگی که از رادیو میشنویم یا توی یک مهمونی پخش میکنیم هم اساساً شعر حساب میشه.
در آینده قراره داستانها به شکل متفاوتی مصرف بشن. کافیه نگاهی داشته باشید به محبوبیت بازیهای نقشآفرینی آنلاین که روز به روز هم بیشتر میشه. بازیهایی که توی اونها، بازیکن یک شخصیت برای خودش میسازه، داستان بازی رو دنبال میکنه و به ماجراجویی در کنار بقیه میپردازه.
نکته جالب اینجاست که توی خیلی از بازیهای امروزی، خود بازیکن میتونه توی روند داستان تاثیر بگذاره و در نتیجه مثل دستیار نویسنده میمونه. احتمالا قراره ما در آینده، اکثر داستانها رو اینجوری مصرف کنیم. یعنی وارد یک دنیای مجازی بشیم و نقش قهرمان داستان رو بازی کنیم.
اما چیزی که واضحه، اینه که داستانها قرار نیست از بین برن. برعکس، انقدر داستانها همهجا هستن که خطر مصرف بیش از حد داستان و تخیل زیاد ما رو تهدید میکنه. یک روز ممکنه ما در این دنیاهای تخیلی خودمون گم بشیم.
برای اینکه بفهمید این یعنی چی، کافیه به غذا خوردن امروز ما دقت کنید. در زمانه ما، انقدر غذا در دسترس و ارزون شده که خیلی از ما کنترل خودمون رو از دست میدیم، در خوردن زیادهروی میکنیم و به سلامت خودمون آسیب میزنیم.
در مورد داستانها همین اتفاق میتونه بیافته: ممکنه انقدر توی اونها غرق بشیم که ارتباط خودمون با جهان واقعی رو از دست بدیم. احتمالاً خود شما هم همچین تجربههایی رو داشتید. مثلاً زمانی که چند قسمت یک سریال رو پشت سر هم میبینید یا یک روز کامل رو به بازی کردن میگذرونید.
درسته که داستانها میتونن بیاندازه برای ما و جامعه ما مفید باشن، اما به شرط اینکه به این داستانها معتاد نشیم.
----------------------------------------
این کتاب به ما میگه که داستانها همهجا هستند. چه توی کشتیکج، چه توی تبلیغات و چه خواب شب ما. علاقه ذاتی ما به داستانها در مسیر تکامل به ما کمک کرده و حتی امروز هم یک نقش مهم در زندگی ما و نگاهمون به دنیا ایفا میکنه.
پس از رویاپردازی نترسید. برای بعضیها رویاپردازی یعنی اتلاف وقت. اما این رویاها واقعا برای ما مفید هستن. چون بهمون اجازه میدن که به کارهای گذشته خودمون فکر کنیم، از تجربههای خودمون یاد بگیریم و با گذشته کنار بیایم. از اون طرف هم کمک میکنن که به مسیر پیش روی خودمون نگاه کنیم و برای آینده برنامه بریزیم.
خلاصه صوتی کتاب حیوان قصهگو
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب حیوان قصهگو و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
دیدگاه خود را بنویسید